ŦŁФШ ΞTłHШ ارسال شده در 5 آذر، 2021 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، 2021 حکایت «قصاص روزگار» فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت. سال ها از این ماجرا گذشت تا این که شاه نسبت به آن فرمانده عصبانی شد و دستور داد وی را در چاه افکندند. فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت. فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟ فقیر صالح: من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی. فرمانده: تو دراین مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟ فقیر صالح: «از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم» «یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم» ناسزایی راکه بینی بخت یار عاقلان تسلیم کردند اختیار چون نداری ناخن درنده تیز با ددان آن به، که کم گیری ستیز هر که با پولاد بازو، پنجه کرد ساعد مسکین خودرا رنجه کرد باش تا دستش ببندد روزگار پس به کام دوستان مغزش برآر نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .