رفتن به مطلب

خاکستری...


*Niloof@r*

ارسال های توصیه شده

تقدیم به سمیرای نازنین ...

 

خدا کند انگورها برسند

جهان مست شود

تلوتلو بخورند خیابان‌ها

به شانه‌ی هم بزنند

رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند

و محمّد علی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند

و آمنه بعد از ۱۷ سال، چین‌های کودکش را لمس کند.

خدا کند انگورها برسند

آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد

هندوکش دخترانش را آزاد کند.

برای لحظه‌ای

تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را

کاردها یادشان برود

بریدن را

قلم‌ها آتش را

آتش‌بس بنویسند.

خدا کند کوهها به هم برسند

دریا چنگ بزند به آسمان

ماهش را بدزدد

به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها.

خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند

پنجره‌‌ها

دیوارها را بشکنند

و

تو

همچنانکه یارت را تنگ می‌بوسی

مرا نیز به یاد بیاوری.

محبوب من

محبوب دور افتاده‌ی من

با من بزن پیاله‌ای دیگر

به سلامتی باغ‌های معلق انگور...

 

الیاس علوی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 269
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مرا تو

بی سببی

نیستی.

به راستی

صلت ِ کدام قصیده ای

ای غزل ؟

ستاره باران ِ جواب ِ کدام سلامی به آفتاب

از دریچه تاریک ؟

کلام از نگاه ِ تو شکل می بندد.

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

 

پس پشت مردمکان ات

فریاد کدام زندانی ست

که آزادی را

به لبان ِ بر آماسیده

گل سرخی پرتاب می کند؟ ــ

ورنه

این ستاره بازی

حاشا

چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.

 

نگاه از صدای تو ایمن می شود.

چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!

 

و دلت

کبوتر آشتی ست،

در خون تپیده

به بام تلخ.

 

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی!

 

احمد شاملو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یه وقتایی هرچی بگی فقط بدترش میکنی، حتی چیزی هم نگی باز بدترش میکنی،

یه چیزایی بهتره بحثشون هیچ وقت باز نشن، که اگر شدن دیگه هیچ وقت بسته نمیشن،

زخم ناسوری که دیگه هیچ وقت خوب نمیشه و به هر درد دیگه‌ای، دردش باز بلند میشه و میپیچه توی بدن آدم و دور قلبشو میگیره و فشار میده و میگه لبخند بزن، و تو سخت خودت رو میگیری و بلندترین لبخند تصنعی عالم رو میزنی و میگی، باشه، اشکالی نداره،

و درد انگشتای بلندش رو بیشتر روی زخمت فشار میده و از درد عمیقتر لبخند میزنی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در کودکی عاشق بادکنک بودم
امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم
اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید...
فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم.
نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!! بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت... آن هم ترکید... فهمیدم نباید چیزی را که دوست دارم بیش از حد بزرگش کنم
بادکنک بعدی را که خریدم حواسم بود... نه دوست داشتنم را زیاد نشان دادم نه بیش از حد بزرگش کردم ولی آن هم برای من نماند
بردمش پیش دوستانم و در یک چشم بر هم زدن صاحبش شدند!!!! بادکنک بعدی را خیلی اتفاقی از دست دادم وسط روزهای خوبمان وقتی همه چیز خوب پیش می رفت افتاد روی بخاری و تمام... رفتم سوپر مارکت محله و یک بادکنک دیگر خریدم
همان جا به آن نگاه کردم و گفتم تو آخرین بادکنکی هستی که دوست دارم... رفتم خانه و آن را در کمد گذاشتم.
نه بغلش کردم... نه زیاد بزرگش کردم... نه به کسی نشانش دادم... اینطور دیگر هیچ خطری تهدیدش نمی کرد... یک دوست داشتن یواشکی... یک دوست داشتن از راه دور... یک دوست داشتن بدون روزهای خوب و شاد... هر چند وقت یک بار می رفتم سراغش تا مطمئن شوم هنوز هست... یک روز وقتی رفتم سراغش دیدم که خیلی کوچک شده... خیلی پیر شده...
همان جا بود که فهمیدم دوست داشتن را باید یاد گرفت.
فهمیدم به دست آوردن کسی که دوست داری تازه اول ماجراست.

دوست داشتن نگهداری می خواهد.

 

پرویز پرستویی

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تقدیم به رضای عزیز...

 

شانزده سالم بود که از "مرضیه" خوشم اومد؛
چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن؛
اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلو
و اقرار کنی ... که عاشق شدی؛
عشق رو باید ذره ذره میرختی تو خودت؛
شب ها باهاش گریه میکردی
صبح ها باهاش بیدار میشدی
و گاهی می بردیش سرکلاس؛
"مرضیه" دو سال بعدش شوهر کرد
۲۰ سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد
خیلی شبیه "مرضیه" بود
رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم؛
ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود
تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛
تن صداش عجیب شبیه "مرضیه" بود
تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون؛ که شبیه "مرضیه" می خندید
تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان
که موهاشو مثل "مرضیه" ...
از یه طرف میریخت تو صورتش

می ترسم "مرضیه"
خیلی می ترسم
هشتاد یا صد سال ام بشه
همش تو رو ببینم
که هر بار یجوری داری دست به سرم میکنی..

 

حمید جدیدی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حال این روزهایم بسان کلافی‌ست سردرگم...

پنجره‌ی اتاق را باز می‌کنم و مثل هر روز به تماشای درختان آن‌سوی خیابان می‌نشینم. برگ‌ها با دستان نوازشگر باد در رقصند... کنجشکَکان عاشق مثل همیشه، پر هیاهو در جوش و خروشند و سمفونی دل انگیز زندگی در این هیاهوی به ظاهر مبهم گنجشک‌ها... کمی آن طرف‌تر، قمری‌های دوست داشتنی مثل همیشه آرام، کف کوچه را در جستجوی قوتی ناچیز کند و کاو می‌کنند و زندگی، شاید همین است: رقص برگ‌ها، هیاهوی گنجشک‌ها و تکاپوی قمری‌ها در خلوت بی عابر کوچه...

پنجره را می‌بندم... و نگاهم هنوز آن‌سوی شیشه‌های غبار گرفته است. خیره شده‌ام: به دورها، به کوهها به قله‌ها... و زمین گویی از حرکت ایستاده! حالا دیگر سکوت اتاق با سکوت پشت پنجره یکی شده. انگار اصلا از اول همین بوده: سکوت و سکون! گنجشکی نبوده، هیاهویی نبوده و برگی نرقصیده! به تو فکر می‌کنم... به تو که روزی آرام دل بی‌قرارم بودی. به تو که باید باشی و نیستی. تو نیستی و من هر روز، سکوت سنگین پشت پنجره را با گنجشک‌ها، قمری‌ها و چنار پیر کوچه قسمت می‌کنم...

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در 21 ساعت قبل، *Niloof@r* گفته است :

تقدیم به رضای عزیز...

 

شانزده سالم بود که از "مرضیه" خوشم اومد؛
چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن؛
اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلو
و اقرار کنی ... که عاشق شدی؛
عشق رو باید ذره ذره میرختی تو خودت؛
شب ها باهاش گریه میکردی
صبح ها باهاش بیدار میشدی
و گاهی می بردیش سرکلاس؛
"مرضیه" دو سال بعدش شوهر کرد
۲۰ سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد
خیلی شبیه "مرضیه" بود
رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم؛
ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود
تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛
تن صداش عجیب شبیه "مرضیه" بود
تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون؛ که شبیه "مرضیه" می خندید
تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان
که موهاشو مثل "مرضیه" ...
از یه طرف میریخت تو صورتش

می ترسم "مرضیه"
خیلی می ترسم
هشتاد یا صد سال ام بشه
همش تو رو ببینم
که هر بار یجوری داری دست به سرم میکنی..

 

حمید جدیدی

مرسی نیلوی عزیز بابت پست قشنگت .هر ادمی ارزو داره که یه خواهر واقعی داشته باشه .خیلی خوشحالم که بین این همه ادم یکیو مثل تو ب عنوان  خواهرم کنار خودم دارم 💙💙مرضیه داشتن ب خودیه خودش قشنگه اما کمتر عاشقایی بودن که ب عشقشون برسن.امیدوارم عشقم هرجا هست سالم و سلامت و خوشبخت باشه 💓

ویرایش شده توسط ! Rez@
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها!
یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست، در این دنیای انسانی ...
خدا یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟! مگر نه این که انسانیم!
اگر روح خدا در ماست... خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!
برای خود پرستی هاست ...من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم...

 

سیمین بهبهانی

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

باورت شد عشق اینجا ذلت است؟

عاشقی سوزاندن حیثیت است؟؟

باورت شد دوستی ها لحظه ایست؟

بی وفایی قسمتی از زندگیست؟؟

من که گفتم حاصلش دل بستگیست!

در نهایت خستگی و خستگیست!

من که گفتم این بهار افسردگیست!

دل نبند این پرستو رفتنیست!

عاقبت دیدی که ماتت کردورفت!

خنده‌ای بر خاطراتت کرد و رفت!

 عجب کاری بدستت داد دل!

هم شکست و هم شکستت داد دل!

 

ناشناس

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نه آرامشت را به چشمی وابسته کن
نه دستت را به گرمای دستی دلخوش …
چشمها بسته می شوند و دست ها مشت می شوند
و تو می مانی و یک دنیا تنهایی
میلیون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و سنجاب هایی کاشته شدند
که دانه هایی را مدفون کردند و سپس جای مخفی آن را فراموش کردند
خوبی کن و فراموش کن
” روزی رشد خواهد کرد”

 

فروغ فرخزاد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هر کسی را که صدا می‌زنم
دهانم به شکلِ نام تو در می‌آید
هر کسی را که می‌بوسم
داغِ بوسه‌هایِ تو را
بر گونه‌هایش می‌گذارم
برایِ هر کسی
که زنده باشم
تنها برایِ تو می‌میرم ...!

 

نسرین وثوقی

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

جز دلت که لازم است
هيچ چيز با خودت نمي بري
نبر ولي
از سفر که آمدي
راه با خودت بيار
راه هاي دور و سخت

خسته ايم از اين همه
جاده هاي امن و راه هاي تخت

مي روي سفر برو، ولي
زود بر نگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده اي که عاقبت
قله سپيد صبح را
فتح کرد...!

 

عرفان نظر اهاری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تنش از گل سرخ.
اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.
دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم.
اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو.
اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد. سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. پس قلبت را بیاموز که: عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر

 

آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود...!

 

عرفان نظر اهاری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در گوشه‌ای از آسمان ابری شبیه سایه‌ی من بود
ابری که شاید مثلِ من آماده‌ی فریاد کردن بود

من رهسپارِ قله و او راهی درّه، تلاقی‌مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

: خسته نباشی! [پاسخ پژواک‌سان از سنگ‌ها] آمد
این ابتدای آشنایی‌مان در آن تاریک و روشن بود

: بنشین! نشستم- گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثلِ من زبانش در بیانِ درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی‌هایِ مگویم را
من منتظر تا او بگوید- وقت اما وقتِ رفتن بود

گفتم که لب وا می‌کنم- [با خویشتن گفتم] ولی بغضی
با دست‌هایی آشنا در من به کارِ قفل بستن بود

او خود به من خیره- اجاقِ نیمه‌جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حالِ مُردن بود

گفتم: [خداحافظ]- کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سِتروَن بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرورِ من
با چوبدستِ شرمگینی در مسیرِ بازگشتن بود

چون ریگی از قُله به قعرِ دره افتادم هزاران بار
اما: من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

 

محمدعلی بهمنی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فرنگیس شنتیا

 

 

هنوز هم همه کس منی

 

ای هیچ کس و هیچ کاره من

 

که وقتی اشک هایم پشت دستانت می چکد

 

تازه می فهمم که باید

 

با نیمه نمرده من  

 

خویشاوندی نزدیکی داشته باشی

 

فرنگیس شنتیا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بعد از سال ها

بیدار می شوم

پیرهنم را از موج ها می تکانم

و از در بیرون می زنم

حالا برگشته ای ببینی چند دریاچه روی تنم مانده است؟

حالا برگشته ای

روبه رویم

  و با دست هایت

تمام گذشته ها را نقاشی می کنی...

می گویی

عشق زنی بود با دامنی قرمز

   که در شلوغی اقیانوس

        میان رقص ماهی ها

               گم شد...

بلند می شوم دلتنگی را مثل روبانی خاکستری

      از دور گیسوانم باز می کنم

و لب هایم را

   روی لب های شمعی می گذارم

که گوشه ی اتاق

    زندگی ام را روشن می کرد

 

آب می شوم

آب می شوم...

 

 

ناشناس

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من
اتفاق عجیبی وسط زندگی ات بودم
و تو
معمولی می مانی از فردا
حرف های معمولی
عشق های معمولی
زنان معمولی

معمولا
اتفاق ها

هر روز نمی افتند...!

 

مهدیه لطیفی

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وقتی که اعتماد من
از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ‌های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می‌بستند
و از شقیقه‌های مضطرب آرزوی من
فواره‌های خون بیرون می‌پاشید

وقتی که زندگی من
هیچ‌چیز نبود
هیچ‌چیز به جز تیک‌تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه‌وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ‌کس نیست

 

فروغ فرخزاد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

با یک پتو و

چهار دیوار

می‌ترسم

 

دو زانویت را گرفته باشی میان دو دست و

آرام آرام در خودت خم شده باشی.

 

هوا سرد است و

پنجره‌ها دهان‌شان

با تگرگ دوخته شده...

 

اینجا؟

اینجا هم خبری نیست

مگر باد 

که بی هوا میان ثانیه‌ها می‌پیچد و

ناله‌های خفه‌ی ساعت.

دعوا‌ها هنوز همان‌هاست و 

جنگ‌ها هنوز همان...

 

با این حال میان این همه مرگ

که عبوس و حق به جانب

در خیابان‌ها پراکند‌ه‌اند

و هر روز تنه به تنه‌ی تو میان زندگی می‌لولند

مکث‌های کوتاهی هم هست.

سکوت‌های چند لحظه‌ای و

 

پنجره‌‌هایی که ناگهان

میان رفت و آمد‌های تند و با عجله 

گشوده می‌شود.

 

انگار بایستی و زندگی

ادامه‌ی خودش را

روی کول بگیرد و برود

و تو ایستاده باشی و

زندگی برود...

 

می‌دانی؟ هربار که می‌ایستم

هربار که زندگی می‌گذرد

هربار

هربار

یادم می‌افتد هنوز چقدر حرف‌های نزده داریم

چقدر من

چقدر تو

هنوز کنار هم ننشسته‌ایم و...

 

راستی!

اینجا چقدر جای تو خالی‌است.......

 

هنگامه هویدا

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خانه هنوز هست

اما آدم‌هایش مرده‌اند

یا شاید

( باید این‌طور می‌گفتم: )

خانه ویران شده‌است

اگرچه آدم‌ها هنوز هستند

نه

( این‌طور هم نشد )

خانه هنوز هست
 
آدم‌ها هم زنده‌اند
 
اما در این میانه
 
چیزی غایب است انگار...!
 
 
 
شهاب مقربین
ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دوست داشتن
گاهی وقت ها تحمل است
اینکه بتوانی با زخم های زندگی
هنوز سرپا ایستاده باشی

دوست داشتن
گاهی وقت ها، زندگی ست
همانند سینه ای بدون نفس ،
از مرگِ
قلب بدون عشق

آگاه باشی


دوست داشتن
گاهی وقت ها
سنگین است
به سان
سنگینیِ لیاقت دوست داشته شدن

و بعضی وقت ها
دوست داشتن
حیاتی دیگر است

زنده نگه داشتن
کسی درون ات
حتی
با وجود این فاصله های دور
 
 
ازدمیر اصاف
ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

راه رفتن و راه رفتن

در خیابان‌های طولانی
پایین و بالا دویدن از راه‌پله‌های منتهی به کوچه‌ای باریک
خزیدن درون تاریکی بن بست
و خود را رها کردن در آغوش یک دیوار
عمیقاً بیهوده بود
خاموش کردن سیگار روی سنگفرش خیس خیابان
و چشم دوختن
ساعت‌ها 
... به لامپ شکسته‌ی تیر چراغ برق
می شود این مسیر را هزار بار رفت
می شود این مسیر را هزار بار برگشت
عمیقاً بیهوده است
مثل صحنه‌ای عاشقانه از یک فیلم هندی
لحظه‌هایی را که تکرار نمی شود 
بازی کردیم
شاید فراموش کرده بودیم از اول هم
این زندگی نبود
ما ادایش را در می آوردیم...!
 
 
هنگامه هویدا
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دلم تنگ می‌شود، گاهی
برای حرف‌های معمولی
برای حرف‌های ساده
برای «چه هوای خوبی!»
«دیشب چه خوردی؟»
برای
«راستی! ماندانا عروسی کرد.»
« شادی پسر زائید.»
و چه قدر خسته‌ام از
 «چرا؟»
از
 «چه‌گونه!»
خسته‌ام از سؤال‌های سخت، پاسخ‌های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ‌های تند
نشانه‌های با معنا، بی‌معنا
دلم تنگ می‌شود، گاهی
برای
یک دوست‌ات دارم ساده
دو فنجان قهوه‌ی داغ
سه روز تعطیلی در زمستان
چهار «خنده‌ی» بلند
و
پنج «انگشت» دوست داشتنی ...

 

مصطفی مستور

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از زحمت‌کشان
خارپشتان را دوست دارم
از پستانداران
خفاشان را
از خزندگان
ماران را دوست دارم
از گزندگان
آدمیان را

 

شمس لنگرودی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...