رفتن به مطلب

سیگار شکلاتی...


sAmaR!

ارسال های توصیه شده

1448788430382.jpg

در هر رابطه دو نفره ای شش نفر حضور دارند

- من

- تو

- تصویری که من از تو در ذهن دارم

- تصویری که تو از من در ذهن داری

- تصور من از تصویری که ازخودم در ذهن تو دارم

- تصور تو از تصویری از خودت که در ذهن من است . . . 

حواسمان به هر شش تا باشد !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

1467879842610.jpg

 

بیایی آرام توی فکرم

ریز ریز

از توی سرم

بیاورمت پایِ قندانِ

روی میز

پشت به پنجره ی اتاق

بریزیمت توی استکان چایم

مثل دانه های هل 

مثل تکه های دارچین 

مثل لیمو های امانی

که بمانی 

بریزم و سربکشم تمام تو را

که مثل مزه ی خوبِ چایِ عصر یک شهریور

بمانی برای روزهای سرد بهمن ماه...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

555.png

 

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.

برگهای آرزوهایم, یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.

وه ...چه زیبا بود, اگر پاییز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

 

شاعری در چشم من میخواند...

شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی.

نغمه ی من...

همچو آواری نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.

 

پیش رویم:

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:

منزلگه اندوه و درد وبد گمانی

کاش چون پاییز بودم...

 

| فروغ فرخزاد |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تمام خیـ ـ ـ ـال هایم بارانی ســـــــــت

 

و کنــــ ـ ـار آرزوهایــــــــــم شبــدرهایِ تَـــر

 

در دهان روز و شـ ـ ـب هایــــم نشــــــــخـــــوار می شــــود

 

و ایــــــکاش هـ ـ ـ ـایم

 

مثل نوک پیکـ ـ ـ ـان تیرکمـ ـ ـ ـانی

 

هر لحظه به چشـم هایم فرو می رود

 

و هنوز اینجا بهاری نیست که نیست

 

و صدای سوز سرما

 

در گوش هایم قنـ ـ ـ ـدیل بستـ ـ ـ ـه است

 

و کسـ ـ ـ ـی هنوز

 

صدای پـ ـ ـ ـای بهار را نشـ ـ ــنیده گویا

 

 

* سیمین *

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آرام چشمِ انتظار دلم را می بندم 

 

و پلک ها را 

 

زیر یک خروار دیوانگی دفن می کنم

 

و هیچ نمی بینم 

 

نبودنت را

 

چه رنگهای پریده شب 

 

به من می آید 

 

وقتی که تا سحر 

 

شب هست و من هستم و شب...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خیلی ها مثل من 

 

دست از شعر گفتن کشیده اند  

 

                   گویا به بن بست بدی خورده اند  

 

               به دود سیگار رسیده اند   

 

خیلی ها مثل من  

 

                   به این و آن نگاه می کنند و بس  

  

چیزی نمی سرایند و  

 

می گویند  

 

                     همین است که هست  

 

آخرش چه ؟  

 

 

بهانه که نباشد  

 

 شب همان شب بی ستاره 

 

 و

 

به خواب رفتن تنها راه چاره .   

 

 

حالا اگر خواستی بی تاب شوی   

 

 

            دنبال راهی گشتی تا که بی خواب شوی  

 

 

                            دفتر دیروز و دیروز تر ها را مرور کن  

 

            لحظه های رخوت و سستی ات را پر از شور و سرور  کن   

 

  

باور کن آن روز های دیوانگیت را  

 

             بی پناه و راه ماندن و بیچارگیت را  

 

 

              باز هم آخر یک نفس تازه کردن  

 

                       می مانی  

 

که بدزدد خواب تو را  

 

                یا که آن شعر های ناب تو را   

 

 

* سیمین * 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ !..
ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ ،
ﭼﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﯽ ﻭ ﯾﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻮﯾﯽ ،
ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ!

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﻔﺘﻦ
ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦِ ﺳﺨﻨﺎﻥِ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺒﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ .

ﯾﮏ ﻭﻗﺘﻬﺎﯾﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﺑﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﺩﺍﺭ ،
و ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯽ ،
ﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻨﺪ ...
ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ ﭼﻪ ﺷﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭِ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺁﻣﺪ ،
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﺮ ﻧﮑﻦ ،

ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞِ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﺍ، ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺎﺑﯽ !
ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺲِ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺩﺭ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ،
ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻦ ،
ﮐﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﺖ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ .

ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ " ﺳﮑﻮﺕ " ﭘﺎﺳﺦِ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺭﺩﻫﺎﺳﺖ ...

the_sounds_of_silence_by_skierscott.jpg

  •  
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وقتی میشود دقایق عمرت را با آدمهای خوب بگذرانی 

چرا باید لحظه هایت را صرف آدم هایی کنی 

که یا دلهای کوچک شان مدام درگیر حسادت ها و کینه ورزی های بچه گانه اند...

یا مدام برای نبودنت، برای خط زدنت تلاش می کنند؟

زیگموند فروید

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عشق درخششی جادویی است
که از درون هسته سوزان روح می تابد
و زمین پیرامونش را روشنی می بخشد
و توانمان می دهد تا زندگی را
در قالب رویایی شیرین و زیبا
بین دو بیداری درک کنیم

جبران خلیل جبران

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مُزد عاشقي
رنج است
اما اين رنج
روشني مي بخشد
از دلي عاشق
که مي شکند
موسيقي و ترانه مي تراود

جبران خليل جبران

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گاهی
تو حتی لب به سخن نگشوده ای
و من به پایان آنچه خواهی گفت رسیده ام
تو بیش از آنچه من قادر به گفتن باشم
به من گوش می دهی
تو ضمیر آگاه را می شنوی
تو با من به جاهایی می روی که
کلمات من قادر به بردن تو به آنجاها نیستند 
...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

جانم از آتشفشان ها گذر مي کند
با خويشتن در جنگم
از خود عبور مي کنم
تو آن سوي من ايستاده اي
و لبخند مي زني
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
مي دانم .

جبران خليل جبران

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بهش می گفتند «زیرآب زنِ کلاس»، هردفعه زیرآب یکی را میزد و هرچقدرهم نامحسوس، همه مطمئن بودند کار کار خودش است، چون سابقه اش بدجور خراب شده بود. استعداد زیادی نداشت وشاید بیشتر به این خاطر که تمام انرژی و وقتش را متمرکز روی رفتار بقیه کرده بود تاسوژه ای گیر بیاوردو زیرآب یکی رابزند یا کار یکی راخراب کند و برای خودش کِیف کند، از آن کِیف های کثیف. انگار روزهایی که زیرآب نمی زد، حالش خوب نبود، عادت کرده بود به این کار و این عادت، هر روز از بچه های کلاس دور ترش می کرد و در درس ها ضعیف تر میشد.

یک بار سرِ کلاس شیمی اجازه گرفت برود حیاط و آب بخورد، اما وقتی برگشت، زیادی کِیفش کوک بود و این برای همه ی ما ترسناک بود، هرکس داشت به کارهاو ضعف هایی که ممکن بود بروز داده باشد فکر میکرد.

طولی نکشیدکه از دفتر مدرسه مرا خواستند، انگار این بار قرعه به نام من بود، بااضطراب ازجا بلند شدم و درطول مسیر، به جوراب و ناخن و لباسم نگاه کردم تاببینم ایراد را از کجای من در آورده. اجازه گرفتم و از در دفتر رفتم داخل، مدیر داشت بالبخند نگاهم میکرد، گفت بیا جلو، دستش روی دفتری بود که خیلی برام آشنا بود. یعنی این دفتر خاطرات من بود؟ آن جا چه کار میکرد؟ کار کارِ خودِ زیرآب زنش بود، زنگ تفریح آن را بدون اجازه از کیفم برداشته بود و مابین کلاس، آن را زیر لباسش گرفته و تحویل مدیر داده بود. خلاصه مدیر سرش را پایین انداخت و آن را بازکرد و بالبخند و آرام، چندصفحه ای از آن را ورق زد، گفتم: «خانم اجازه! امروز اشتباهی توی کیفمان مانده، به خدا...» بدون اینکه نگاهم کند انگشت اشاره اش را به نشانه ی سکوت، روی لبش گذاشت که یعنی چیزی نگو خودم همه چیز را می دانم و به مطالعه ی شعرهای من ادامه داد. بعد، آرام سرش را بالا گرفت و گفت:«چه خط و استعداد خوبی داری فلانی، چرا زودتر رو نکرده بودی!» و من شوکه بودم از این برخورد و کلی در دلم ذوق کردم. همان روز، مدیر مدرسه فراخوان مسابقه شعری را به من داد ومن به تشویق او شرکت کردم و ازقضا نفر اول هم شدم! بعد از آن ماجرا، هم رابطه ی من با مدیر و دفترمدرسه خوب شد، هم هرهفته و هرماه، جوایز مختلفی برنده می شدم و مقام های خوبی کسب میکردم و این را مدیون زیرآب زن معروف کلاسمان بودم.

اینجاست که باید گفت: «عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد.»

خلاصه که برای دیگران بد نخواهیم، خدا بیشتر بلندشان می کند! سعی بر تخریب رابطه ی آدم ها نکنیم، کائنات صمیمی ترشان می کند. خوب بخواهیم برای دیگران تا عزیز بمانیم و قابل احترام...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حوصله ی هیچ کس را ندارم، بالاخره آدم روزی به اینجای زندگی هم می رسد...
انگار خدا خواسته از کالبد تکرار بیرونم بکشد، فیلتر فریبنده ی احساسات را از روی چهره ی ساده ی آدم ها برداشته و گفته "این تو و این حقیقت آدم ها"...
من این روزها دارم آدم ها را بدون فیلتر می بینم، کاملا صاف و حقیقی و بدون نقاب...
اگر دوستشان دارم پشتش هزار و یک منطق نهفته و اگر نمی خواهم حتی ببینمشان برایش دلیل دارم.
این مدت به آدم هایی علاقمند شده ام که تا این لحظه نمی دیدمشان و از آدم هایی دل کنده ام که تا قبل از این از آن ها بت ساخته بودم.
منطق است دیگر!
از یک جایی به بعد سر می رسد و بزرگت می کند، نقاب از چهره ها برمی دارد، ابر احساسات را کنار می زند و خورشیدهای حقیقت را بیرون می کشد. درستش هم همین است، آدم باید از یک جایی به بعد واقع بین باشد و بفهمد با عینک احساسات که به استقبال اتفاقات و آدم ها برود؛ همه چیز زیباست، آدم ها خنجر به دست و با نفرت، مقابلش می ایستند و او بر لب هایشان مهر می بیند و در دستانشان عشق!
باید با قساوتِ تمام، این عینک خوش بینی را از مقابل دیدگانش بردارد و از یک جایی به بعد, عاقلانه دوست بدارد و عاقلانه زندگی کند....

 

نرگس صرافیان
 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من مدیونم؛به همه ی آنهایی که به اعتمادم خیانت کردند و به من یاد دادند که محتاط تر باشم
به همه ی آنهایی که درحقم دشمنی کردند و به من یاد دادند که با هرکسی دوستی نکنم
و به همه ی کسانی که به من حسادت کردند،سعی کردند تحقیرم کنند و ناخواسته مرا به سمت بهتر شدن سوق دادند،
از زخم هایم درس می گیرم و قوی تر می شوم از شکست هایم پله می سازم و موفق می شوم ،
آرامشِ مدام سمت عابران جاده های بی مقصد و هموار است ،
اما برای فتح ِ قله هایی که جایِ هر کسی نیست باید رنج هایی کشید که کار هرکسی نیست باید جور دیگری دوام آورد...

نرگس صرافیان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دوران ابتدایی عاشق یک کوله ی پارچه ای شدم که روی دوش یکی از بچه های مدرسه دیده بودم، برای رسیدن به آن، کیفی که داشتم را به عمد پاره کردم. حالاشرایط رسیدن به رؤیایی که داشتم فراهم بود. به بابا اصرارکردم و بابا کوله رابرایم خرید. خیلی خوشحال بودم، وسایلم را مرتب داخلش چیدم وثانیه ها راشمردم تاصبح شود وکوله ی دوست داشتنی ام را بردارم وخرامان وشاد به مدرسه بروم. از شدت ذوقی که داشتم، فکرمیکردم به محض ورودم به مدرسه، حواس ها متمرکزبه من وکیف جدیدم خواهدشد وتمام بچه ها غبطه ی حال خوب مرا خواهندخورد.

صبح شد، از ذوقم صبحانه نخورده کوله را برداشتم و راه افتادم. وارد مدرسه شدم، بماند که هیچ کس حواسش به من وکوله ام نبود وهرکس راه خودش را می رفت! کمی توی ذوقم خورد اما هنوزهم ته دلم برای داشتن آن، خوشحال بودم. زنگ اول که درکلاس نشستم، کوله مدام زیر میز می افتاد و کلافه ام کرده بود، نه پایه ای داشت، نه تکیه گاهی که به نیمکت تکیه اش بدهم. ضمن اینکه کتاب و دفترهایم بدحالت شده بودند وپیداکردنشان زمان میبرد. دیگر نه تنها دوستش نداشتم، بلکه از دستش عصبانی بودم!

خلاصه که آن روز باشوق به مدرسه رفتم وباحالی گرفته به خانه برگشتم، کوله را گوشه ای انداختم و نشستم. بیشتر مدادرنگی هایم از شکاف های بالای کوله بیرون افتاده وگم شده بودند، خلاصه که پشیمان بودم، خیلی پشیمان.

همینطور که باحال گرفته کنج اتاق کز کرده بودم چشمم به کیف قبلی ام افتاد که باتمام کهنه بودنش، بی نقص بود و تازه فهمیدم چقدردلم برایش تنگ شده. برش داشتم، باسوزن و نخ به جانش افتادم و پارگی اش را دوختم، کتاب هایم را داخلش چیدم، نفس راحتی کشیدم و به خودم قول دادم دیگر از روی ظاهر، عاشق هیچ چیز و هیچ کس نشوم و قبل از انتخابم، همه چیز را درنظر بگیرم.

این مسئله بارها و بارها در زندگی برایم تکرارشد ومن به این ادراک رسیدم که نمیشود فقط از روی ظاهر،عاشق چیزهاو آدم ها شد، چون این دوست داشتن دوامی ندارد.
از روی ظاهر اگر کسی را انتخاب کنی، جایی از زندگی رفتار واخلاق وشخصیتش توی ذوقت میزند و به مرور زمان، کلافه ات میکند.

من عشق و دوست داشتنِ آنی را انکار نمیکنم! خلاصه ی کلام من این است که منطق و عقل، چاشنی لازمی برای انتخاب آدم هاست. برای اینکه کلافه و پشیمان نشوی، لازم است در کنار علاقه، عاقلانه به مسائل و آدم ها نگاه کنی و همه چیز را در نظر بگیری. گاهی لازم است نخ و سوزن برداری و به جان شکاف داشته ها و رابطه های سالم قدیمی ات بیفتی.
که عاقبت تنوع طلبی و ظاهربینی، پشیمانی ست.


نرگس صرافیان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گاهی فقط بی خیال باش...
وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی؛
روزت را برایِ عذابِ داشتن ها و افسوسِ نداشتن ها خراب نکن!
دنیا همین است؛
همه ی بادهای آن موافق،
همه ی اتفاقات آن دلنشین،
و همه ی روزهای آن خوب نیست!
اینجا گاهی حتی آب هم سربالا می رود...
پس تعجبی ندارد اگر آدم ها جوری باشند که تو دوست نداری!
گاه گاهی در انتخاب هایت تجدیدنظر کن.
فراموش نکن؛
تو مجاز به انتخابِ آدم هایی، نه تغییرِ آنها...

نرگس صرافیان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به صبر اعتماد کن...
عدم قطعیت را
با آغوش باز پذیرا باش..

از زیبایی انتظار لذت ببر...

وقتی هیچ چیز قطعی نیست،
پس همه چیز ممکن است...

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست تقدیر را باور نکن
تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو زنجیر را باور نکن...

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هیچ درختی
به خاطر پناه دادن به پرنده ها
بی بار و برگ نشده است...

تکیه گاه باشیم ،
مهربانی سخت نیست..!

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد،
صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد.. آرامش، رهایی از طوفان نیست!
بلکه آرام زندگی کردن در میان طوفان است...
به همین دلیل : بهشت مکان نیست، زمانی است که زیبا فکر میکنی... وجهنم هم مکان نیست!
زمانیست که افکارت دنیایت را به آتش کشیده اند...

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هرگز از یک روز زندگی‌ات هم پشیمان نباش !
روزهای خوب شادی بخش‌اند
روزهای بد تجربه آوراند ...
روزهای بدتر درس می‌دهند
و روزهای بهتر خاطره آوراند

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از خوبی آدم ها
برای خودت دیواری بساز
هر وقت در حقت بدی ڪردند
فقط یڪ آجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را
خراب ڪنی.

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به آرامش می رسی ؛
اگر هیچ کس را برای چیزی که هست و کاری که می کند ، سرزنش نکنی .
اگر آستانه ی تحملت را بالا ببری و بپذیری آدم ها متفاوت اند و قرار نیست همه ، بابِ سلیقه ی تو باشند . بپذیری رفتار دیگران ، تا وقتی به روان و آرامشِ تو آسیبی نمی زند ، به خودشان مربوط است ...
آدم هایِ امروز، آنقدر دغدغه دارند که دیگر حوصله ای برای دخالت و قضاوت و سرزنش ندارند !
آدم ها خودشان مسئولِ رفتار و انتخاب هایِ خودشان اند .
اگر رفتاری آزارت داد و برخوردی بابِ سلیقه ات نبود ؛
یا کنار بیا ، یا فاصله بگیر ،
همین !

 

نرگس صرافیان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...