رفتن به مطلب

زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست...


sAmaR!

ارسال های توصیه شده

از زمانی که به یاد دارم انتخاب درست را بلد نبودم

یعنی اینطور بگویم هر وقت برای خرید به بازار می رفتم شاهکار به خرج می دادم ! 

مثلا برای خرید پیراهن که می رفتم؛ چشمم به پیراهن بر تن مانکن می خورد 

هم رنگش را می پسندیدم هم طرحش را ؛ همان لحظه تصمیم به خریدش می گرفتم و تمام...

به خانه که می رفتم تازه می فهمیدم چه شاهکاری به خرج داده ام 

پیراهن را تنم می کردم

گاهی برایم تنگ بود و گاهی بر تنم زار می زد!

اگر هم اندازه بود رنگش به پوست من نمی آمد

یعنی همیشه یک جای کار می لنگید

سعی می کردم با همه چیزش کنار بیایم ولی چه کسی از دل من خبر داشت

چه کسی می دانست که به اجبار به هم چسبیده ایم! 

تا یک روز که دوباره خرید کنم و...!!!!!! 

نه اینکه پیراهن بد باشد نه...

فقط به من نمی آمد...

فقط برای من ساخته نشده بود

این روز ها فکر می کنم خیلی از آدم هایی که وارد زندگی ام شده اند، برای همین انتخاب های اشتباه ست

در نگاه اول بهترین انتخاب ممکن هستند

صفر تا صدشان را می پسندی

ولی وقتی به دستشان می آوری حقیقت آشکار می شود 

حقیقتی که قبول کردنش سخت است...انتخاب اشتباه!

سعی می کنی با همه چیز کنار بیایی ولی چه کسی از دلت با خبر است؟  

یک روز می رسد حقیقت را قبول می کنی و همه چیز تمام می شود... 

نه اینکه آن ها بد باشند ، نه اینکه مشکل از آن ها باشد...نه... 

فقط برای هم ساخته نشده ایم

فقط به هم نمی آییم.

 

| حسین حائریان |

 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 350
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

پنج سالم بود...آن روزها وقتی می خواستند کودکی را بترسانند از غول و دیو و بچه دزد می گفتند...هیچکس از گم شدن حرف نمی زد...شاید چون هیچ کدامشان در کودکی گم نشده بودند تا بفهمند ترس واقعی یعنی چی... 

اما من تجربه اش کردم...یک لحظه حواس پرتی وسط یک بازار شلوغ نتیجه اش شد چشم های بارانی وسط تابستان...  

چشم های خیسم ردیاب شده بودند تا شاید چهره ای آشنا ببینند... 

در اوج نا امیدی با سرعت میان قدم های آدم بزرگ ها می دویدم ، گاهی چهره ای آشنا می دیدم و امیدوار می شدم ولی نزدیک تر که می شدم می فهمیدم نه...اشتباه دیده ام

دور خودم می گشتم که ترس بغلم کرد... امیدم نا امید شد...نشسته م یک گوشه...چشم هایم به آدم هایی بود که بی تفاوت از کنارم می گذشتند تا اینکه بالاخره یک نفر آمد بغلم کرد و گفت: گمشدی؟! انگار او از حالم خبر داشت...حتما او هم گمشده بود... ولی مگر آدم بزرگ ها هم گم می شوند؟!

دستم را گرفت و راه افتادیم. چند قدم که جلو رفتیم خانواده م را دیدم ...کابوس تلخ تمام شد...ترس رهایم کرد...

حالا که به آن روز فکر می کنم می فهمم آدم بزرگ ها هم در زندگی گم می شوند...حتی اگر اشک نریزند...حتی اگر نترسند...حتی اگر کسی دنبالشان نگردد... 

گاهی در دنیای خودشان گم می شوند و نمی دانند به کجا می خواهند بروند و به چه چیزی می خواهند برسند...

گاهی هم احساسات، آرزوها و یا هدف هایشان گم می شود ،تا اینکه فراموششان می کنند

حقیقت این است که آدم بزرگ ها بیشتر از بچه ها گم می شوند...فقط کسی نیست  که سراغشان را بگیرد...کسی نیست این ترس و کابوس را تمام کند.

 

| حسین حائریان |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دوباره مثل گذشته رو به رویم نشسته بود...

چند سالی بود که رفیق بودیم...از آن رفیق هایی که درد هم را می فهمند...از آن رفیق هایی که حرف هم را از چشم همدیگر می خوانند...

چشم هایش می گفت امشب او غمگین ترین انسان دنیاست...

سکوت را شکست و به عادت قدیم پوزخند تلخی زد و گفت: چرا من همیشه اشتباه می کنم؟چرا همیشه اشتباه انتخاب می کنم؟

از آن دخترهایی بود که دنیا و آدم هایش  را سفید می دید و حالا زخم خورده ی همان آدم ها بود...

نمک روی زخمش نپاشیدم...گفتم: تو اشتباه نمی کنی...تو فقط خیلی زود اعتماد می کنی شاید هم اشتباهی اعتماد می کنی چون همه ی آدم ها را سفید می بینی...

نگاهم کرد و به نشانه ی تایید سر تکان داد...هیچ حرفی نزد فقط سر تکان داد...

چشم هایش باز هم داشت چیزی می گفت...می گفت قرار است همه چیز عوض شود...قرار است دیگر آدم ها را سفید نبیند...چشم هایش همیشه درست می گفت...

او عوض شد...بد بین شد...به عالم و آدم...به دوست و دشمن...به مرد و زن...دیگر به هیچکس اعتماد نداشت...

تصمیم های اشتباه گذشته یا شاید آدم های اشتباهی باعث شده بود همه را به یک چشم ببیند...هر تصمیم اشتباه یک خط سیاه وسط دنیای سفیدش شده بود...آنقدر که نه تنها دیگر آدم ها برایش سفید نبودند بلکه زندگی اش هم تاریک شد...سیاه شد...

چشم هایش درست می گفت... 

غمگین ترین انسان دنیا کسی ست که بی اعتماد می شود...

 

| حسین حائریان |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چاره ای نبود باید از هم دور می شدیم... 

هر چند هر دو می گفتیم این جدایی موقتی ست ولی دروغ چرا ترس دائمی شدنش همراهمان بود... 

روز آخر مثل همیشه کنار ساحل روی سنگ های بزرگ نشسته بودیم و به دریا نگاه می کردیم... دست هایش را گرفتم و گفتم این روزها می گذرد...  روزهای خوب بر می گردد...نمی گذارم دوری را حس کنی

خندید و گفت : دوری که مرگ نیست...معلوم است که از هم جدا نمی شویم...تازه از قدیم گفته اند دوری و دوستی...این دوری باعث می شود بیشتر قدر هم را بدانیم

خندیدیم و دلمان آرام شد... 

وقتی از آن شهر رفتم سعی کردیم همه چیز مثل قبل بماند..بگو بخندمان سر جایش بود...چه فرقی داشت به جای اینکه همدیگر را ببینیم، صدای هم را فقط می شنیدیم

درد و دل هایمان سر جایش بود...  چه فرقی داشت به جای کافه نشینی بهم پیام می دادیم

چه فرقی داشت که...

دروغ چرا فرق داشت...خیلی فرق داشت... 

بهانه گیری ها شروع شد

روز به روز همه چیز بدتر می شد...همه چیز سردتر می شد..ما که در دوست داشتنمان آتش بودیم...شده بودیم قطب جنوب

انگار با پاک کن افتاده باشند به جان دوست داشتنمان...روز به روز کمرنگ تر می شد...آنقدر کمرنگ که دیگر ردی از آن نماند

آن روزها به حرف های کنار ساحل فکر می کردم ولی این بار در ذهنم کسی تکرار می کرد :

" دوری دوستی نمی آورد...  فراموشی می آورد... دوری خود مرگ است... 

دوری دوستی نمی آورد...  فراموشی می آورد..  دوری خود مرگ است... 

دوری دوستی..."

 

| حسین حائریان |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

photo-2016-12-07-09-42-11.jpg

 

- حاضری؟ 

+ آره... فقط یادت باشه اولین چیزی که درباره ی هم دیگه تو ذهنمون اومد رو باید بگیم ...  بدون مکث... بدون فکر...  

- باشه تو شروع کن...

+ اولین بار که دیدمت خودخواه و مغرور به نظرم اومدی...کلی هم اون روزا پشت سرت حرف می زدم ... 

-من واست تو دانشکده اسم گذاشته بودم...  بهت می گفتم یخچال طبیعی... چون خیلی سرد برخورد می کردی با همه... 

+ بدجنس...  یادته تو مهمونی وقت رفتن کفشاتو زیر آب گرفته بودن و مجبور شدی کفشاتو خیس پا کنی...  اون کار من بود

- پس اینطور...یادمه می گفتی برگه جریمه ماشینای دیگه رو میان میذارن رو شیشه ماشینت و کلی حرص می خوری قبل از اینکه بفهمی واسه تو نیست ...  اونم کار منه دیگه

+من یه بار تو زندگیم عاشق شدم

-باختی...  قرار بود درباره ی هم دیگه بگیم...  این چه ربطی به من داره 

+ همش به تو ربط داره...

 

| حسین حائریان |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عشق هنر زن است... 

وقتی کسی را بخواهد،  تمام هنرش را یک جاخرج می کند... 

برای او مهم نیست کسی هنرش را می فهمد یا نه... 

برای او مهم نیست دیگران هنرش را می پسندند یا نه...

او هنرمندترین انسان کره ی زمین می شود وقتی بخواهد... 

عشق هنر زن است... 

وقتی نخواهد...  بی استعدادترین می شود 

وقتی نخواهد برایش مهم نیست چقدر به هنر او نیازمندند 

وقتی نخواهد برایش مهم نیست هنرش چه میشود

عشق هنرزن است... 

هنر علاقه می خواهد

باید خودش بخواهد هنرمند باشد... 

باید خودش بخواهد هنرش را خرج کند

 

| حسین حائریان |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

_ کِی رسیدی؟؟

+ دیشب ... وقتی بهت زنگ زدم هنوز فرودگاه بودم ... دوس داشتم اولین کسی باشی که از اومدنم‌ با خبر میشی

_چرا ؟؟

+ تصور می‌کردم خوشحال میشی ولی تصور آدما همیشه درست از آب درنمیاد

_ آره تصور آدما هیچوقت درست از آب در نمیاد

+ واسه بحث کردن اینجا نیستم ... هنوزم همون محله ی قدیم زندگی می‌کنی؟

_  آره همون جا هستم ... ساختموناش بزرگتر شدن و آدماش سنگی تر‌... تابستوناش مش اکبر نیست که آلاسکا بفروشه و زمستوناشم تو هیچ خونه ای کرسی روشن نمیشه ... هنوز همون جا هستم

+ اون محله منو یاد یه چیز میندازه ...

_یاد چی؟!

+ یاد سنگ ، کاغذ ، قیچی ... یادته هر‌کاری که قرار بود انجام بدیم سنگ کاغذ قیچی می کردیم؟؟ برای اینکه کی مشق های اون یکی رو بنویسه ... برای اینکه امروز کی اون یکی رو آلاسکا مهمون کنه ... برای اینکه کی خراب شدن اسباب بازیامون رو گردن بگیره

_ آره یادمه ... همیشه ی خدا هم تو می بردی

+ نه من نمی بردم ... تو می باختی ... من همیشه سنگ می‌آوردم ... تو اینو می دونستی و همیشه قیچی می آوردی ... تو همیشه دوست داشتی من برنده بشم حتی به قیمت باختن خودت ... پول تو جیبیاتو آلاسکا می خریدی ...‌مشقامو می نوشتی و کتک خراب کردن اسباب بازی ها رو به جون می خریدی ... تو می باختی تا من ببرم

_ بالاخره فهمیدی ... آره بچه که بودی خیلی قشنگ می‌خندیدی... ولی حالا چشات خیس هستش

+ چیزی نیست حساسیت دارم 

_بغضتم واسه حساسیته؟

+ نه ... واسه باختنه ... تو کاری کرده بودی که من همیشه ببرم ... من به بردن عادت داشتم‌ ... وقتی رفتم یکی اومد تو زندگیم ... سر خیلی چیزا سنگ کاغذ قیچی می‌کردیم ... چیزای مهم ... من سنگ می آوردم و اون کاغذ ... هر بار من سنگ می آوردم ولی اون همیشه کاغذ بود ... 

_پس تو هم مثل من گیر افتاده بودی؟

+ نه اشتباه نکن ... من نمی باختم که اون ببره ... من سنگ‌می آوردم که ببینم یه بار ... فقط‌یه بار برنده شدن من رو انتخاب میکنه ... که نکرد ... تو چی؟ تو بعد از من با کسی سنگ کاغذ قیچی بازی کردی؟

_نه ... من فهمیدم که تو زندگی خیلی بهتره که دُنگ آلاسکاتو خودت بدی ... مشقاتو خودت بنویسی و اشتباهاتت رو گردن بگیری ... ولی همیشه تو زندگی همه ی آدما یکی هست که بهش باختن رو به بردن ترجیح میدی 

+ بزنیم؟ سر صورت حساب این دو تا قهوه ای که نخوردیم ...

_ باشه ... حاضری ؟! سنگ ... کاغذ ... قیچی

 

| حسین حائریان |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گذارید همه چیز در دنیا ناعادلانه تقسیم شود..
بگذارید داشته ها و نداشته هایمان روی ترازو برود..
هیچ کدام از این ها مهم نیست
مهم این است در یک مورد بین تمام انسان ها عدالت باشد
هر انسانی چه در روستایی دور افتاده باشد چه در بزرگترین شهر جهان ، باید یک نفر را داشته باشد 
یک‌نفر به نام رفیق
نه از آن رفیق هایی که فصلی باشند
یک روز باشند و یک عمر نه
نه از آن رفیق هایی که وقتی زندگی ات بهار هست کنارت باشند و‌ وقتی زندگی ات زمستان شد و داشتی می لرزیدی ، بروند زیر کرسی بخوابند 
نه از آن رفیق هایی که هر‌وقت لامپ زندگیشان می سوزد و زندگیشان تاریک می شود می آیند به سراغت و وقتی هوا روشن است شما را یادشان نمی آید
نه از آن رفیق هایی که دشمنند 
نه منظورم این ها نیستند
دارم درباره ی رفیق هایی می‌گویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند
رفیق هایی که می توانی کنارشان بلند بخندی
می‌توانی بدون هیچ حرف و توضیحی در آغوششان اشک‌بریزی
آن هایی که بودنشان همیشگی ست حتی اگر تو بعضی از روزها همان آدم همیشگی نباشی
رفیق هایی که تو را بلدند 
آن هایی که کنارشان خودت هستی با تمام خوبی ها و بدی هایت
رفیق هایی که‌گوش‌هستند برای حرف هایت ... برای درد هایت بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود.
اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد
یک رفیق. . . 
 
| حسین حائریان |
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عشق

گاه چون ماری در دل می خزد

و زهر خود را آرام در آن می‌ریزد

گاه یک روز تمام چون کبوتری

بر هرّه‌‌ی پنجره‌ات کز می‌کند

و خرده نان می‌چیند

 

گاه از درون گُلی خواب آلود، بیرون می‌جهد

و چون یخ، نَمی، بر گلبرگ آن می‌درخشد

و گاه حیله گرانه تو را

از هر آنچه شاد است و آرام دور می‌کند

 

گاه در آرشه‌ی ویولونی می‌نشیند

و در نغمه‌ی غمگین آن هق‌هق می‌کند

و گاه زمانی که حتی نمی‌خواهی باورش کنی

در لبخند یک نفر جا خوش می‌کند

 

| آنا اخماتووا |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

fjft.png

تو

نه دوری تا انتظارت کشم

و نه نزدیکی تا دیدارت کنم

و نه از آن منی تا قلبم آرام گیرد

و نه من محروم از توام

تا فراموشت کنم

تو در میانه‌ی همه چیزی...

 

| محمود درویش |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هرگز به دستش ساعت نمی‌بست

روزی از او پرسیدم

پس چگونه است سر ساعت به وعده می‌آیی؟

گفت: ساعت را از خورشید می‌پرسم

پرسیدم: روزهای بارانی چه‌طور؟

گفت: روزهای بارانی همه ساعت‌ها ساعت عشق است!

راست می‌گفت

یادم آمد که روزهای بارانی او همیشه خیس بود.

 

| واهه آرمن |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تو یک شهر جنگ زده بودی

لب مرز بی اعتمادی و ترس،

پُر بودی از تصویرهای شکسته

مسیرهای ویران بن بست

پرُ بودی از خاطرات سوخته

تو یک شهر جنگ زده بودی رو به روی من

تنها جایی از جهان

که من،

مثل یک سرباز دلتنگ به آن برگشته بودم...

 

| آزاده بخشی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بیچاره پاییز ، دستش نمک ندارد...

این همه باران به آدم ها میبخشد، اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند. خودمانیم، تقصیر خودش است ؛

بلد نیست مثل " بهار" خودگیر باشد تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد.

سیاست " تابستان " را هم ندارد که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.

بیچاره...بخت و اقبال " زمستان " هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد. 

او  " پاییز " است ، رو راست و بخشنده...

ساده دل، فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدم ها بریزد، روزی ؛ جایی ؛ لحظه ای ؛ از خوبی هایش یاد میکنند. خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند... 

یکی به این پاییز بگوید 

آدم ها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای...

دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگ هایت میگذارند و میگذرند...

تنها یادگاری که برایت میماند " صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آنهاست "


1371555930450086929.jpg
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

1467312426717.jpg

 

به خانه آمدیم

شب شده بود

شیر آشپزخانه چکه مى کرد

چه پاییزى بود

روزهاى در خانه ماندن

سکوت

سکوت

عصرهاى جمعه فقط حسرت بود

و تیک تاک این ساعت لعنتى

که هى کش مى آمد

کمى گریستیم

گفتى دیروقت است

باید بخوابیم

چاى سرد شده بود

قند هم نداشتیم

عصرهاى جمعه فقط حسرت بود

تو این را مى دانستى

که پاییز در وجودمان خانه کرده است

حرفى براى گفتن نبود

فقط

آرام گریستیم

آرام آرام...

گریستیم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

1467039250461.jpg

 

زن ها را از رقصیدن منع کردند

از آواز خواندن

از عاشقی کردن

از بوسیدن

از خندیدن... 

زن ها در پیله های خود فرو رفتند

و از تنهایی بسیار

شاعر شدند

و در شعرهایشان

وحشیانه رقصیدند

آواز خواندند

عشق ورزیدند

بوسیدند

اما خنده نه!

فقط گریستند...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

1448788430382.jpg

در هر رابطه دو نفره ای شش نفر حضور دارند

- من

- تو

- تصویری که من از تو در ذهن دارم

- تصویری که تو از من در ذهن داری

- تصور من از تصویری که ازخودم در ذهن تو دارم

- تصور تو از تصویری از خودت که در ذهن من است . . . 

حواسمان به هر شش تا باشد !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

1467879842610.jpg

 

بیایی آرام توی فکرم

ریز ریز

از توی سرم

بیاورمت پایِ قندانِ

روی میز

پشت به پنجره ی اتاق

بریزیمت توی استکان چایم

مثل دانه های هل 

مثل تکه های دارچین 

مثل لیمو های امانی

که بمانی 

بریزم و سربکشم تمام تو را

که مثل مزه ی خوبِ چایِ عصر یک شهریور

بمانی برای روزهای سرد بهمن ماه...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

555.png

 

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.

برگهای آرزوهایم, یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.

وه ...چه زیبا بود, اگر پاییز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

 

شاعری در چشم من میخواند...

شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی.

نغمه ی من...

همچو آواری نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.

 

پیش رویم:

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:

منزلگه اندوه و درد وبد گمانی

کاش چون پاییز بودم...

 

| فروغ فرخزاد |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تمام خیـ ـ ـ ـال هایم بارانی ســـــــــت

 

و کنــــ ـ ـار آرزوهایــــــــــم شبــدرهایِ تَـــر

 

در دهان روز و شـ ـ ـب هایــــم نشــــــــخـــــوار می شــــود

 

و ایــــــکاش هـ ـ ـ ـایم

 

مثل نوک پیکـ ـ ـ ـان تیرکمـ ـ ـ ـانی

 

هر لحظه به چشـم هایم فرو می رود

 

و هنوز اینجا بهاری نیست که نیست

 

و صدای سوز سرما

 

در گوش هایم قنـ ـ ـ ـدیل بستـ ـ ـ ـه است

 

و کسـ ـ ـ ـی هنوز

 

صدای پـ ـ ـ ـای بهار را نشـ ـ ــنیده گویا

 

 

* سیمین *

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آرام چشمِ انتظار دلم را می بندم 

 

و پلک ها را 

 

زیر یک خروار دیوانگی دفن می کنم

 

و هیچ نمی بینم 

 

نبودنت را

 

چه رنگهای پریده شب 

 

به من می آید 

 

وقتی که تا سحر 

 

شب هست و من هستم و شب...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خیلی ها مثل من 

 

دست از شعر گفتن کشیده اند  

 

                   گویا به بن بست بدی خورده اند  

 

               به دود سیگار رسیده اند   

 

خیلی ها مثل من  

 

                   به این و آن نگاه می کنند و بس  

  

چیزی نمی سرایند و  

 

می گویند  

 

                     همین است که هست  

 

آخرش چه ؟  

 

 

بهانه که نباشد  

 

 شب همان شب بی ستاره 

 

 و

 

به خواب رفتن تنها راه چاره .   

 

 

حالا اگر خواستی بی تاب شوی   

 

 

            دنبال راهی گشتی تا که بی خواب شوی  

 

 

                            دفتر دیروز و دیروز تر ها را مرور کن  

 

            لحظه های رخوت و سستی ات را پر از شور و سرور  کن   

 

  

باور کن آن روز های دیوانگیت را  

 

             بی پناه و راه ماندن و بیچارگیت را  

 

 

              باز هم آخر یک نفس تازه کردن  

 

                       می مانی  

 

که بدزدد خواب تو را  

 

                یا که آن شعر های ناب تو را   

 

 

* سیمین *  

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ !..
ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ ،
ﭼﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﯽ ﻭ ﯾﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻮﯾﯽ ،
ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ!

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﻔﺘﻦ
ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦِ ﺳﺨﻨﺎﻥِ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺒﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ .

ﯾﮏ ﻭﻗﺘﻬﺎﯾﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﺑﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﺩﺍﺭ ،
و ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯽ ،
ﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻨﺪ ...
ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ ﭼﻪ ﺷﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭِ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺁﻣﺪ ،
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﺮ ﻧﮑﻦ ،

ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞِ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﺍ، ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺎﺑﯽ !
ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺲِ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺩﺭ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ،
ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻦ ،
ﮐﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﺖ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ .

ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ " ﺳﮑﻮﺕ " ﭘﺎﺳﺦِ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺭﺩﻫﺎﺳﺖ ...

the_sounds_of_silence_by_skierscott.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وقتی میشود دقایق عمرت را با آدمهای خوب بگذرانی 

چرا باید لحظه هایت را صرف آدم هایی کنی 

که یا دلهای کوچک شان مدام درگیر حسادت ها و کینه ورزی های بچه گانه اند...

یا مدام برای نبودنت، برای خط زدنت تلاش می کنند؟

زیگموند فروید

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عشق درخششی جادویی است
که از درون هسته سوزان روح می تابد
و زمین پیرامونش را روشنی می بخشد
و توانمان می دهد تا زندگی را
در قالب رویایی شیرین و زیبا
بین دو بیداری درک کنیم

جبران خلیل جبران

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • SARDAR موضوع را مهم کرد

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...