رفتن به مطلب

خاکستری...


*Niloof@r*

ارسال های توصیه شده

باران چقدر باید بباری تا دریا شوم؟

چند هزار درخت باید در من بروید تا جنگل شوم؟

روح سبز و ساحلی من در من نمیگنجد.

شبها ماسه ها را در آغوش میگیرم اما خوابم نمی برد!

 

کاش میدانستم چقدرخوب بودن نیاز است تا پروانه شدن.

شالیها را درو کردند و پاییز شد

امسال هم نیاموختم چگونه شالیزار شوم.

چقدر بخشش نیاز است تا تکه ای ازخدا شوم؟

آنقدر قالبم کوچک شده که از خدا شدن هم ارضا نمیشوم.

اینجا جای من نیست...

 

امین آزاد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 269
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

جایی از آدمی پرسیده میشود : عشق؟

پاسخ میشنود: وجود ندارد .

پرسیده میشود : رفاقت ؟

پاسخ داده میشود: وجود ندارد .

و منکر هر چیزکه باعث وصال عاطفی با فرد یا افرادی شود ، میشود

میخواهم بگویم از این رو که میگوید وجود ندارد،

چیزی ذاتی نیست

به این معناست که : "آدمها پشیمانت میکنند"

به معنای این است که از تو میپرسد :

هی فلانی زخم های مرا ببین از عشق و دوست است .

تو پاسخ مرا بده چگونه با بالهای شکسته‌ی اعتماد میشود پرواز کرد؟

 

#ستایش_قاسمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یک بارگی...

 

نصیحتش می‌کنم، در گوشش می‌خوانم:

"آرام باش! هیچ چیز در این دنیا پایدار نیست، همیشگی نیست!"

در چشمانم خیره می‌شود، با بغض می‌گوید:

"همیشگی نیست، یک‌بارِگی که هست!؟ یک لحظه‌گی که هست!"

نگاهش می‌کنم، خاموش و در خفا می‌اندیشم:

"عزیز دل! تا بوده همین بوده! بخت انسان‌ها را در کفه‌ی ترازو تقسیم نمی‌کنند!

به بعضی همه چیز می‌رسد به بعضی هیچ!"

سکوت می‌کنم، مبحوت چشمان پاکش می‌شوم و می‌گذارم با خیال یک‌بارگی بودن زندگی کند !!!

 

ناشناس

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یکی از سرهنگ های ما عقیده دارد به مجرد اینکه کسی کور می شود، باید او را کشت، داشتن جسد به جای آدم کور وضع را بهتر نمی کند. کور بودن با مردن یکی نیست، بله، اما مردن با کور بودن یکی است. همان عصر وزارت دفاع با وزارت بهداری تماس گرفت، می خواهید آخرین خبر را بشنوید؟ سرهنگ مورد اشاره ی ما کور شد. جالب است حالا بدانیم درباره ی عقیده ی مشعشع خودش چه فکر می کند، فکرش را کرد، یک گلوله توی مغزش خالی کرد. اسم این را می گذارم نگرش با ثبات. ارتش برای دادن سرمشق همواره آماده است.

 

کوری_ ژوزه ساراماگو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فکر می کنم آدما باید یک جایی از زندگیشون بگن، خوبه، همین که دارم و هستم خوبه و بیشتر از این نمی تونم، نمی شه. اینجا مرحله ایه که بهش مرگ آرزوها می شه گفت و من با آدم هایی که به اینجا می رسن، خیلی راحتم، چون می فهممشون ... به نظرم اینجاست که آدم تازه می تونه به شخصیت اش عمق بده. دیگه، نه صعودی وجود داره و نه نزولی. هر چی که هست، همون جاییه که وایستادی. اصلاً هم معنی سکون و بیهودگی نمی ده. حتی اگه ندونی با خودت و زندگیت و بخصوص دستات چی کار کنی.
این حس، کاری باهات می کنه که صبح از خواب پاشی و بدون اضطراب از بالا رفتن و بدون شرمندگی از سرازیر شدن، به کاشتن یه درخت یا یه بوته فکر کنی، چون می دونی همون جا که وایستادی، اکسیژن می خوای یا مثلاً فردای اون روز به این نتیجه برسی باید دونه های قهوه ات رو با کیفیت بهتر بگیری و خودت اون ها رو آسیاب کنی و یک کیک شکلاتی درست کنی و غروب چند تا از همسایه هات رو دعوت کنی تا بو و عطر قهوه و کیک شکلاتی فضا رو پر کنه و بشینی کنار درختی که دیروز کاشتی، و در مورد صعود نکردن های بیخودی باهاش حرف بزنی...
 

به خاطر یک فنجان قهوه در لندن_مهراوه فیروز

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گاهی وقتها کمی خودخواه بودن چیز بدی نیست. اگر دیگران را عادت بدهی که همیشه آب میوه ی مانده ته دستگاه آب میوه گیری سهم تو باشد یا کتلت زیادی برشته شده، یا بدمزه ترین آب نبات مانده در ظرف شکلات یا هر چیزی که دیگران دوستش ندارند؛ به مرور این می شود سلیقه ات، می شود سهمت!
هیچ کس هم نمی گوید:"آه چه موجود فداکار و دیگر دوستی". بد نیست گاهی برای خودت بهترین و خنک ترین نوشابه ها را باز کنی. چرا سهم تو نرم ترین بالش نباشد یا بهترین یادگاری از سفر، یا سرگل غذا یا حتی ساعتی از برنامه ی دلخواه تلویزیونی؟ گاهی باید مثل ملکه ها رفتار کرد. باید به دیگران فهماند در وجود هر زنی یا مردی غیر از یک موجود فداکار همیشه قانع، ملکه و پادشاه ای زندگی می کند که گاه باید عصای سلطنتش را بالا بیاورد محکم و شق و رق بر زمین بکوبد تا دیگران یادشان بیاید قرار نیست همیشه سهم تو از پست ترین چیزها باشد.
یادت باشد تو ملکه و سلطان زندگی ات هستی. سلطان قلبها، نه فقط مسکن و مرهم دردها!

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هرگز برای کسی که آزارتان داده

اشک نریزید

فقط لبخند بزنید و بگویید

ممنون از اینکه

فرصت یافتن انسان بهتری را به من دادی!

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بعضی ها را

هرچقدر هـم که بخواهی تمام نمی شوند

همش به آغوششان بدهکار می مانی

حضورشان گـرم است

سکوتشان خالی می کند دل ِآدم را

آرامش ِ صدایشان را کم می آوری

هر دم... هر لحظه... کم می‌آوری‌شان

و اینجا من چقدر کم دارمت...!!

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

رفتن که بهانه نمی خواهد،

یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و

گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده ...
رفتن که بهانه نمی خواهد،

وقتى نخواهى بمانى،

با چمدان که هیچ بى چمدان هم می روى !

ماندن...
ماندن اما بهانه مى خواهد،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغ هاى دوست داشتنى،
دوستت دارم هایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین ...

وقتى بخواهى بمانى،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد

خالى اش مى کنى و باز هم می مانى ...
می مانى و وقتى بخواهى بمانى

نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !

آرى،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام...

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آدم ها می آیند

گاهی در زندگی ات می مانند 

گاهی در خاطره ات

آن ها که در زندگی ات می مانند

همسفر می شوند

آن ها که در خاطرت می مانند

کوله پشتیِ تمامِ تجربه آتی برای سفر 

گاهی تلخ

گاهی شیرین

گاهی با یادشان لبخند می زنی

گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد

اما تو لبخند بزن

به تلخ ترین خاطره هایت حتی

بگذار همسفر زندگی ات بداند

هرچه بود؛ هرچه گذشت

تو را محکم تر از همیشه و هر روز

برای کنار او قدم برداشتن ساخته است

آدمها می آیند

و این آمدن

باید رخ بدهد

تا تو بدانی

آمدن را همه بلدند

این ماندن است

که هنر می خواهد.

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آنان که بیشتر دوستشان داری

بیشتر دچار سوء تفاهم با تو اند

بی آنکه بخواهی و بدانی،

بیشتر می رنجانیشان

بیشتر می رنجانندت

بیشتر به یادشان هستی 

ولی ...

کمتر عشق می گیری 

کمتر عشق می گیرند !

چشم به هم می زنی و می بینی عزیزترین ها

با یک برداشت نادرست از هم

هر روز از هم دور و دور تر میشوند ...

غافل از اینکه بهترین روزهایشان

با قهر و دوری و نامهربانی می گذرد...

ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟

ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ ﭼﻮﻥ ﻣﻔﯿﺪﯼ

ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻔﯿﺪ نباشی...

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ

ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ،

ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ

ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﻡ!

ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﻣﯽ

ﻧﺸﯿﻨﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ،

ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﺎﮐﺘﻮﺳﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ

ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ، ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ!

ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ،

ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺏ ﻭ ﺍﺩﺑﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ

ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،

ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ...

ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ؟

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

‏« از چشم افتادن » بنظرم آخرین مرحله‌است. ‏

این آخرین مرحله با دلخور بودن یا ناراحتی فرق داره، این مرحله‌ ناامید شدن از طرف مقابله، مرحله‌ی رها کردن. ‏رها کردن آدم روبرو بدون لحظه‌ای ناراحتی و پشیمانی.

‏ویژگی خوب یا بدم اینه ‏رفتارم با آدم‌هایی که از چشمم میوفتن هرگز تغییر نمیکنه. فقط دیگه نمی‌بینمشون، زنگ می‌زنن، پیغام میدن، حتی جلوم می‌شینن و باهم چای می‌خوریم اما من نمی‌بینمشون. ‏اونا هرگز متوجه چیزی نمی‌شن ‏و دقیقا خوبیش برای من و بدیش برای اون‌ها همینه که متوجه هیچ‌چیز نمیشن...

-پویان اوحدی

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بی آرزو چه می کنی ای دوست !

بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن می‌گویم.

شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاه‌ها می‌گذرد.
اشکِ بی‌بهانه‌ام آیا
تلخه‌ی این تالاب نیست؟

از این گونه
بی‌اشک
به چه می‌گریی؟
مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.

به هر اندازه که بیگانه‌وار
به شانه‌بَرَت سَر نهم
سنگ‌باری آشناست
سنگ‌باری آشناست غم.

 

احمد شاملو

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در یک جیب پالتو ام مرگ و
در جیب دیگرش زندگی را گذاشتم

در یک جیب شادی و در جیب دیگر غم،
در یکی به سراغم آمدن و در دیگری از من فرار کردنت را

در یک جیب پالتو ام شجاعت و در جیب دیگر ترس را گذاشتم
یک طرف دوستانم و یک طرف دشمنانم را

چقدر چیزهای دوست داشتنی و نفرت انگیز در این دنیا وجود دارد…

در یک جیب پالتو ام عقلم را و در جیب دیگر قلبم را گذاشتم
اینگونه بود که توانستم قدم بزنم…

 

احمد ارهان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پرنده آبی...

 

پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می خواهد پر بگیرد
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می‌گویم اش ,آنجا بمان ,نمی‌گذارم کسی ببیندت

پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد بیرون شود
اما ویسکی‌ام را سَر می‌کشم رویش
و دود سیگارم را می بلعم
و فاحشه‌ها و مشروب فروشی‌ها و بقال‌ها
هرگز نمی‌فهمند که او آنجاست.

پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد بیرون شود
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می‌گویم‌اش,همان پایین بمان
می‌خواهی آشفته‌ام کنی؟
می‌خواهی کارها را قاطی پاتی کنی؟
می‌خواهی در حراج کتابهایم توی اروپا غوغا به پا کنی؟

پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد بیرون شود
اما من بیشتر از این‌ها زیرک‌ام
فقط اجازه می‌دهم ,شب‌ها گاهی بیرون برود
وقت‌هایی که همه خوابیده اند
توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم
می‌گویم‌اش ,می‌دانم که آنجایی
غمگین مباش
آن وقت فرو می‌دهم‌اش
اما او انجا کمی آواز می‌خواند
نمی‌گذارمش تا کاملا بمیرد
و ما با هم به خواب می‌رویم
انگار که با عهد نهانی‌مان
و این آن قدر نازنین هست
که مردی را بگریاند
اما من نمی‌گریم
تو چطور؟

 

پرنده آبی_چارلز بوکوفسکی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شکوفه ی اندوه

 

شادم که در شرار تو می‌سوزم
شادم که در خیال تو می‌گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی‌زوال تو می‌گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره‌ی دیگر نیست

شب ها چو در کناره‌ی نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موج‌های خسته به گوش آید

شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه‌ی خود بنگر
تا روح بیقرار مرا بینی

من با لبان سرد نسیم صبح
سر می‌کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو

غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می‌کشم به پهنه‌ی دریاها

شادم که همچو شاخه‌ی خشکی باز
در شعله های قهر تو می‌سوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو می‌سوزم

در دل چگونه یاد تو می‌میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل‌انگیزیست
کو را هزار جلوه‌ی رنگین است

بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده‌ی شیطانند

اما من آن شکوفه‌ی اندوهم
کز شاخه‌های یاد تو می‌رویم
شبها ترا بگوشه‌ی تنهایی
در یاد آشنای تو می‌جویم

 

فروغ فرخزاد

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سخن من نه از درد ایشان بود...!

 

برویم ای یار، ای یگانه‌ی من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود،
خود از دردی بود
که ایشانند!
اینان دردند و بودِ خود را
نیازمند جراحات به چرک‌اندر نشسته‌اند.
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کین‌ات استوارتر می‌بندند.

برویم ای یار، ای یگانه‌ی من!
برویم و، دریغا! به هم‌پاییِ این نومیدیِ خوف‌انگیز
به هم‌پایی این یقین
که هر چه از ایشان دورتر می‌شویم
حقیقت ایشان را آشکاره‌تر
در می‌یابیم!

با چه عشق و چه به‌ شور
فواره‌های رنگین‌کمان نشا کردم
به ویرانه‌رباط نفرتی
که شاخساران هر درختش
انگشتی‌ست که از قعر جهنم
به خاطره‌یی اهریمن‌شاد
اشارت می‌کند.

و دریغا ــ ای آشنای خون من ای همسفر گریز! ــ
آن‌ها که دانستند چه بی‌گناه در این دوزخ بی‌عدالت سوخته‌ام
در شماره
از گناهان تو کم‌ترند!

 

احمد شاملو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زن كه باشی:

نمیتوانی موقع غمت به خیابان بروی!

سیگاری آتش بزنی!

و دود شدن غمهایت را ببینی!

زن كه باشی:

غمت را پنهان میكنی پشت نقاب آرایشت!

و با رژ لبی قرمز!

خنده را برای لبهایت اجباری میكنی!

آنوقت همه فكر میكنند..نه دردی هست،نه غمی

وتنها نگرانیت،پاك شدن رژ لبت است!!

زن كه باشی:

مردانه باید غم بخوری....

 

سیمین بهبهانی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ما زنان وقتی عاشق می شویم همه ی قلب و وجودمان را به مرد محبوبمان

می سپاریم آنگونه همه زیبایی ها و لذات دیگر در رابطه با او معنا می یابند ...


اما شما مردان وقتی عاشق می شوید تنها قسمتی از قلب و وجود خود را در اختیار

زن محبوبتان می گذارید .. بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و خودخواهی خود

نگه می دارید.


حرفی نیست شاید اگر ما هم مرد بودیم چنین می کردیم اما آنچه از شما

می خواهیم این است که آن قسمتی از قلبتان را که به ما سپردید دیگر ملعبه

هوسبازی هایتان نکنید!


ما به همان سهم هر چند کوچک ... اگر زلال و اطمینان بخش باشد قانعیم ...

 

جان شیفته_رومن رولان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زنها دو دسته اند، آنهایی که محافظت میشوند و آنهایی که نمیشوند.

دسته اول را با ماشین به این طرف و آن طرف میبرند و سروقت از آرایشگاه، از استخر،

از مدرسه، از اداره و ... برمیگردانند. با تلفن حالش را می پرسند و اگر سرش درد کرد،

یکی هست که بگوید: "بهتر نیست کمی استراحت کنی؟"

زن های دسته دوم توی باد و باران و توفان، ساعت ها توی صف اتوبوس می ایستند

و با اینکه تصمیم میگیرند به جایی که اتوبوس از آنجا می آید نگاه نکنند ولی گردنشان

بی اختیار بارها و بارها به آن سو میچرخد. تا شب سگ دو میزنند و شب کسی

نیست که بگوید: "عزیزم؛ قرص مسکن برایت بیاورم؟

زن های محافظت شده راه رفتنی با طمأنینه دارند.

ولی زن های محافظت نشده یا بسیار تند راه میروند و یا کُند.

زن محافظت نشده یا غر میزند یا به جایی خیره میشود و گاه خرفت میشود...

زن محافظت شده، مهمانی ترتیب میدهد و از مسافرتهایش میگوید

زن محافظت نشده گریه میکند و آنقدر این کار را ادامه میدهد که دیگر اشکش در نیاید.

زن محافظت شده همیشه در نیمه راه گریه و یأس به زندگی برمیگردد.

 

حتی وقتی می خندیم_فریبا وفی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اسکارلت: من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را

با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف

شکسته همان است که اول داشته ام.


آنچه که شکست، شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را

به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تااینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا

وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم.....

 

بر باد رفته_مارگارت میچل

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بعضي آدم ها را نميشود داشت

فقط ميشود يک جور خاصي دوستشان داشت !

 

بعضي آدم ها اصلا براي اين نيستند که براي تو باشند يا تو براي آن ها !

اصلا به آخرش فکر نمي کني

آنها براي اينند که دوستشان بداري

 

آن هم نه دوست داشتن معمولي نه حتي عشق !

يک جور خاصي دوست داشتن که اصلا هم کم نيست ...

 

این آدم ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم

در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشته خواهند شد...

 

برداشت آزاد از

درخشش ابدی یک ذهن پاک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی

وز آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛

تو را من چشم در راهم.


شباهنگام، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،

گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛

تو را من چشم در راهم...

 

نیما یوشیج

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

غم‌ْشنو کسی است‌ که دیگران فقط غم‌هایشان را به او می‌گویند و در باقی حالات شخص دیگری را برای حرف زدن و صحبت کردن انتخاب می‌کنند.

خبرهای خوشحال‌کننده و شادی‌های ریز و درشت به غم‌ْشنوها نمی‌رسد. انگار آن‌ها بيرون از دایره‌ی لبخندها و خنده‌ها و قهقهه‌هایند؛

در منطقه‌ای ممنوعه که به اندوه تعلق دارد، مرزی مشخص که به دیگران اجازه نمی‌دهد وقتی حال‌شان خوب است، بهش نزدیک شوند.

آدم گاهی خیال می‌کند لابد جایگاه ویژه‌ای دارد اما به مرور می‌فهمد که خصلتی در وجودش هست که انگار پذیرای اندوه دیگران است.

جاذب مناسبی برای مصائب اطرافیان. آن وقت در خلوت خودش، در حالی که صاحب اندوه، سبک‌شده از بار غم به زندگی برگشته، برای شادی‌هایی که ازش دریغ شده، شعرهای عاشقانه می‌خواند.

 

"نعیمه بخشی"

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چه قدر دردناک است این مشکل که همیشه برای فرار از دست یک " آدم"

به " آدم" دیگری پناه برده ایم ...


اعتیاد به آدم ها بدترین نوع اعتیاد است.

 

جاده انقلابی_ریچارد یاتس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...