ŦŁФШ ΞTłHШ ارسال شده در 4 آبان، 2021 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، 2021 شجاعت پسر خردسال سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج می برد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت. پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟ برادر خردسال اندکی تردید کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت: بله من این کار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد. در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز می گشت خوشحال بود و لبخند می زد. سپس رنگ چهره اش پریده بی حال شده و لبخند بر لبانش خشکید. نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت: آیا می توانم زودتر بمیرم؟ پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور می کرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مــرگ کرده بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .