رفتن به مطلب

زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست...


sAmaR!

ارسال های توصیه شده

در شکار معرفت
با عشق پیمان بستہ‌ایم

درمیان عاشقان
ما عاشق دل خستہ‌ایم !

درجواب بی وفائے
مهربانے ڪرده‌ایم !

مهربانے را بہ رسمِ
معرفت طِے ڪرده‌ایم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 350
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

لای هرزخمِ دلم
خاطره ای غمگین است

باهمین خاطره
هازندگی ام شیرین است

زندگی تا که به چـشمان
تو راهش افتاد

غزل من به همین
روزســــــیاهش افتاد...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آسمان را مرخص می‌ڪنم!
دیگر بهـ هــوا هــم نیازے ندارم!
تو خودت را مثل هــوا مثل نور، مثل آسمان پهــن ڪردهــ‌اے روے تمام لحظهـ هــایم…

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عاشقانه هاي‌ من کوتاه اسـت
اما …
نگاه تو
نبض احساس شعر من اسـت
و شهد نگاهت را فقط واژه هاي‌ شعر من خواهند فهمید...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

انسان های هم فرکانس همدیگر را پیدا می کنند..
حتی از فاصله های دور…
از انتهای افق‌های دور و نزدیک.. انگار. جایی نوشته بود که اینها باید  در یک مدار باشند.. یک روزی .. یک جایی است  که باید با هم ، برخورد کنند… آنوقت…
میشوند همدم، میشوند دوست، میشوند رفیق..
اصلا میشوند هم شکل… مهرشان آکنده از همه ….
حرفهایشان میشود آرامش…
خنده شان، کلامشان می نشیند روی طاقچه دلتان.. نباشند دلتنگشان میشوی..
هی همدیگر را مرور می کنند..
از هم خاطره می سازند….
مدام گوش بزنگ کلمات و ایده ها هستند.. و یادمان  باشد..
حضور هیچکس اتفاقی نیست.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

«مردم همیشه شکایت می‌کنند که چرا کفش ندارند تا اینکه یه روز آدمی رو می‌بینن که پا نداره و بعد غر می‌زنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث می‌شه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملال‌آور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه کلیات؟ چرا به جای اینکه «کجا باید کار کنم؟» نمی‌گیم «چرا باید کار کنم؟» چرا به جای «چرا باید تشکیل خانواده بدم؟» می‌گیم «کی باید تشکیل خانواده بدم؟»

– جزء از کل اثر استیو تولتز

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدم ها. ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد، آیا چیزی می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان می گویند بلی. به عقیده آن ها آدم نمی تواند فقط دربند شکم باشد. البته همه خورد و خوراک لازم دارند. البته که همه محتاج محبت و مواظبت اند. ولی از اینها که بگذریم، یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند و آن این است که بدانیم ما کیستیم و در اینجا چه می کنیم.

– دنیای سوفی اثر یوستین گردر

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به چشم هات اعتماد نکن. اون‌ها فقط محدودیت‌ها رو نشون میدن. با فهم و درکت نگاه کن، دنبال چیزی بگرد که می‌دونی و راه پرواز رو خواهی دید. محدودیتی در کار نیست!

– جاناتان مرغ دریایی اثر ریچارد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سنگی را اگر به رودخانه ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی می شکافد و کمی موج بر می دارد. صدای نامحسوس “تاپ” می آید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می شود. همین و بس. اما اگر همان سنگ را به برکه ای بیندازی… تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق تر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب های راکد را به تلاطم در می آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار می شود؛ حلقه جوانه می دهد، جوانه شکوفه می دهد، باز می شود و باز می شود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه ها که نمی کند. در تمام سطح آب پخش می شود و در لحظه ای می بینی که همه جا را فرا گرفته. دایره ها دایره ها را می زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.

– ملت عشق اثر الیف شافاک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مهم ترین درسی که از مادربزرگم آموختم این بود:
اگر می خواهی چیزی را نابود کنی، اگر می خواهی صدمه و آسیبی به چیزی برسانی، کافی است آن را محدود کنی، کافی است آن را محصور کنی. آن وقت می بینی که خود به خود خشک می شود، پژمرده می شود و می میرد!

– بعد از عشق اثر الیف شافاک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اگر نظر مخالف شما را عصبانی می‌کند، نشان آن است که شما ناخودآگاه می‌دانید که دلیل خوبی، برای آنچه فکر می‌کنید درست است، ندارید. اگر کسی اصرار کند که جمع دو با دو برابر پنج است یا ایسلند روی خط استوا قرار دارد شما بیشتر احساس دلسوزی می‌کنید تا خشم؛ مگر این‌که آنقدر کم از حساب و جغرافی بدانید که نظر او عقیده‌ی شما را به لرزه درآورد!

– برتراند راسل

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده، به همین سبب اینکه انسان گردن خم کند و بگوید چه کنم “تقدیرم این بوده” نشانه ی جهالت است، تقدیر همه ی راه نیست، فقط تا سر دوراهی هاست، گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردش ها و راه های فرعی دست مسافر است، پس نه بر زندگی ات حاکمی و نه محکوم آنی.

– ملت عشق اثر الیف شافاک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تنها کاری که باید انجام دهیم این است که درک کنیم همه‌مان بنا به دلیلی به این جهان آمده‌ایم که باید نسبت به آن خود را متعهد کنیم. آن‌گاه است که می‌توانیم بر رنج‌های بزرگ و کوچک خود بخندیم و بدون ترس پیش برویم و آگاه باشیم که در هر گام ما مقصودی و منظوری نهفته است.

– پائولو کوئیلو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من فکر نمی‌کنم که اندوهِ یک آدم به هنگامِ ترکِ چیزی ناشی از این باشد که دارد چیزی را که دوست دارد ترک می‌کند. اندوهِ آدم ممکن است ناشی از نقطه‌ی مقابلش باشد. آدم احساس می‌کند که پیوند‌ها چه آسان پاره می‌شود، و نیز اینکه دیگران چه آسان از آدم جدا می‌شوند… آدم با اندوه شبهِ روابطی را به یاد می‌آورد که شکل گرفته بودند و با اندوهِ پیشاپیش شبهِ روابطی را می‌بیند که شکل خواهند گرفت. در واقع آدم هم به آزادی نیاز دارد و هم به وابستگی، اما هر کدام بجای خود، و آدم با ناراحتی در می‌یابد که جاها را با هم قاطی کرده است.

– فرانتس کافکا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...

این ابر ها را

من در قاب پنجره نگذاشته ام

که بردارم

اگر آفتاب نمی تابد

تقصیر من نیست

با این همه شرمنده تو ام

خانه ام

در مرز خواب و بیداری ست

زیر پلک کابوس ها

مرا ببخش اگر دوستت دارم

و کاری از دستم برنمی آید...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن،عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست

می نشینی رو به رویم،خستگی در میکنی

چای می ریزم برایت،توی فنجانی که نیست

باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است

باز می خندم که خیلی،گرچه میدانی که نیست

شعر میخوانم برایت،واژه ها گل می کنند

یاس و مریم می گذارم،توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت،میشود آیا کمی

دست هایم را بگیری،بین دستانی که نیست

وقت رفتن می شود،با بغض می گویم نرو

پشت پایت اشک می ریزم،در ایوانی که نیست

می روی و خانه لبریز از نبودت می شود

باز تنها می شوم،با یاد مهمانی که نیست...

 

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تو نیستی و خورشید

غمگین‌ تر از همیشه غروب خواهد کرد

و من دلتنگ‌ تر از فردا

به تو فکر می‌کنم

چقدر دوست داشتنی بودی

وقتی چهره رنجور و چشمان مهربانت

در نگاهم خیره می‌شد

اکنون که بازوان خاک

پیکرت را در آغوش گرفته است

کلمه‌های سیاه پوش شعرم

برایت مرثیه‌های دلتنگی سروده‌اند...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من

مشقِ نانوشته‌ام به دستِ نی

خواندن از خوابِ تو آموخته‌ام به راه

من

بارانِ بریده‌ام به وقتِ دی

گفتن از گریه‌های تو آموخته‌ام به راه

به من بگو

در این برهوتِ بی‌خواب و طی

مگر من چه کرده‌ام

که شاعرتر از اندوهِ آدمی‌ام آفریده‌اند؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده...

سهراب سپهری

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گوش کن، دور ترین مرغ جهان می‌خواند.
شب سلیس است، و یکدست، و باز.
شمعدانی‌ها
و صدادارترین شاخه فصل،‌ماه را می‌شنوند.

پلکان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم،

گوش کن، جاده صدا می‌زند از دور قدم‌های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک‌ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.
و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشنید با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • SARDAR موضوع را مهم کرد

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...