رفتن به مطلب

خاکستری...


*Niloof@r*

ارسال های توصیه شده

شب و نيمه شب ندارد، يادت كه از در بيايد من از پنجره رفته ام.

خواب هم كه باشم يادت بيدارم مي كند ، خاطره هايت صف مي كشند

به حافظه ام، پريشانم مي كنند ؛تازگي ها به شهاب سنگِ ها مبدل شده اند -

خاطره هايت را مي گويم- ...

شليك مي شوند از تاريكي قبل تو به تاريكي بعد تو...

از تو چه پنهان شب وقتي سياه باشد يك شب تاب هم ،نوراني اش مي كند

چه رسد به شهاب سنگ هاي خاطره.


شب و نيمه شب و دم صبح ندارد، خيالت مي داند يك بوسه اين خسته ي بي خواب

را بي خواب تَر مي كند...شبم را بخير كه نمي كند هيچ،

به خيال پردازي مي كشاند.


شب بخير پيشكش ، به خيالت بگو وقتي مي آيد در را پشت سرش ببند..

اما...

امان از خاطره ها...

خاطره ها...

دست بر نمي دارند!

 

تنگ شکسته _ عباسی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 269
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

عزیز دل! سلام...

گاهی دلم می خواهد بدانی حال من چگونه است.

بدانی چطور دلتنگت می شوم. اما بدان که من همیشه حال تو را می دانم!! 

می دانم قرار نبود که بیایی و چه زیبا می شود، کسی وقتی بیاید که قرار نیست...!! 

دلم که برایت تنگ می شود به عکس های یادگاری مان نگاه می کنم و

هر لحظه تو را نفس می کشم.

راستی آن چیزی را که چند سال پیش بردی، کجاست؟

اینگونه نگاهم نکن، دلم را می گویم..!

تنهایی گاهی سبب می شود که در دامنه ی زندگی اتراق کنی و

بار تحملت را بر شانه های کوه بگذاری تا خستگی‌ات کمی در برود.

راستی چه حکمتی است که من بیشتر ِ غروب ها دلم برایت تنگ می شود..!!

نه، فکر نکنی که خورشیدی، نه عزیزم! خورشید نیستی چون خورشید شب ها نیست

و گل های آفتابگردان را به حال خود می گذارد. اما جالب است که تو مهتاب هم نیستی که روزها بروی.

در حقیقت تو هیچ وقت نمی روی! همیشه پیشم هستی.

در ذهن و قلبم حضور داری. بهترین حضور، در بهترین قاب دنیا...!!

بمان، اما این بار از آن ماندن هایی که رفتن ندارد.

این بار به زبان عامیانه بمان. به زبان همه، که وقتی تنها می شوند،

ماندن کسی را زیر لب با صاحب آسمان ها در میان می گذارند.

یک بار هم به خاطر کسی که یک عمر است برایت می میرد، بمان.

اما نه با سکوت!

بگو ...

بنویس...

نقاشی کن، که به خاطر من مانده ای..!!

مهربانم..!

دوباره سلام را می نویسم که زحمت گشودن لب‌هایت را برای پاسخش نبینم...

فدایت شوم، همین که ته دلت چیزی مثل پاسخ، تکان بخورد برایم کافی ست.

هر وقت نیستی طفل دلم لجوجانه پابر زمین می کوبد و هرلحظه تو را از من می خواهد!

جوابش را چه دهم که رهایی از دستش بسی دشوار است و من سخت ناتوان!

همیشه قصه ی کهنه ی آمدنت را برایش تکرار می کنم تا آرام آرام به خواب رود...

اما تا به کی او را دلخوش به آمدنت کنم!؟ تا به کی فریبش دهم!؟

خسته ام..!!

همین فردا، قسم می خورم فراموشت کنم. اما چگونه!؟

وقتی باران وُ بید مجنون وُ سیب سرخ تداعی کننده ی توست!؟

نه، هنوز از سنگ نشده ام...

بادکنک بغضم بی اراده می ترکد،

طفل دلم هراسان از خواب می پرد و دوباره تو را بهانه می کند...

دوست داشتن تو، دردی ست که تمامی ندارد!

 

مریم حیدر زاده

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند .

 

آرام ... بی صدا ... و تدریجی

همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند ،

 بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.

 برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ...

همان آدم هایی که روزِ تولد تو یادشان نمی رود.

 همان هایی که فراموش میکنند

 که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.

 همان هایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و می دانند

در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ...

همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند

برای وقتی که دل تو پر درد می شود

و چشمان تو پر اشک. که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ،

 در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانه هایشان خالیکنی.

 همانهایی که لحظه ای پس از آرامشت ،

در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمی بینی ،

 سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می برند ...

همان آدم هایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شده ای

 که نابود شدن لحظه هایشان را و لحظه لحظه

 نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی.

 همان هاییکه در خاموشیِ غم انگیز خود ،

از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می گریند ،

روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است.

 

نیکی فیروزکوهی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

می خواهم بشناسمت. تو را بخوانم، تو را بشنوم.

شاید کم و بیش چیزهایی بدانم از تو. اما نه آنقدر که راضی ام کند.

مثلاً می دانم عاشق کوهستانی، هوای بارانی حالت را خوب می کند.

عطر دیوارهای کاه گلی دیوانه ات می کند و عشقت پرواز است.

حتی این را هم می دانم که از ورود ممنوع رفتن متنفری و در حرکت با

دنده عقب اتومبیل مهارت فوق العاده ای داری.

از هر ورزشی مقداری می دانی و خواب بعد از ظهرت ترک نمی شود.

از غذاهای ساده، املت را دوست داری ولی قرمه سبزی رویایی ات می کند.

رنگ های سفید و سیاه را در لباس هایت بیشتر استفاده می کنی و

تقریباً هر چند شب یکبار چند دقیقه ای با

دوست دوران کودکی ات به گپ زدن می گذرانی

و غروب ها کمی غمگین می شوی. اما این ها کافی نیست.

در این روزگار که آدم ها به خودشان زحمت جستجو در

روحیات و خلقیات عزیزانشان را نمی دهند

کلیشه های پیش روی همه، خیال مرا آسوده نمی کند. 

می خواهم بدانمت، بیشتر.

می خواهم آنچه را که نمی گویی بشنوم.

مثلاً کدام قله تو را از خودت بالاتر برد؟

در زیباترین پروازت آسمان را چقدر در دسترس دیدی؟

خواب هایت بیشتر رنگی است یا سفید و سیاه؟

تمام غروب های سخت را به چه خیالی طی می کنی؟

راستی، تو بگو خود تو چقدر مرا می دانی؟

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • روزگار به من آموخت که اگر قدرتمند باشی
  •  
  • عشقی را که تو را قوی تر می کند جذب می کنی
  •  
  • و اگر ضعیف بمانی همواره در حال فرو رفتنی
  •  
  • و آن که به سمت تو می آید تو را ضعیف تر خواهد کرد.

 

روزگار به من آموخت به هر چه دل می بندی

باید همسنگش توان دل کندن را نیز داشته باشی.

زندگی به من آموخت اگر کسی آن گونه که تو می خواهی

دوستت ندارد به این معنی نیست که در عشق او نقصی است.

که با دوست می توان در سکوت و بدون انجام هیچ گونه

کار مشخصی بهترین اوقات را داشته باشی.

که زندگی ات می تواند حتی در یک لحظه توسط مردمی که

تو حتی نمی شناسی تغییر کند.

من در جست و جوی عشقی شورانگیزم.

عشقی که مرا بالا ببرد و ترس هایم را

هر گاه که قد می کشند از ریشه بکند.

 

هله یکتر

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گوش بسپار به نجوای پرنده های مهاجر .

صدای پرنده هایی که از دور دست می آید و انگار تا هزار سال دیگر هم ، تکراری نمی شود .

همان که شب ها روی سجاده ای از گلهای نیلوفر ، نام تو را زمزمه می کنند .

از تو چیزی می خواهند که رویایشان شود .

رویایشان دور نیست . دیر نیست . همین نزدیکیست .

در نسیم جریان دارد و در باران می وزد .

گوش بسپار به آوای غریبی که گلهای مرداب مدام تکرار می کنند .

صدای خنک باد در لابه لای نیزار های عاشق که مسحور از

عطری از سرزمین های ناشناخته اند .

 می دانم  این آرامش و سکوت دشت ، به حرمت نام زیبای توست .

پس تکرار می کنم نامت را .

تو نیز همراهم کن با نسیمی که قراراست سلام این دشت را به تو برساند . مثل قاصدک .

همراهم کن با هرچه روشنیست . همراهم کن با هرچه به سوی تو جریان دارد .

گوش کن به همهمه ی غبار سبزی که از چشم های درخت پیر جاری شده .

می چرخد و به آسمان می رسد . ترانه می خواند و اوج می گیرد . مرا از غبار کمتر ندانید .

من هم راه رسیدن به تو را پیدا می کنم . فقط کمی به من فرصت بده .

بی شک تو همان خدایی . همان قادر و جاودان و بی تکرار .

تو زبان تمام موجودات را می دانی . به درد دل عاشق من گوش کن .

سخت است اما من می خواهم بازبان بی زبانی با تو سخن بگویم .

توانش را به من ببخش تا کلماتی را که به بال این چکاوک ها

سنجاق کرده ام به سویت پرواز دهم .

توقعم زیاد نیست . رویایم بی نهایت است . مگر تو همین را نمی خواستی .

 روی سجاده ای از گلهای نیلوفر مرداب ، در این سکوت عاشقانه ،

هم صدا با شب و ستاره ، نام زیبای  تو را زمزمه می کنم .

این زمزمه ، دهانم را شیرین می کند .

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با ارزش باش . .
 
با ارزش زندگی کن . . 
 
برای خودت خط هایی داشته باش!
 
روی بعضی چیزها 
 
زیر بعضی چیزها
 
و دور بعضی چیزها 
 
خط قرمز هایی
 
خط سبزهایی 
 
و خطوطی,زرد . . 
 
دور بعضی آدمها را خط بکش
 
, قررررررمز . . . 
 
آنها  که همیشه سهمی از حس خوبت را به تاراج میبرند.
 
حسودها را ..
 
خودبین ها را ..
 
و مهمتر از همه آنها که همیشه بتو دروغ گفتند!
 
زیر بعضی ها را خط زرد بکش.
 
آدمهایی که تکلیفت را با آنها نمیدانی !
 
مثل فصلها رنگ عوض میکنند و اعتباری نیست نه به تحسین و نه به تکذیبشان. . . 
 
روی بعضی چیزها و آدمها  را با عطر برگهای نارنج خطی بکش , 
 
سبز سبز تا یادت بمانند و یادگار همیشگی ذهنت باشند.
 
آدمهایی که شاید همه ی فرقشان و خاص بودنشان در نگاه و کلامشان باشد.
 
آدمهایی که ساده ی ساده فقط دوستشان داری !
 
این آدمها را باید قاب گرفت و از مژه ها آویخت تا جلوی چشم باشند.
 
تا وجب به وجب نگاهت را شکرگزار بودنشان کنی.تا بمانند. . . 
 
تقدیم به تمام آدم های سبز دور و برم,
 
آنها که بی توجه به پاییز، بهارانه های بی دریغ بودنشان ,
 
 
بهانه های دلپذیر ورق خوردن فصل های زندگی من است. 
 
زندگیتان پر از آدمهایی با خط سبز . . . .
 
 
ناشناس
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ایستادن در مرام این دنیا نیست.

فرقی نمی کند چرخ روزگار تو به راه افتاده باشد یا نه.

جهان همچنان می رود.

شاید برای همین است که می گویند بی وفاست

روزگار می گذرد.

در همه لحظه های کوتاهی که تو می خندی

و در تک تک دقایق بلندی که بغض داری، 

حتی آن ساعت های کش داری که در گیر و دار کار و زندگی ات غرق شده ای

و در تمام روز های خنثی که احساس می کنی هیچ فرقی با گذشته نکردی و

در آینده هم هیچ اتفاق عجیبی رخ نمی دهد، جهان همچنان می رود.

نه می توان باتری ساعت ها را بیرون آورد،

نه می شود ورق های تقویم را پاره کرد. 

نه حتی یک جمعه را نگه داشت که تمام نشود.

حالا که دنیا خودش هم نمی داند کجا می رود

بیا تا ایستگاه به ایستگاه زندگی کنیم با فکر خدا و بی خیال مقصد.

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دیگرنیامدنهایت را هم دوست دارم...

 


مثل آن آمدن ناگهانیت...


نمی‌دانی ...


آن لحظه های انتظار چه دلهره‌ی شیرینی مرا درآغوشش می‌کشد


چقدر وسوسه‌ی رویاهای دزدکی دیدنت...


از پشت این ماس ماسک مجازی...


آن لحظه‌ها را دوست تر دارم مثل یک بوسه طولانیست...


نگرانم نباش به نیامدنهایت برس من اینجا...


من اینجا...


بایادت ...


با رویای آمدنت...


عالمی برای خودم ساخته ام...


که تو درآنجا ...


در آنسوی تمام دلواپسیهایم


در آغوش هیچ نگاهی پیدایش نمی‌کنی...

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چند وقتي ميشد كه رابطمون مثل قبل خوب نبود

تا ديروز كه سخت مشغول كار بودم

اون وسط مسط ها هي صفحه ي گوشيم روشن خاموش ميشد..

حرفاش ميومد رو صفحم..

ميديدم داره گله مي كنه اما ترجيح ميدادم نفهمه كه حرفاشو خوندم،

تا آروم شه تا بشه باهاش حرف زد.

اصولا اون آدميه كه وقتي حالش خوب نيست اصلا نميشه باهاش حرف زد..

تا اينكه شب حرفاشو خوندمو ديدم آخراش نوشته ديگه چيزي بين ما نيست، و بعدش شب خوش!

امروز خودش بهم زنگ زد، بدون سلام و عليك شروع كرد به داد و بيداد..

گوشيم تو دستم بود و به حرفاش گوش نميدادم، فقط صداش ميومد..

تا اينكه يهو هيچي نگفت و من گوشيمو گرفتم كنار گوشم،

بهش گفتم چي انقدر تو رو عصبي كرده؟

با صداي بغض آلود گفت:

چرا ديشب بعد اينكه گفتم ديگه چيزي بين ما نيست چيزي نگفتي؟

گفتم چون ناراحت شدم!

گفت ناراحتيت مهمتر از اين بود كه نذاري من برم؟

اگه واقعا ميخواستم بيخيالت بشم چي؟

مشغول كارات كه ميشي ناراحتيت هم باهاش فراموش ميشه، اما من چي؟

بهش گفتم ديشب سكوت كردم، چون ميدونستم آدما اينطوري نميرن..

آدما وقتي واقعا بخوان برن حرف از خداحافظي هميشگي نميزنن

چون براشون سنگ بزرگيه و علامت نزدن.

آدما وقتي واقعا ميخوان برن، چشماشون خيسه

اما دستاشون مشتِ گره كرده نيست،

دلشون شكستست نه عصبي.

دلشون پُره اما چيزي نميگن.

آدما وقتي ميخوان برن، ميرن..

فرداش زنگ نميزنن بازخواست كنن عزيزم...

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی،

این همه خوشه در باد را که می خورد؟ 

آدم است، آدم است که می خورد 

این همه گنج آویخته بر درخت،

این همه ریشه در خاک را که می خورد؟

آدم است، آدم است که می خورد 

این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا،

این همه زنده بر زمین را که می خورد؟

آدم است ، آدم است که می خورد 

هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود،

اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.

دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی.

اما چشم های آدمی همیشه نگران بود.

دست هایش خالی و دهانش باز

میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت

سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !

خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است.

تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی

که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.

میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر.

و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند.

تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم

سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در

جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.

اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد.

و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع.

نه در ستاره و نه در ماه.

او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.

خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و

بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار

و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.

سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی.

اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و

بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند

آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی

کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت.

و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی

کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت.

و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید

چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.

سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است

میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و

نان ها را از او می ربایند.

میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید،

کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.

 

عرفان نظر آهاری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اغلب ما ناخواسته دو رنگیم...

اما این دورنگی، بد هم نیست!

همه‌‌ی ما در روحمان هاله‌های سیاه و سفید را پناه داده‌ایم.

گاهی سیاهیِ بعضی روح‌ها آنقدر زیاد است،

که یک رنگ می‌شوند. یک دستِ یک دست.

حتا ذره‌ای سفیدی آن روح را به طوسی متمایل نمی‌کند.

پس، یک‌رنگی خطرناک است!

سفیدی محض هم در دل هیچ‌کداممان راه ندارد.

این را خودمان هم در اعماق وجودمان تصدیق می‌کنیم!

یک خطای کوچک یعنی یک طوسی جدید در روح...

اما آن هاله‌ی سیاه، هنوز خطرناک‌ است...!

نمی‌شود حتا با یک‌بار زندگیِ پر پیمانه، سیاهی را انکار کرد...

اما می‌شود که طیف طوسی‌های کم‌رنگ را به روح‌مان اضافه کنیم...

می‌شود که وقتی هاله‌ی سیاه افسار کارهایمان را در دست میگیرد،

کمی ملایم باشیم...

اگر نمی‌توانیم سفید و شفاف باشیم،

لااقل طوسی باشیم..

شاید سیاهی هم ذره ذره کوچک شود...
‌‌
باید همیشه به طیف رنگی روحمان آگاه باشیم...

به اینکه سیاهی توان بلعیدن سفیدی را دارد..

اما خودش هرگز از بین نمی‌رود!

و اگر رشد کند، تمام روح را تسخیر می‌کند...

روحِ یک رنگ، یعنی سیاه ِ محض...

یک رنگی خطرناک است!!!

 

ملیکا افتخاریان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دوست کیست؟!

 

دوست، تقدیر گریزناپذیر ما نیست برادر، خواهر، پسر خاله و دختر عمو نیست
 
که آش کشک خاله باشد دوستی انتخاب است...
 
انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که
 
این انتخاب را کرده اند تعریف می شود..
 
با دوستانمان میتوانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از
 
هیچ چیز حرف نزنیم وسکوت کنیم با دوستانمان میتوانیم
 
درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود
 
درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند از دوستانمان می توانیم
 
پول قرض بگیریم واگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم
 
 با خیال راحت بگوییم نداریم وگر مدتی بعدتر دوباره پول احتیاج داشتیم
 
ا و او داشت دوباره قرض بگیریم......
 
با دوستانمان میتوانیم بگوییم:
 
امشب بیا خونه ی ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و
 
خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم:
 
امشب نیا حوصله ندارم با دوستانمان می توانیم
 
بخندیم می توانیم گریه کنیم
 
می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می توانیم
 
بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم.....
 
می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم می توانیم دعوا کنیم
 
می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و
 
فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است.......
 
اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم
 
و خودمان را صاحب عزا بدانیم
 
با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم:
 
پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم:
 
 
حرف نزن فقط بیا و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد
 
خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم ......
 
با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و
 
فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.
 
 
سروش صحت
 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گفت :"میشود عاشق زنهای متعددی شد؟"

 

 لیوان دمنوش بهارنارنج و الباقی مخلفات را گذاشتم روی میز

 نگاه کردم به زنی که متصدی کافه بود

تکیه داده بودم به صندلی، دست راستم توی جیبم بود! 

"عاشق؟ نه! دوست داشتن شاید!"

"چه فرقی دارن مگه؟"

"در عشق تعلق پیدا میکنی، هم به او هم به خودت

ولی دوست داشتن میشود مثل همین دمنوش

مطبوع و دل پذیر! بی تعلق!"

لیوان بزرگ دمنوش را بر می دارم

زن متصدی دارد با کسی خوش و بش میکند!

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بسیاری از نخستین ها، توهّم است
 
نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه
 
نخستین کلماتِ عاشقانه...
 
یاد، عین ِ واقعه نیست، تخیّل ِ آن است، یا وَهم ِ آن.
 
یاد، فریبِمان میدهد. حتّی عکس ها راست نمیگویند. حتّی عکس ها.
 
چیزی بیش از یاد، بیش از عکس، بیش از نامه های عاشقانه
 
بیش از تمام ِ نخستین ها عشق را زنده نگه میدارد: 
 
جاری کردنِ عشق: سَیَلانِ دائمی آن.
 
 
در گذشته ها به دنبالِ آن لحظه های ناب گشتن،
 
آشکارا به معنای آن است که آن لحظه ها، اینک وجود ندارند.
 
آتشی که خاکستر شده، عزیز من، آتش نیست
 
 حتی اگر داغِ داغ باشد.
 
 
نادر ابراهیمی
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 یکی باید چشم های آدم را دوست داشته باشد

و یکی باید صدای آدم را دوست داشته باشد

و یکی دست هایش را

و یکی لبخندهایش را

و یکی باید آن طرز قدم برداشتنِ آدم را

و یکی باید آن طرز سر خم کردنش را،...

یکی باید آن طرز کوله پشتی بر کتف انداختن

آدم را دوست داشته باشد، و یکی عطرش را،...

یکی باید آن طرز سلام کردن آدم را

و یکی باید آغوش آدم را

و یکی باید آن بوسه های بی هوا را

و یکی باید چشم های آدم را

نه؛ چشم ها را که گفته بودم

یکی باید نگاه های آدم را دوست داشته باشد!...

و همه ی اینها باید یک نفرباشند.

 

مهدیه لطیفی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اگر انسان ماجراجویی پیشه كند، بی تردید تجربه هایی كسب

می كند كه دیگران از آن محرومند.

ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت.

و ما رفتیم. اگر خط هم می آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می آمد،

ما آن را شیر می دیدیم و به راه می افتادیم

انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا می دهد.

ما می خواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه.

مهم آن بود که گام در راهی می گذاشتیم که دوست داشتیم.

ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم.

عوض شده بودیم. سفر نگاه ما را به اوج ها برده بود.

بزرگ تر شده بودیم... !

 

ارنستو چه گوارا

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دردهای جسمی که هیچ ... روحم را کجا ببرم ؟

زخمش را به هر که نشان بدهم میترسد ..!

مردم اگر ببینند چِندششان می شود؛

از بوی عفونتش دماغشان را می گیرند و فرار می کنند !

همین است که می گویند طبیب محرم است،

با دیدن زخم فرار نمی کند

چرکهایش را میشوید ، مرهم می گذارد

روی بریدگی ها که دردش کم شود

 پیش مردم مریضی ات را جار نمی زند .

هی به رویت نمی آورد که چکار کرده ای با خودت ..؟

چرا زودتر نیامدی ؟

 من حالم خوش نیست !

دنبال داناترین طبیبان میگردم ؛ دنبال محرم ترین آنها ...

 خدایا

به این زخم ها نگاهی بیانداز !

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زیباترین حرفت را بگو

 

شکنجه ی پنهان ِ سکوتت را آشکاره کن

و هراس مدار از آنکه بگویند

ترانه ایی بیهوده می خوانید .

چرا که ترانه ی ما

ترانه ی بیهودگی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست .

 

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

به خاطر ِ فردای ما اگر

بر ماش منتی ست ؛

چرا که عشق

خود فرداست

خود همیشه است .

 

احمد شاملو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.

ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.

آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند

و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.

مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد.

خدا گفت: لیلی درد است. درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن.

شیطان گفت: آسودگی ست. خیالی ست خوش.

خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.

شیطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.

خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.

شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.

خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست.

شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست.

و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی.

لیلی های نزدیک لحظه ای.

خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوعی دیگر.

لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود.

مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و 

می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد.

 

علیرضا آذر

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در منی و این همه ز من جدا

 

با منی ور دیده ات بسوي غیر

 

بهر من نمانده راه گفتگو

 

تو نشسته گرم گفتگوي غیر

 

غرق غم دلم به سینه می تپد

 

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

 

فروغ فرخزاد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :

آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه

مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل

بندازه. تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده.

خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم.

گفتم : من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره.

گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره

حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان

جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود. بازی ما یه قل دو

قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی

حاج ابراهیم آورده بودم را

ریختند تو باغچه و گفتند :

تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها

گفتم : آخه ....

گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه

بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه،

همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو

دوست ندارم

مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه؟ عادت میکنی

بعد هم مامانت بدنیا اومد؛ با خاله هات و دایی خدابیامرزت؛بیستو خورده

ایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و

مرد. نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون.یعنی اون می رفت ، می

گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون .

می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش

مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :آخ دلم می خواست

عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه

بخوریم ، نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت حسرت به

دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه. گاهی وقتا یواشکی

که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم

آی می چسبید ، آی می چسبید.

دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های

حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم

یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ،

دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم.

مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی

نکردم ، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم ، پیر.

پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد.

آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس.

به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش.

هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...

گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی.

گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟

انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند

خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه هیس نگید . بزار حرف

بزنن . بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از "هیس "خوشش نمی یاد

 

ناشناس

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در در ۱۳۹۹/۶/۱۲ در 18:54، *Niloof@r* گفته است :

در منی و این همه ز من جدا

 

با منی ور دیده ات بسوي غیر

 

بهر من نمانده راه گفتگو

 

تو نشسته گرم گفتگوي غیر

 

غرق غم دلم به سینه می تپد

 

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

 

فروغ فرخزاد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در در ۱۳۹۹/۶/۱۲ در 18:22، *Niloof@r* گفته است :

می خوام یه اعترافی کنم
- خوب بگو میشنوم
+ همیشه واسم علامت سوال بودی ... همه ی حرفات ، همه ی رفتارات ...
- چرا؟
+ تو همیشه دور و ورت پر از آدم بود ... همیشه یا مهمونی بودی یا مهمون داشتی! همیشه سرت شلوغ بود اونقدر که اونایی که باید ببینی رو نمی دیدی ولی تو این دو سال کلا ...
-کلا چی؟
+ چرا از همه فرار می‌کنی ؟ چی شد که اینجوری شد؟
- خیلی سال پیش رو دیوار دلم یه‌میخ زدم و عکس یکی رو تو قاب گرفتم
+ خوب چی شد بعدش؟
- قاب عکس به دیوار دلم نمیومد ... یعنی شایدم برعکس ... خلاصه که قاب عکس رفت و میخش به دیوار موند
+ خوب تکلیف اون‌میخ روی دیوار دلت
چی شد؟
- اون میخ خاطره داشت ...‌نباید می موند ... سخت بود ... خیلی سخت ولی درش آوردم و همه چیز تموم شد
+ دیگه بعد از اون قاب عکس نزدی به دیوار دلت؟
- چرا ... هر بار که از یه قاب عکس‌خوشم میومد دوباره میخ میزدم به دیوار دلم ولی میخ رو باید بیشتر تو دلم فرو می کردم تا قاب عکس رو نگه داره چون جای میخ قبلی هنوز بود و قاب عکس رو نگه نمی‌داشت
+ خوب بعدش...
- هر بار که داستان من و قاب عکس تموم‌میشد ... من می موندم و یه‌میخ روی دیوار دلم ... یه‌میخ‌که پر از خاطره بود و باید از جا در میومد ... هر بار میخ عمیق و عمیق تر می رفت تو‌دیوار دلم و در آوردنش سخت تر می شد ... خیلی سخت
+ آخرش چی شد که اینجوری شد ؟ چی شد که از همه فرار کردی؟
- آخرین میخ رو‌که زدم تا تهش رفت تو‌ دیوار دلم اونقدر که هیچ‌ راهی برای در آوردنش نبود ... یکم که گذشت فهمیدم این قاب عکس من نیست ولی چاره ای نبود چون می دونستم این میخ در آوردنی نیست ... وقتی که همه‌چیز تموم شد من موندم و‌ یه میخ ... یه میخ عمیق ... با خاطرات عمیق
+ اون میخ‌هنوز هست؟
- یه شب دل و زدم به دریا و دیوار دلم رو ریختم پایین ... بدون هیچ میخی بدون هیچ خاطره ای ...
+ برای همین از همه فرار می‌کنی؟
- آره چون قاب عکس هست ... میخ هم‌هست ولی دیگه تو دلم دیواری نیست !

 

دیوار دلم _حسین حایریان

عوضش من هستم تو دلت میخو بکوب رو من🙄😂

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در در ۱۳۹۹/۶/۱۲ در 18:40، *Niloof@r* گفته است :

اغلب ما ناخواسته دو رنگیم...

اما این دورنگی، بد هم نیست!

همه‌‌ی ما در روحمان هاله‌های سیاه و سفید را پناه داده‌ایم.

گاهی سیاهیِ بعضی روح‌ها آنقدر زیاد است،

که یک رنگ می‌شوند. یک دستِ یک دست.

حتا ذره‌ای سفیدی آن روح را به طوسی متمایل نمی‌کند.

پس، یک‌رنگی خطرناک است!

سفیدی محض هم در دل هیچ‌کداممان راه ندارد.

این را خودمان هم در اعماق وجودمان تصدیق می‌کنیم!

یک خطای کوچک یعنی یک طوسی جدید در روح...

اما آن هاله‌ی سیاه، هنوز خطرناک‌ است...!

نمی‌شود حتا با یک‌بار زندگیِ پر پیمانه، سیاهی را انکار کرد...

اما می‌شود که طیف طوسی‌های کم‌رنگ را به روح‌مان اضافه کنیم...

می‌شود که وقتی هاله‌ی سیاه افسار کارهایمان را در دست میگیرد،

کمی ملایم باشیم...

اگر نمی‌توانیم سفید و شفاف باشیم،

لااقل طوسی باشیم..

شاید سیاهی هم ذره ذره کوچک شود...
‌‌
باید همیشه به طیف رنگی روحمان آگاه باشیم...

به اینکه سیاهی توان بلعیدن سفیدی را دارد..

اما خودش هرگز از بین نمی‌رود!

و اگر رشد کند، تمام روح را تسخیر می‌کند...

روحِ یک رنگ، یعنی سیاه ِ محض...

یک رنگی خطرناک است!!!

 

ملیکا افتخاریان

من بنفشم😍😂

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...