رفتن به مطلب

خاکستری...


*Niloof@r*

ارسال های توصیه شده

بیژن : شما چقدر شکسته شدید!

دریا : زن ها زود پیر می شن ! می دونین چرا ؟ 
چون عروسک بازیشون هم جدیه ! روی عمرشون حساب می شه !
از دو سالگی مادرن !
بعد مادر برادرشون میشن ! بعد مادر شوهرشون می شن !
باباشون که پا به سن می ذاره ازشون پرستاریِ یه مادر رو می خواد !
گاهی حتی مادر مادرشون هم میشن !
من شوهر نکردم !
ولی مادر مادرم بودم ! مادر پدرم بودم ! مادر برادرم هم بودم !
تازه به همه یِ اینا بچه هایِ به دنیا نیامده ام رو هم حساب کن !
مادر اونا هم بودم.

 

باغ های کندلوس_ایرج کریمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 269
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

پيرمرد قصه‌گو : 
و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حيوانات نزديكش نشستند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم. هرچيز كه آرزو داري از ما بخواه." 
انسان گفت: "مي‌خواهم تيزبين باشم." 
كركس جواب داد: "بينايي من مال تو." 
انسان گفت: "مي‌خواهم قوي‌دست باشم." 
پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهي شد." 
انسان گفت: "مي‌خواهم اسرار زمين را بدانم." 
مار گفت: "نشانت خواهم داد." 
و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتي انسان همه چيز را گرفت و رفت، جغد به بقيه گفت: "انسان خيلي چيزها مي‌داند و قادر است كارهاي زيادي انجام دهد. من مي‌ترسم!" 
گوزن گفت: "ولي انسان هرچه آرزو داشت دارد، ديگر جاي اندوه و ترس نيست." 
اما جغد جواب داد: "نه. حفره‌اي درون انسان ديدم. آنقدر عميق كه كسي را ياراي پر كردن آن نيست. اين همان چيزي است كه او را غمگين مي‌كند و مجبورش مي‌كند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه مي‌دهد تا روزي هستي مي‌گويد: من تمام شده‌ام و ديگر چيزي ندارم پيشكش كنم!"
 
 
فیلم_Apocalypto
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اینکه با تو باشم


و با من باشی


و با هم نباشیم؛


جدایی همین است.


اینکه یک خانه ما را در بر بگیرد،


اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد،


جدایی همین است.


اینکه قلبم اتاقی باشد خاموش کننده صداها


با دیوارهای مضاعف


و تو آن را به چشم نبینی،


جدایی همین است.


اینکه در درون جسمت تو را جستجو کنم.


جدایی از صمیم دل


و آوایت را در درون سخنانت جستجو کنم

 

و ضربان نبضت را در میان دستت جستجو کنم


جدایی همین است.

 

 غاده السمان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ره چنان بسته که پرواز ِ نگه در همین یک قدمی، می ماند 

کورسویی ز چراغی رنجور قصه پرداز شب ظلمانی ست 
نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی ست

 

هوشنگ ابتهاج

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سوگواران تو امروز خموشند همه

 

 

که دهان های وقاحت به خروشند همه

 

گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست

 

 

 

زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه

 

 

 

آه ازین قوم ریایی که درین شهر دو روی

 

 

 

روزها شحنه و شب باده فروشند همه

 

 

 

باغ را این تب روحی به کجا برد که باز

 

 

 

قمریان از همه سو خانه به دوشند همه

 

 

 

ای هران قطره ز آفاق هران ابر ببار

 

 

 

بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه

 

 

 

گر چه شد میکده ها بسته و یاران امروز

 

 

 

مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه

 

 

 

به وفای تو که رندان بلاکش فردا

 

 

 

جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه

 

محمدرضا شفیعی کدکنی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گر تو آزاد نباشي
 
نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
 
گر تو آزاد نباشي همه دنيا قفس است
 
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است
 
هر كجا هست، زمين تا به ثريا قفس است
 
تا كه نادان به جهان حكمروايي دارد
 
همه جا در نظر مردم دانا قفس است.
 
 
فریدون مشیری
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

داشتم از درد به خود می پیچیدم، همسایه ها گفتند: چقدر قشنگ قر میدهی! و سالهاست رقاص پردرد خیابانهایم.
 

 

صادق هدایت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

رام‌ترین نوع بی‌شعورها، بی‌شعورهای آب‌زیرکاهند. البته منظور این نیست که این نوع بی‌شعورها کم‌خطرتر از بقیه بی‌شعورهایند، بلکه منظور این است که زیاد به چشم نمی‌آیند. بی‌شعورهای آب‌زیرکاه با مشاهده واکنش جامعه نسبت به بی‌شعورهای تمام‌عیار ترجیح می‌دهند که پشت نقابی از مهربانی و خونسردی پنهان شوند، اما در عین حال همواره می‌دانند که چگونه این خنجر غلاف‌شده را به‌موقع بیرون بکشند و بدون اینکه هیچ‌کس تصورش را بکند، کار خودشان را بکنند.

 

کتاب_بیشعوری_خاویر کرمنت

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ اما زن… زن حقیقت عشق را زود تشخیص مى دهد با حس نیرومند زنى، و اگر دبّه در مى آورد از آن است که عشق هم برایش کافى نیست ، او بیش از عشق مى طلبد، جان تو را.

 

کتاب_سلوک_محمود دولت آبادی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زن ها، گاهی اوقات حرفی نمی زنند چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود! تنها با نگاهشان حرف می زنند… به اندازه یک دنیا با نگاهشان حرف می زنند. اگر زنی برایتان اهمیت دارد، از چشمانش به سادگی نگذرید! به هیچ وجه…

 

کتاب_سوء تفاهم _سیمون دوبار

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.
و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.

 

کتاب_جاودانگی_میلان کوندرا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مهم ترین درسی که از مادربزرگم آموختم این بود:
اگر می خواهی چیزی را نابود کنی، اگر می خواهی صدمه و آسیبی به چیزی برسانی، کافی است آن را محدود کنی، کافی است آن را محصور کنی. آن وقت می بینی که خود به خود خشک می شود، پژمرده می شود و می میرد!

 

کتاب_بعدازعشق_الیف شافاک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اگر ثروتمند نيستي مهم نيست،بسياري از مردم ثروتمند نيستند
اگر جوان نيستي ،همه با چهره ي پيري مواجه مي شوند
اگر تحصيلات عالي نداري با كمي سواد هم مي توان زندگي كرد
اگر سالم نيستي ، هستند افرادي كه با معلوليت و بيماري زندگي مي كنند

اما اگر عزت نفس نداری برو بمیر که هیچ نداری...!

 

کتاب_یک دقیقه برای خودم_اسپنسر جانسون

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چه قدر خوب است که برای تاسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم

موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می نشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می رسید یادداشت می کرد.
باورهایش را به رشته تحریر در می آورد. درباره زندگی در سایه مرگ می نوشت :

«آن چه را می توانید انجام دهید و آن چه را نمی توانید بپذیرید»
«بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید» «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید»
«هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است»

 

 

کتاب_سه شنبه ها با موری_میچ البوم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

* همیشه داشتن و از دست دادن به مراتب آدم را بیشتر ناراحت میکند تا این که از اول نداشته باشد .

* فقط یک گناه وجود دارد و آن دزدی است .. دروغ که بگویی حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی.

* ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است .

* او گفت : خیلی می ترسم و من گفتم : چرا؟ و او گفت : چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول . خوشحالی این شکلی وحشتناک است . ازش پرسیدم : چرا؟ و او گفت : وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد ، می گذارد این طور خوشحال باشی.

* بعضی از قصه ها نیازی به گفتن ندارند .

 

کتاب_بادبادک باز_خالد حسینی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دستهایت را بی بهانه به من بسپار

 

دستهایت را بی بهانه به من بسپار،

روی یک ریل با من همقدم شو،

تو آن سو من این سو،

می خواهم عاشقانه تا انتهای ریل با تو باشم.

می دانم یک ریل همیشه یک خط موازیست،

می دانم تقاطع ندارد،

می دانم جفت شدنی در کار نیست،

من فقط به این دلخوشم

که قراراست به موازات تو قدم بردارم...

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پرنده خارزاز

 

در افسانه ها آمده است که پرنده ای تنها یک بار در عمر خود می خواند و چنان شیرین می خواند که هیچ آفریده ای بر زمین به پای او نمی رسد .از همان دم که از لانه خود بیرون می آید در پی آن می شود که شاخه های پر خاری بیابد و تا آن را نیابد آرام نمی گیرد. آنگاه همچنان که در میان شاخه های وحشی آواز سر می دهد بر درازترین و تیزترین خار می نشیند و در حال مرگ با آوازی که از نوای بلبلان و چکاوکان فراتر می رود رنج جان کندن را زیر پا می گذارد .آوازی آسمانی که به بهای جان او تمام می شود .همه عالم برای شنیدن آوازش بر جای خود میخکوب می شوند و خداوند در ملکوت آسمان لبخند می زند.

 آخر تا رنجی گران نباشد گنجی گرانبها یافت نگردد... باری آن افسانه چنین می‌گوید...

 

کتاب_پرنده خارزار _کالین مک کالو

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

این که به تو نمی رسم حرف تازه ای نیست

 

این که به تو نمی‌رسم حرف تازه‌ای نیست
مسیر آمدن و رفتن تو را آنقدر آمدم و دست خالی برگشتم
که کفشهایم از التماس نگاهم شرمنده شدند!
این که دیگر نمی‌آیی و من بیهوده این لحظه‌های خسته ملول را انتظار می‌کشم
تا شاید فردایی بیاید که تو دوباره برگردی
چیز کمی نیست
و تو هیچ گاه برنمی‌گردی تا ببینی
اینکه هیچ کس نمیداند من در انتهای سکوت حنجره ام آوازهای قدیمی تو را
به سوگ نشسته‌ام و لحجه دروغین نفرتم روی لحظه‌های خوش گذشته‌ام چنبر زده
درد کمی نیست
خورشید هیچ گاه در سرزمین یخ‌بندان قلب تو طلوع نکرد نتابید
و دریاچه قطبی چشمان تو را آب نکرد
هیچ پرنده ای روی شاخه‌های دلت ننشست، نخواند و نپرید

و من بیهوده در انتظار آخرین معجزه بودم و چه دیر فهمیدم.....!؟

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

منم آن شکسته سازی...

 

ز چه جوهر آفریدی، دل داغدار مارا؟

که هزار لاله پوشد، پس از این مزار ما را

 

تن ماچرا بسوزی که تو خود این گناه کردی

 تو که بوسه گاه کردی لب پرشرار ما را

 

چه کنم جز این که گویم «بنِگر به لطف بنْگر

دل گرمسوز ما را، رخ شرمسار ما را»؟

 

ز سرشک نم فشاندم، به بنفشه زار ِ دوری

که ز بوته ها بچینی، گل انتظار ما را


چو نسیم ِ آشنایی، ز کدام سو وزیدی؟

تو که بی قرار کردی، همه لاله زار ما را


منم آن شکسته سازی، که توأم نمی نوازی

چه فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را


ز کویر ِ جان سیمین، نه گل و نه سبزه روید

دل رنگ و بو پسندت، چه کند بهار ما را؟

 

سیمین بهبهانی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از میان همه شغل های جهان
عاشقی را برگزیدم
که شغلی تمام وقت است
کارفرمایی به جز خداوند ندارم
و‌همکارم با درخت که می روید
و با خورشید که می تابد
و با زمین که می گردد
همه روزها روز عشق است
و‌ نه پنج شنبه ها تعطیلم
و نه جمعه ها
شغلم حقوق ثابتی ندارد
بیمه و بازنشستگی هم
اما تا بخواهی مزایا دارد
و چه مزیتی از آن بالاتر
که کارمند کوچکی باشی
در سازمانی که خدا اداره اش می کند

 

عرفان نظرآهاری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

همیشه باید فاصله ات را
با بعضی آدم ها حفظ کنی
آن ها وقتی توی ویترینند
جذاب ترند
تو وقتی پشت شیشه باشی
در امان تری
اگر سعی کنی نزدیکشان شوی
خیلی چیزها می فهمی
در مورد جنسشان
قد و اندازه شان
هویتشان
ضربه می خوری
دلخور می شوی
ناامید می شوی
یادت باشد
بعضی آدم ها
فقط به دردِ
از دور تماشا شدن می خورند

 

پریسا زابلی پور

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زندگى قبل از هرچیز زندگى‌ست
گل مى‌خواهد ، موسیقى مى‌خواهد
زیبایى مى‌خواهد

زندگى حتى اگر یکسره جنگیدن هم باشد
خستگى در کردن مى‌خواهد
عطر شمعدانى‌ها را بوییدن مى‌خواهد

خشونت هست ، قبول
اما خشونت ، اصل که نیست
زایده است ، انگل است ، مرض است
ما باید به اصلمان برگردیم

زخم را که مظهر خشونت است
با زخم نمى‌بندند
با نوار نرم و پنبه پاک مى‌بندند
با محبت ، با عشق

 

نادر ابراهیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...