رفتن به مطلب

"از عشق حرف زدن برای انسان هنوز خیلی زود است"


mahi.goli

ارسال های توصیه شده

وقتی حال خوشی نداریم و کلافه ایم، معمولا اولین کسی را که حذف می کنیم همان مفلوک دلتنگی است که جانش را گره زده به ما. همان که بیشتر از همه دوستمان دارد. جوابش را نمی دهیم، پرخاش و تندی میکنیم، بی حوصلگی را به رخش می کشیم و حتا ممکن است از او بخواهیم برود گم شود و دست از سر ما و دنیای مزخرف ما و حال بد ما بردارد. لهش میکنیم، سلیمان وار در مصاف مورچه ای دل بسته و وابسته. چه سلیمان بدطینتی که ماییم ...

احتمالا دلیلش باید این باشد که مطمئنیم او هست. می ماند. اگر رنجید، ممکن است دور شود ولی بر می گردد. اگر شکست، ممکن است زخمی شود ولی قابل ترمیم است. و هیچ جای ذهنمان هم این ترس را پرورش نمی دهیم که امان از وقتی که تصمیم بگیرد برود، برای همیشه برود ....

قسمت تلخترش هم اینجاست که همه ما گاهی جای آن بیچاره ای که دوستمان دارد بوده ایم. یک جایی کسی بوده که با بی اعتنایی و نخواستن زجرمان داده باشد. یعنی می دانیم داریم چه عذاب سختی را به او تحمیل می کنیم. قاعده چرک روابط عاطفی انگار این است که انتقام کسی که دوستمان نداشته را از کسی که دوستمان دارد می گیریم. و کسی هم که دوستمان دارد انتقام کسی را که دوستش نداشته یا زجرش داده را از ما می گیرد.

می بینی؟ همه ما هم شکنجه می شویم، هم شکنجه می کنیم. راست گفت حسین پناهی، که با واژه های مهجورش سرود "از عشق حرف زدن برای انسان هنوز خیلی زود است" .............

#حمیدسلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یه چیزی داریم تو پزشکی بهش میگن: سندروم اندام خیالی. تصور کن تو یه تصادف دست چپت رو از دست میدی. چند ساعت بعد وقتی به هوش میای، وقتی میخوای گونه هات رو‌ نوازش کنی فقط یک دستت رو روی صورتت احساس میکنی و اینجا تموم‌ نمیشه... وقتی متوجه میشی یه دستت نیست، درد خیلی شدیدی رو احساس میکنی. اون هم درست تو همون دستی که دیگه نداریش. عجیب نیست؟ خیلی از آدمها که دچار قطع عضو شدن میگن گاهی هنوز دستی که از دست دادنش رو‌ حس میکنن یا میخوان که بخاروننش گاهی.

 

بگو چرا اون آدم وقتی خودش نیست فکرش هست؟ چرا مواظبم کاری نکنم ناراحت بشه یا اصلا چرا نگرانشم‌ هنوز؟ انگار یه چیزی شبیه به همون سندروم اندام خیالی، یا اصلا عشق خیالی، رابطه ی خیالی... آدم خیالی. نگران بودن برای کسی که نیست. درد گرفتن جایی از قلبت که حتی زخمش دیگه پیدا نیست. وقتی ما کنار یه نفر، به مرور دست میشیم، پا میشیم، میشیم قلب یه آدم... تمام فکر و‌ روح یک آدم.

 

من می دونم چرا الهام اصرار داره اسم بچشو بذاره امیر، می دونم چرا دایی حسام هیچوقت ازدواج نکرد. من می فهمم چرا حاج آقا صاحب خونمون، درست چند ماه بعد از فوت ربابه خانم بی هیچ مریضی یک روز از خواب بیدار نشد. میفهمم خودمو بعد ماه ها بی خبری از تو؛ این مردگی، این دردهای خیالی، این نگرانی ها... کاش می شد تحمل کرد این سندروم تعهدهای خیالی رو.

 

#امیرعلی_ق

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حیرت انگیزترین جای جهانم، دقایق مکاشفه تنهایی است. همین که شبی، روزی، وقتی با همه جانم حس کنم کسی باید باشد که این درد تن را، سختی این لحظه را، تلخی این روز را، هولناکی این شب را با او قسمت کنم. بعد، کمی فکر کنم به خودم و بقیه، به دورها و نزدیک ها.

و یادم بیاید در قبیله کاکتوس ها آرزوی آغوش بهایی به سنگینی دریده شدن با خارهای مسموم را دارد.

که یادم بیاید خودم مگر هرگاه خواستم یاوری باشم و مرهمی، مگر توانسته ام درد مهلکی نباشم به جان عزیزانم؟

کز کنم کنج خودم، سرم را بگذارم روی شانه خودم، به خودم بگویم درست خواهد شد. کم کم از یاد ببرم که جز من کرگدن های دیگری هم در این جنگل هستند. خو کنم به جزیره یک نفره خودم، جایی که آواز هیچ پرنده ای را به خود ندیده. چشمهایم را ببندم، به صدای سائیده شدن صخره های عمرم به تازیانه موج روزگار گوش کنم، و یادم باشد نه، پسرجان، هیچ دست نوازشگری نبوده و نیست. نجات دهنده در گور خفته است.

از مرهم بگذرم، به زخم خو کنم، و تانگوی یک نفره ام را باشکوه برقصم به سبک همه قوهای بی کس دنیا، که هیچ وقت عاشق نشدند، و همه عمر را مشغول مردن بودند، همان جا که عاشقی نکردند...

همین./

#حمیدسلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

.

در روابط عاطفی تنها یک مدل خیانت را به رسمیت می شناسم، و آن خیانت به خود است که مادر بقیه رفتارهایی است که اسمشان را خیانت می گذاریم.

خیانت به خود، یعنی حذف کردن خودت و نیازهایت برای تداوم رابطه. ماندن کنار کسی که به تو این حس را نمی دهد که بهترین نسخه از خودت هستی. ماندن کنار کسی که مطمئن نیستی دوستت دارد یا فقط برایش تکه بی اهمیتی هستی از یک پازل که اگر تمام هم نشد، نشد.

ماندن کنار کسی که وقتی حالت خوب است، وظیفه خودش می داند با کلامی یا رفتاری انرژی منفی مزخرفش را به تو تزریق کند. ماندن کنار کسی که وادارت می کند خودت نباشی. ماندن کنار کسی که در سختی ها ناپدید می شود و وقت خوشی ها با لبخندی به پهنای صورتش از راه می رسد. ماندن کنار کسی که برای بهتر شدن اوضاع روابط تلاشی نمی کند و همیشه حق به جانب خودش است. ماندن کنار کسی که تو را مقصر همه بدیهای آدمهای قبلی زندگیش می داند و می خواهد حسابهای همه عمر را یک جا با تو تسویه کند. ماندن کنار کسی که دائم در حال مقایسه کردن با تو دیگران و یا در وقیحانه ترین شکلش مقایسه کردن تو با آدم قبلی زندگیش است، حتا اگر تو برنده این مقایسه باشی. ماندن کنار کسی که حاضر نیست کنار تو پرواز کند و ترجیح میدهد بالهایت را بشکند تا همیشه کنارش بمانی. ماندن کنار کسی که رفتار و گفتارش یکی نیست. ماندن کنار کسی که نمی تواند تو را با کارهایی که می کند یا کارهایی که نمی کند مطمئن کند که برایش مهمترین بخش زندگی هستی، و تنها با زبان نرم و مهربان دائم یادآوری می کند بدون تو دنیایش تاریک است. ماندن کنار کسی که از خورشید وجودت لامپ صدوات می سازد، مبادا که گلهای آفتابگردان دیگر به خورشیدش نگاه کنند.

دوست داشتن و دوست داشته شدن هر روز بزرگتر و خوشحالترت می کند،

اسم هر رابطه ای را نگذاریم عشق، نگذاریم دوست داشتن...

تنها مدلی از خیانت که به رسمیت میشناسم، خیانت به خود است...

#حمیدسلیمی

#سواد_رابطه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

انسان پرنده نیست که پر بکشد برود روی شاخه دیگری لانه بسازد و همه چیزرا از اول شروع کند. نه. انسان می ماند کنج خودش، کنار نشانه ها و نمادها. کنار درد و خنده و آغوش و دوری، کنار آزار و نوازش و بوسه و سیلی. کنار ترانه ای قدیمی که همه شکنجه ها را از نو آغاز می کند، کنار آهنگی تازه که جان را شیفته می کند و در خیابان به رقصیدنت وا می دارد. کنار آدمی کهنه که دیدار دوباره اش به یادت می آورد چرا کنارت نیست، کنار آدمی تازه که شوق داشتنش کلافه ات می کند. کنار مردمی عبوس که به تحلیل های آبکی هم اهمیت می دهند و همزمان به دریدن گلوی هم فکر می کنند، کنار مردمی سرخوش که باد خنده های نرمشان را می بوسد به نیت شفا و آرام گرفتن.

نه انسان پرنده نیست. انسان غریبه ای تنهاست در جهانی وسیع تر از فهم و ادراکش. انسان پرنده نیست، انسان درختی است که به شوق آرامش مهاجرت می کند. از خاکی به خاکی، از آدمی به آدمی، از لهجه ای به لهجه ای، خانه ای به خانه ای، از آغوشی به آغوشی. بی آن که بداند در عمق خود، درخت محزونی است وابسته به ریشه ها. ریشه هایی که نه در جهان بیرون، که در خاک خشک ذهنش دویده اند.

بی وقفه در جستجوی نجات است، و هیچ خبر ندارد که از خویشتن نجاتی نیست .....

#حمیدسلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هست ها که نیستند، نیست ها که هستند:

آن نیست ها. منجمدهای بیرون آمده از سردخانه های ذهن ما، که به بهانه ای بی ربط - عطری، آهنگی، تغییر فصلی- باز می گردند به کوچه های یاد و قدم می زنند و برگها زیر پایشان خش خش میکند و بیچاره میشویم از آوار آزار نبودنشان.

آن هست ها. آنها که کنار ما هستند، تن به تن و نفس به نفس. و آنقدر سرد که همیشه زمستانیم کنارشان، دریغ از برافروختن شعله ای کم جان، مگر به نیاز تن.

✔️آخ، آن ها که هرگز ندیده ایم رویارو، و به جان دوست داریم. آنها که از دنیاشان جز به قدر عکسی - و شاید چند کلام هم صحبتی به برکت واژه های بیجان تایپی- هیچ نمی شناسیم و دلتنگشان می شویم، آنها که در خوابهای ما هم قدم نزده اند، آنها که گاه حتا هیچ نمی دانیم صدایشان چگونه است، آنها که خبر نداریم قبل از خواب یاد کدام خاطره بچگی می افتند، آنها که از روز و روزگارشان هیچ نمی دانیم، و بیرحمانه عزیزند. عزیزند. عزیز. آنقدر عزیز که لجمان می گیرد از خودمان و بازی مضحکمان. این چه آدابی است، دل دیوانه؟

زندگی هزار و یک شیوه داشت، و ما آن را برگزیدیم که آغوشهایمان را تیغ دار کرد و ناامن. دل سپردیم به قبل و بعد از روابط. یا از فراق آن که رفته نوشتیم، یا از حسرت آن که نخواهد آمد. و حیف که هیچکس نبود آن دقایق متبرک را بنویسد و بخواند، آن چند ساعت با هم بودن، آن چند دقیقه‌ی امنِ آغوش را، آن خواستن متبرک توامان و دوسویه را. آن بوسه را که جهان را متوقف می کرد. بی ملال و درد و پیری و دوری....

مبتلای لبهای سرد زنجیر، زندانیان فرتوتی بودیم در زندانی که یک سلول داشت، و یک زندانی.

بی هواخوری، بی ملاقاتی.........

#حمیدسلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یک شبی هم کاش خدا یک پیامبری بفرستد بی‌کتاب و بی‌آیین . فقط بیاید یادمان بدهد کسی را نزدیک خودمان نیاوریم اگر آدم ماندن نیستیم .

یادمان بدهد از آدمها ایستگاه نسازیم ، هرچقدر هم که قطار پیر و خسته‌ای باشیم و دل تنگمان کمی استراحت و آرامش بخواهد .

یادمان بدهد دلربایی نکنیم اگر آدم دلدار بودن و دلبر داشتن نیستیم . یادمان بدهد جملات را ، کلمات را ، بوسه را ، آغوش را مقدس بدانیم .

یادمان بدهد تمام دردهای دیروز و ترسهای امروز و نیازهای فردا را بهانه نکنیم برای ویران کردن دل نرم و نازک آدمهای بی‌گناه ساده‌دل . یادمان بدهد لمس آدمها ، بوسیدنشان ، وابسته کردنشان آیینی مقدس است ، نه بهانه ای برای کمی روشن کردن حفره های تاریک روح .

کاش ، یک شبی ، خدا دلش بگیرد از این همه آدم تنهامانده زخمی . پیامبری بفرستد ، پیامبر غمگین آرامی که قشنگ حرف بزند . پیامبری که حوصله داشته باشد حرفهایمان را بشنود ، دردهایمان را گریه کند ، بی‌قضاوت . بی‌بشارت بهشت ، که از وعده های دور خسته‌ایم . کاش ، خدا دلش بگیرد، و پیامبری بیاید که از نو مومن کند ما را به آدم بودن ....

#حمید سلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

شاید هم تمام آن چه ما نمی دانیم و کسی به ما یاد نمی دهد، اصل عدم قطعیت است. این که واقعیت جاری در هیچ لحظه ای و هیچ واقعه ای، قطعا آن چه می بینی و حتی آن چه باور داری نیست. این که دوستت دارمی که می شنوی الزاما صادقانه گفته نشده، این که عذاب دوری که به جان خریده ای آنقدر هاکه وانمود میکنی سخت نیست، این که دلتنگی می تواند نقابی باشد برای پنهان کردن دردهای مهمتر، این که اشک‌ها الزاما از ابرهای دلت نمی بارند و ممکن است به سادگی ابزاری باشند برای ربودن دلت و آماده کردنت برای زخمی دیگر و عمیق تر. و شاید همه اینها نباشند. می بینی؟ تاریکی واقعیت ندارد، و هرچه هست فقدان نور است. همینقدر عجیب و غریب است دنیا. این که بودن هیچکس قطعی نیست، این که رفتن هیچکس قطع نیست. نه، یادمان ندادند اصل های مهمتر زیستن را. مثلا این که لحظه را دریابی، لحظه را، که تنها واقعیت جاری در زندگی است.

بلد نیستیم. گم می شویم، گاهی در خوشی، گاهی در غم. مادربزرگ می گفت آدمیزاد می‌تواند در یک استکان چای غرق شود. نسل ما لاقل بلد نیست. در دنیا گیج است. پسرک سرگردانی است که در محله جدید جایی را نمی شناسد، و در همه کوچه ها گم می شود...

#حمیدسلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

میان بلاهای علاقه، بی رحم ترینشان شاید عذاب تحمل بی اعتنایی دلبر باشد. که برایش بمیری، و اهمیتی نداشته باشد، حتا به اندازه یک فاتحه خواندن برای غرورت. که جانت سراسر نیاز باشد و آتش خواستن آبت کند و داغ تمنا به تمامی سوزانده باشدت، و همه آن چه در ازای ابراز دلدادگی به حضرتش به سوی تو باز می گردد، بی اعتنایی محض باشد. خواستن که نه، حتا نخواستن هم نه. انگار، محکوم شده باشی به اقامت اجباری در یک سکوت سرد ممتد در تاریک ترین دالان های نمور دنیا.

و کسی که این درد راکشیده باشد، اگر وقتی جایی مجبور شود همین درد را به جان کسی بنشاند که از راه رسیده و همه مرزها را نادیده گرفته و به اویِ دردکشیده علاقمند شده، دو بار می میرد.

یک بار برای خودش، خود پریشانش که فرسوده شده و قامتش آنقدر زخمی است که تحمل نوازش را هم ندارد، و از هراس زخمهای تازه بیرحم ناچار است از دوست داشته شدن بگریزد، به هزاران دلیل چرک.

و یک بار هم برای آدم بی گناهی که طفلک بیگناه چه بی وقت آمده. این که کسی را به اجبار شکنجه کنی، و بدانی شیوه و میزان دردی که می کشد چه هولناک است، کم ندارد از غرق شدن در حوضچه های مذاب. استخوانت را هم آب می کند...

فرشته عذاب عصر ما، شاید مثلا شبیه دو تیک به هم چسبیده باشد کنار مسیجی بی جواب در یک اپلیکشن پیشرفته به درد نخور، که صدای تو را به یار نمی رساند.....

#حمیدسلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حــوصــله ام بـــرفــی سـت !
بــا یـک عــالــمه قنـــدیـــل ِ دلتـــنگی ،
از گــوشـه ی دلــــم آویـــــزان !
آهــــای !
کـــافــی ســت کمــی “هــا” کنــید ،
تـــا کــه “آب” شــــوم !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

میان پنجره ها، آن که بسته ماند من بودم.

میان سنگها، آن که تراشیده شد تا بتی باشد برای قبیله ای که سنگتراش نمی دانست قرنهاست منقرض شده.

میان درختها، تک درخت خشک در باغ متروک بیرون شهر زلزله زده.

میان گنجشکها، آن که جفتش را به سنگ کودک بازیگوش مُرده دید.

میان ابرها، سترون ترین و تیره ترین.

میان باد ها، آواره ترین و مست ترین.

میان عطرها، عطر خام مزرعه ذرت.

میان دریاها، دریای مذاب، بی قایق و بی ماهی.

میان صیدها، گراز بدهیبت گوشت تلخ.

میان قصیده ها، شعر آخر شاعری لال. میان جمله ها، نگفتنی ترین.

میان عشقها، ممنوع ناممکن.

تو شهد بودی و من زهر. میان همه ي مَردم، کسی بودم که دوستش نداشتی.....

#حمیدسلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

normal_%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-691-500x333.jpg
 

کبریتـهای سـوخته هـمـ ،

روزی درختـ های شـادابی بـوده اند!

مثل مـا ،

که روزگـاری می خنـدیدیـمـ

قبـل از اینـکه عـشق روشنـمان کنـد...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

.

یک وقتی هم باید تکلیفت را با خودت روشن کنی ، که دلت عشق میخواهد یا عاشق !

که یعنی دوست داری دوست داشتن را ، یا نه ، صرفا دنبال دوست داشته شدنی .

باید بنشینی با خودت فکر کنی که برای داشتن و غرق شدن در عشق ، حاضری تن بدهی به رنج خواستن و نشدن ؟ به دوست نداشته‌شدن ؟ به انتخاب نشدن ؟ به نادیده گرفته شدن ؟ به نداشتن ؟ تن می دهی به درد هولناک و وخیم نداشتن ؟

یا نه . هی وِرد عشق گرفته‌ای ، اما فقط چشم به راهی که دستان نوازشگری بیاید و تو را از روزهای سختت رد کند و بعد هم پر بکشی و بروی به سمت ساحلی امن و آرام ...

نه که عشق فقط تلخی و عذاب باشد . نه . نه که عشق فقط نداشتن و رنج و اندوه و درد باشد . نه . اما عشق - این درد مقدس - وادی سختی‌هاست ، سخت ترین جایی که آدمیزاد ممکن است تجربه کند . عشق ورزیدن تجربه ای است شبیه خداوند بودن ؛ دوست داشتن بی منت و بی توقع . برای همین است که پرسه در این بیابان ، روح بزرگ و عمیق می‌خواهد ... تکلیف را که روشن کنی ، مهیای رنج ترین لذتهای عشق که بشوی ، آن وقت تکلیف روزگار هم با تو روشن می شود . مرد این میدان که شدی ، بازی دلخواه تو شروع می‌شود . پیش از آن اما ، روزگار به ادعاهای کودکانه‌ات فقط می‌خندد ، به سادگی بازیت می‌دهد و تو دلخوشی به فریبهای ساده کوتاه ...

خلاصه که ، تکلیف را روشن کن !

#حمیدسلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آدم دلتنگ، کم طاقت می شود. دانه های یاد، جمع می شوند از گوشه و کنار سرزمین ذهن، تیغ می شوند به جان رگهای صبوری. نه که حلال نباشد خونت پیش پای خیال یار، نه. طاقت می خواهد سوختن و دم نزدن، که مبادا بشنود حالت خراب است و از نو از تو خسته شود. آدم دلتنگ، درخت خشک بیابانهای دور است، بی دعای باران و در التماس صاعقه. فقدان، حقیقت جاری دقایقش می شود و مثل ساعت شنی کم می شود و کم می شود و کم می شود و بعد، یک وقتِ بی وقت، تمام می شود بی آن که کسی خبردار شود. آدم دلتنگ، نه که نخواهد، نمی تواند منفک شود از خیال آن که دل را برد و رفت و وقت وداع به لبخندی آب بر آتش اشتیاق نریخت.

آدم دلتنگ، می شکند چون زورش به غمهایش نمی رسد. مثل نهنگ نشسته به ساحل، که زورش به ازدحام شنها نمی رسد ....

#حمیدسلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چه عشق‌ها که جان دادند به گناه ترس‌های ما . چه حرف‌ها که زده نشدند و زنده زنده مُردند . چه بوسه‌ها که رخ ندادند . چه آغوش‌ها که خالی ماندند . و گناه مرگ همه‌شان گردن ما بود ، که یا زود رسیدیم ، یا دیر رسیدیم ، یا اصلا نرسیدیم . که شهامت نداشتیم به وقتش دم بزنیم از خواستن . یا دیر گفتیم یا اصلا نگفتیم . گناه ما بود که ندیدیم کسانی را که دوستمان دارند و دل دادیم به نوازش دستان دروغگوی مسافرانی که خسته بودند و ما را دیدند و دلشان ایستگاهی متروک می‌خواست برای کمی آرامش . نشستند و آرام شدند و با اولین قطار رفتند .

چه جوانمرگ شد دل کسی که دوستمان داشت و ما ندیدیم . حرفِ زخم و درد که می‌شود ، همه ما صورتمان را شکل غم می‌کنیم تا همه بدانند نهنگِ زخم خورده‌ایم و بره دریده شده و کرگدنِ مغموم . اما روبروی آینه که بایستیم ، لابلای وهم‌ها و نقاب‌ها گرگِ دهان آلوده‌ای را می‌بینیم با چشمهای محزون . درنده‌خویِ تنهایی که سخت پشیمان است از دریدن‌های تنانه و بی عشق . و یادمان می‌آید به وقتش گرگ هم بوده‌ایم ، ترسو هم بوده‌ایم ، کم هم بوده‌ایم ، مردد هم بوده‌ایم . به یاد می‌آوریم که تعداد زخم هایی که زدیم زیاد کمتر نیست از زخم‌هایی که خوردیم . و درد می‌کشیم ، که زخم ها را اغلب به کسانی زدیم که زخمی نزدند و به رسم مرهم بودن آمده بودند . و بوسه‌ها را نثار کسانی کردیم که زخم زدند و رفتند و هیچوقت جلوی هیچ آیینه ای از آنچه با ما کردند شرم نکردند .

ما بخشیدیم و گذشتیم . کاش ببخشند و بگذرند .....

#حمیدسلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شاخه خشک هم در ابتدای سفر دانه سرخوشی بود که فکر میکرد شادمانی و شادکامی ابدی است. با حرارت و شوقی انکارنشدنی تن سرد خاک را می شکافت به سمت نور. می خندید به خستگی و افسردگی. می دوید به شوق تکامل. می جنگید، در تمام دقایق.

شاخه خشک هم در روزهای باشکوهش برگ سبزی بود بر ساقه جوان درختی نورس در کنار خیابانی زیبا و خلوت. بی آزار دود و حشره. می بالید و قد می کشید ودر همه حال لبخندی مقدس به لب داشت، لبخند مومنانه امیدوارها. می رزمید، با اطمینان محض به برنده بودن.

و بعد، کم کم شاخه با حقیقت پاییز آشنا شد. برگها ترکش کردند، همه قمارها را باخت، پرنده ها به او بی اعتتنا شدند و ... از یاد رفت. از یاد رفت و تنها ماند، تنهای تنها تنها. مثل همه فراموش شده ها، خزید به اعماق خودش. شب ها وروزها نشست با خودش به مرور کردن قبل ترها. لبخندزدن را از یاد برد، جنگیدن را، سبز شدن را. نشست در انتظار شومی برای هیزم شدن، و دل بست به رویای التیام همه دردهاش در آغوش داغ آتشی که کارگری را شاید گرم کند، دمِ صبحِ.سرد پاییز.

به شاخه های خشک احترام بگذارید. به شاخه های خشک درخت زندگی. به آدمهای عبوس ساکت غمگین. به بازنده ها. به رانده شدگان و خواسته نشدگان و از دست دادگان. به بی آرزوها. برای آزار آنها ملامت مدام جاری در ذهن خودشان کافی است، شما مدارا کنید. هروقت هم دیدید ساکتند، ترکشان کنید. یا دارند به روزهای خوش قدیم فکر می کنند، یا به روزهای سخت تر آینده. و در هر دو حال، روح فلجشان ناتوان است از حس کردن نوازش شما.

با لبخند از کنارشان رد شوید، و مزاحم روند انقراضشان نشوید...

#حمیدسلیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...