رفتن به مطلب

خاکستری...


*Niloof@r*

ارسال های توصیه شده

شاید اگر بزنی زیر سینی

و همه چیز را بپاشی توی هوا هم،

چیزی عوض نشود

اما بهتر است از این که یک عمر، سینی به سر،

راه بروی و ندانی روی سرت چی را داری حمّالی می کنی.

این جوری، موقعی که همه چیز پخشِ زمین شد،

یک کیفی می کنی که به قول حافظ، مپرس.

بعضی چیزها وقتی صدای بلند شکستنشان تمام شد،

می بینی خوب شد شکست. خوب شد تمام شد

 

روزحلزون_زهرا عبدی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 269
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

وقتی ساده دلانه و بی خبر گمان می‌كنی

زندگی تا ابد بر همان مدار سابق می‌چرخد،

يك تند باد، يك زلزله يا سونامی می‌آيد و ...

چه قدر ما انسان‌ها معصوم ايم

و چه قدر بد بخت و مستحق ترحم.

گمان كنم وقتی خدا ما را تماشا می‌كند

كه چطور ساده دلانه به ابديت،

به ابدی بودن بعضی چيزها معتقديم،

گريه اش می‌گيرد.

حتا دلش نمی‌آيد

گوش مان را بگيرد و بگويد الاغ، يواش تر!

 

محمد حسن شهسواری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ديگران

مي آيند،

مي روند

بعد

آدم ها تنها مي شوند

تو خوبي!

نيامده

ننشسته

رفته اي !

 

دست شسته ام از پنجره _ آذر کتابی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در ایران ما هیچ وقت روشنفکر نداشتیم.

گاهی کتاب می‌خوندند،

روزنامه اطلاعات عصر می‌خوندند؛

اما روشنفکر نبودند.

روشنفکر یعنی چه؟

روشنفکر یعنی کسی که بنشیند فکر بکند، مداقه بکند،

حرف بزند و الا تمام مردم فرانسه یا انگلیس که روزنامه می‌خوندند

یا "ایونینگ استاندارد" یا "سان" می خونن روشنفکرند؟

 

نوشتن با دوربین _ ابراهیم گلستان

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شاید فکر بی رحمانه ای باشد

اما گذرش را از ذهنم نمی توان نادیده بگیرم.

این که بیشتر آدم هایی که می شناسم

تحملِ یک آدم سرزنده را ندارند.

یک کسی که سرزندگی اش، به تو یادآوری کند تو مرده ای،

یا در حال مردنی.

وقتی خیالشان راحت بشود از این که فلج یک گوشه افتادی،

دیگر کاری به کارت ندارند.

مثل قهرمان بُکسی که یک مشت خورده

به گردنش و دیگر نمی تواند

کسی را گوشه ی رینگ گیر بیندازد. فلج شده.

حالا همه یک آخی با یای کشیده می گویند

و ته دلشان خیالشان راحت است

که دو تا مشت زنده که کوبیده می شد

به صورت روزگار، فلج شده. "

 

ناتمامی _ زهرا عبدی

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فرنگیس شنتیا

 

زنده یاد آزادی

 

با آن دهان بسته کوچک

 

ایستاده در معرض تیر باران

 

کسی صدای ترک خوردن استخوان هایش را

 

از ترس نشنید

 

اما من شنیدم

 

 کسی لحظه ریختن دندان هایش را از لرز ندید

 

اما من دیدم

 

زنده یاد آزادی

 

همیشه سیاه می پوشید

 

با آن که کوچک بود

 

و می ایستاد و سنگ می خورد

 

با آن که دو بال نازک داشت

 

زنده یاد آزادی

 

این روزهای آخر

 

سینه اش آب آورده بود

 

و همین که به خانه اش می ریختند

 

خلط و خون بالا می آورد

 

گاهی هم که کارد به استخوانش می رسید

 

رگ هایش را با قلم می زد

 

زنده یاد آزادی

 

فرنگیس شنتیا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بعد از شما به سایه‌ی ما تیر می زدند 
زخم زبان به بغض گلوگیر می‌زدند

پیشانی تمامی‌شان داغ سجده داشت 
آنان که خیمه‌گاه مرا تیر می‌زدند

این مردمان غریبه نبودند، ای پدر 
دیروز در رکاب تو شمشیر می‌زدند

غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی‌شیر می‌زدند

ماندند در بطالت اعمال حجشان 
محرم نگشته تیغ به تقصیر می‌زدند

در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان 
بر عشق، چار مرتبه تکبیر می‌زدند

هم روز و شب به گرد تو بودند سینه‌زن 
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می‌زدند

 

علیرضا قزوه

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

گرگ و میش

 

در سینه رنج

من در چه جهانی بی تو افتاده‌ام

که خراشیده‌ام هر لبخند

که تفتیده‌ام هر سراب

که شکسته ام هر سرو

و بازهم ته مانده ی جانی

به زخم

به خون

به تصاعدِ هر آه

 هر دم

در چشم خار

من هر بار خضوعِ نبودنت را

سرمه کشیدم

غبار آئینه ات را

 سایه نشاندم

 ماهِ رویت را

آواز خواندم

و بغضِ سالیان

نفیرِ سکوتِ هزار هزار

از عمق نگاه

بیرون کشیدم

چه بر گُرده ی عشق

چه منت بر ایثار

من در فنایِ خویش

برخاسته ام

در زهرآبه ی مرگ

غلتیده ام

بر خاک سرخِ جنون

شیهه کشیده ام

تا از رگانم

بر برهوتِ شب

لخته لخته دریا بپاشد

من در ایمانِ آمدنت

همجوار صبحم

و وحشت گرگ ومیش را

عاشقانه می بوسم !

 

نیلوفر ثانی

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دخترکان عاشق

در پرسه های سرد و نمور

در کوچه های بی اتفاق

حتی اگر فریادی

به پای آزادی نمیرد

حتی اگر دیواری

ازخشم ِحصار

بی قائله فرو نریزد

دخترکانی عاشق هستند

که سرود ِعشق میخوانند...!

 

نیلوفر ثانی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مرده ایم

خمیده ایم

در کوران ِتکرار هر سردی

در بغض های فروخورده از اندوه

مرده ایم

در شیب ِرخوت و درد

در ناله های رسیده از هرسو

مردابیم و دیگر هیچ

بهاری نمی زایدمان

از نو

ویرانیم و دیگر هیچ

زخمی نمی سازدمان

ازنو ..

 

نیلوفر ثانی

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خوشا من

که رنجم تویی

رنجی نه کوچک

همچون فرو نشستن گلوله ای در قلب

یا شکستن چاقویی در استخوان

رنجی شریف

که مرا در وادی حیرت آغوشت

تا نیستی خودم زمین گیرمی کند !

 

فرنگیس شنتیا

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

این گورهای آهکی را بشکاف 

بقای استخوان های پوسیده به تو خواهد گفت 

که ما از نسل دردمندان هزاره سوم بودیم

در قرنی که انسان از انسان می ترسید 

مثل برگ درخت مرده بر زمین می ریخت 

مثل برگ درخت مرده از زمین جمع می کردند

مثل برگ درخت مرده در خاک چال می کردند

و هیچ کس شانه های دیگری را نداشت 

که سر برای گریه به آن بسپارد 

ما انسان های دوران سوگواری های قدغن بودیم

 دوران آغوش های ممنوع

 و بوسه های ممنوع تر 

دوران پساعشرت 

ما نخستین آدمیانی بودیم  

که زیر سایه خود زانو می زدیم

و روی دست خود گریه می کردیم

این اولین تکاملِ  انسان عصریخبندان دوم بود 

انسان دودمان انجماد

انسان خمیده قامت 

انسان انباشته از چربی و ژل های تزریقی 

که پروتزهای زیبایی را به گور خود می برد 

انسانی که خدا را به سیاره ای دور دست تبعید کرده بود

ما اولین نژاد گردن موبایلی ها بودیم

که در برابر بت های شیشه ای سر فرو می آوردیم

بردگان مدرن گوچی و هرمس و شنل 

که توان شنیدن آواز پرندگان و سمفونی آبشارها را نداشت

و مرامنامه عشقش 

در اتاق های روان شناسی تدوین می شد

ما انسان های عصر «چه بپوش و چه بخور تا کامروا شوی» بودیم

آب رنگ شده هایی که یکروز ناگهان

یک ویروس تاجدار نامرئی 

همه زرق و برق هایمان را از جا کند 

و روی آن یک نقاب ساده پارچه ای کشید 

ما چندمین انسانی بودیم که دوباره خدا را 

از آن سیاره دور دست 

به خانه سوت و کور خویش میهمان می کرد؟  

 

فرنگیس شنتیا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خاطراتت به تن خسته ی رویاست هنوز

ذهنِ بیچاره پر از درد و معماست هنوز

 

غزل از شوقِ رسیدن هوس شعر نمود

ولی از دوری تو شعر به یغماست هنوز

 

آتشت شعله شد و خرمن جانانه بسوخت

شعله های غمِ دل حسرت فرداست هنوز

 

تا کجا آه کشم، آه به جایی نرسد

سینه ی سوخته را شورش لیلاست هنوز

 

من پر از شعر جنونم غزلم باده ی غم

دفتر شعر پر از نامِ تو زیباست هنوز

 

عطر جادوی نگاهت، عطش وصل نمود

چشمه چشم من از باده ی دریاست هنوز

 

قدمت خوش تو اگر سوی دلم باز آیی

رخ جانانه ی تو حاکمِ اینجاست هنوز

 

بهناز صفری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

n_poems_0508_500.jpg

تو حرف می زنی

و چشم هایت مرا می برند به دشت های سبز 

می نشانی ام بر اسبی وحشی

می تازانیم تا نزدیکی صدای آب 

می نشینی میان بوته های بابونه

تو حرف می زنی

و من در صدایت هزاران چیز زیبا کشف می کنم

شکفتن شکوفه های یاس را

بازگشت پرستوهای مهاجر به خانه را 

صدای برخورد آرام سنگی کوچک روی سطح آب را

حرف بزن

تا چمدان هجرتم به سرزمین قلب تو را ببندم

حرف بزن

تا بی محابا قلبم، وطنم را به نامت بزنم

حرف بزن

تا کهکشانی از نگفته ها در قلمم جاری شود

حرف بزن

تا پیشانی ام بر دامنت به خوابی خوش فرو رود

حرف بزن

تا دستانم قربانیان ابدی نوازشی یک جانبه باشند

حرف بزن

تا ایمان بیاورم به فصلی سبز

به رهایی هر چه پرنده از قفس

به زندگی دوباره پس از مرگ های مکرر

حرف بزن تا ایمان بیاورم

به تو

به خودم

به ما

حرف بزن تا آخر این شعر

بگذار آن روز که دیگر نباشم

آن روز که دیگر نباشی

صدایت بماند

حرفهایت بماند

شعر من بماند...

 

نیکی فیروزکوهی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سلام بر رنگ اندوه
در چشمانت
سلام بر خورشیدی
که در دستانت طلوع می کند

سلام بر گنجشکی
که بین لبهایت می خواند
سلام بر قلبی
که در دو پهلوی تو
جای گرفته است...!

 

محمود درویش
 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کاش رابطه های انسانی
 

شبیه پیامک های بانکی بود
 

آن وقت هر روز می فهمیدیم
 

چقدر پیش آدم ها اعتبار داریم؟
 

و چقدر از احساس مان برداشت کرده اند؟!

 

لیلا خراسانی فر
 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شب سردی است، و من افسرده. 
راه دوری است، و پایی خسته. 
تیرگی هست و چراغی مرده. 

می‌کنم، تنها؛ از جاده عبور: 
دور ماندند ز من آدم‌ها. 
سایه‌ای از سر دیوار گذشت، 
غمی افزود مرا بر غم‌ها. 

فکر تاریکی و این ویرانی 
بی‌خبر آمد تا با دل من 
قصه‌ها ساز کند پنهانی. 

نیست رنگی که بگوید با من 
اندکی صبر، سحر نزدیک است. 
هر دم این بانگ برآرم از دل: 
وای، این شب چقدر تاریک است! 

خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟ 
قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟ 
صخره‌ای کو که بدان آویزم؟ 

مثل این است که شب غمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل، 
غم من، لیک، غمی غمناک است...!

 

سهراب سپهری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آدم‌هاي سمي نه تنها بسياري از ما را محاصره كرده‌اند، بلكه آنقدر قدرتمند و تاثيرگذار هستند كه تنها با يك تماس تلفني يا چند ساعت معاشرت، مي‌توانند افكارمان را به هم بريزند
هیچگاه مجبور نیستید برای حذف آدم های سمی از زندگیتان احساس گناه کنید.
فرقی نمی کند از بستگانتان باشد،یا عشقتان یا رئیستان،یا دوست دوران کودکی یا یک آشنای تازه.
مجبور نیستید برای کسی که باعث رنج یا احساس حقارت در شما می شود جایی باز کنید.
جدایی ها تلخند و آزار دهنده.اما از دست دادن کسی که قدرتان را نمیداند و به شما احترام نمی گذارد،در حقیقت منفعت است نه خسارت.
هرگز سعی نکنید کسی را متوجه ارزشتان کنید.اگر فردی قدر شما را نمی داند،این یعنی لیاقت شما را ندارد.

به خودتان احترام بگذارید و با کسانی باشید که واقعا برای شما ارزش قائلند.

گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن گوهر شناس قابلی پیدا شود

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بعضی دوستیها
مثل قصه ی حضرت نوحه
از ترس طوفان با تو هستند ...!

بعضی دوستیها
مثل قصه ی حضرت ابراهیمه
باید همه چیزتو قربانی کنی ...!

بعضی دوستیها
مثل قصه ی حضرت موسی ست
یه کم که دور میشی ، یه گوساله جاتو میگیره ..!
اما بعضی دوستیها هم
همون جوری هستند که در معنی هستند
کاش یاد بگیریم که
فرق است
بین دوست داشتن و داشتن دوست ...!!!

دوست داشتن امری لحظه ای ست
و داشتن دوست
استمرار لحظه های دوست داشتن ...

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

می گویند : "مردها در عشق قانون ساده ای دارند بخواهندت برایت می جنگند، نخواهندت با تو میجنگند."
اما من مردهایی را می شناسم که درست وقتی می خواهندت با تو و خودشان می جنگند.
آنقدر می جنگند تا از تو و خودشان ویرانه به جای بگذارند و کیست که ویرانه را دوست بدارد؟!
آن روز دیگر دوستت ندارند و می روند.
مردها چه دوستت بدارند چه ندارند یک روز یک جا #سراغت_را_می_گیرند #یادت_می_افتند
#دلشان_تنگ_می_شود...
اما ما زن ها یک جور خاص عجیبیم
دوست داریم....
دوست داریم....
دوست داریم....
دوست داشتنمان آرام است جنگی نیست
نه برای به دست آوردن می جنگیم و نه از دست دادن !
ما فقط در سکوت اتاق خوابمان برق چشم مردی را مرور می کنیم و چه باشد چه نباشد
گرمای آغوشش را به خویش می پیچیم.
می مانیم، می سازیم و عشق می ورزیم. اما اگر روزی خسته شویم و کاسه صبر حوصله ما لبریز شود
یک شب ....
دو شب ....
سه شب ....
بیدار می مانیم، اشک می ریزیم،دلتنگ می شویم و یک روز صبح بیدار می شویم و می بینیم عشق زندگی‌مان در قلبمان مرده است!

 

از آن روز، از آن لحظه دیگر فکر نمی کنیم، دلتنگ نمی شویم، سراغی نمی گیریم .

ما_زن_ها_از_یک_روز_به_بعد_تمام_می_شویم.

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

می خوام یه اعترافی کنم
- خوب بگو میشنوم
+ همیشه واسم علامت سوال بودی ... همه ی حرفات ، همه ی رفتارات ...
- چرا؟
+ تو همیشه دور و ورت پر از آدم بود ... همیشه یا مهمونی بودی یا مهمون داشتی! همیشه سرت شلوغ بود اونقدر که اونایی که باید ببینی رو نمی دیدی ولی تو این دو سال کلا ...
-کلا چی؟
+ چرا از همه فرار می‌کنی ؟ چی شد که اینجوری شد؟
- خیلی سال پیش رو دیوار دلم یه‌میخ زدم و عکس یکی رو تو قاب گرفتم
+ خوب چی شد بعدش؟
- قاب عکس به دیوار دلم نمیومد ... یعنی شایدم برعکس ... خلاصه که قاب عکس رفت و میخش به دیوار موند
+ خوب تکلیف اون‌میخ روی دیوار دلت
چی شد؟
- اون میخ خاطره داشت ...‌نباید می موند ... سخت بود ... خیلی سخت ولی درش آوردم و همه چیز تموم شد
+ دیگه بعد از اون قاب عکس نزدی به دیوار دلت؟
- چرا ... هر بار که از یه قاب عکس‌خوشم میومد دوباره میخ میزدم به دیوار دلم ولی میخ رو باید بیشتر تو دلم فرو می کردم تا قاب عکس رو نگه داره چون جای میخ قبلی هنوز بود و قاب عکس رو نگه نمی‌داشت
+ خوب بعدش...
- هر بار که داستان من و قاب عکس تموم‌میشد ... من می موندم و یه‌میخ روی دیوار دلم ... یه‌میخ‌که پر از خاطره بود و باید از جا در میومد ... هر بار میخ عمیق و عمیق تر می رفت تو‌دیوار دلم و در آوردنش سخت تر می شد ... خیلی سخت
+ آخرش چی شد که اینجوری شد ؟ چی شد که از همه فرار کردی؟
- آخرین میخ رو‌که زدم تا تهش رفت تو‌ دیوار دلم اونقدر که هیچ‌ راهی برای در آوردنش نبود ... یکم که گذشت فهمیدم این قاب عکس من نیست ولی چاره ای نبود چون می دونستم این میخ در آوردنی نیست ... وقتی که همه‌چیز تموم شد من موندم و‌ یه میخ ... یه میخ عمیق ... با خاطرات عمیق
+ اون میخ‌هنوز هست؟
- یه شب دل و زدم به دریا و دیوار دلم رو ریختم پایین ... بدون هیچ میخی بدون هیچ خاطره ای ...
+ برای همین از همه فرار می‌کنی؟
- آره چون قاب عکس هست ... میخ هم‌هست ولی دیگه تو دلم دیواری نیست !

 

دیوار دلم _حسین حایریان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شب و نيمه شب ندارد، يادت كه از در بيايد من از پنجره رفته ام.

خواب هم كه باشم يادت بيدارم مي كند ، خاطره هايت صف مي كشند

به حافظه ام، پريشانم مي كنند ؛تازگي ها به شهاب سنگِ ها مبدل شده اند -

خاطره هايت را مي گويم- ...

شليك مي شوند از تاريكي قبل تو به تاريكي بعد تو...

از تو چه پنهان شب وقتي سياه باشد يك شب تاب هم ،نوراني اش مي كند

چه رسد به شهاب سنگ هاي خاطره.


شب و نيمه شب و دم صبح ندارد، خيالت مي داند يك بوسه اين خسته ي بي خواب

را بي خواب تَر مي كند...شبم را بخير كه نمي كند هيچ،

به خيال پردازي مي كشاند.


شب بخير پيشكش ، به خيالت بگو وقتي مي آيد در را پشت سرش ببند..

اما...

امان از خاطره ها...

خاطره ها...

دست بر نمي دارند!

 

روشنک آرامش

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...