ŦŁФШ ΞTłHШ ارسال شده در 14 شهریور، 2020 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، 2020 اندر روزگار انوشيروان ، دادگر سپهسالاري بود در آذرآبادگان ( آذربايجان ) كه وي از همگان ثروتمندتر و توانگرتر بود . روزي سپهسالار قصد ساخت باغي در آذرآبادگان نمود . پس چندين باغ را خريداري كرد تا همگي را يكي نمايد و وسعت بيشتري يابد . در آخرين باغ به مزرعه پيرزني رسيد كه كشاورزي مي كرد . سپهسالار نزد پيرزن رفت و از او درخواست نمود تا باغش را بفروشد . پيرزن گفت : من همين باغ را از مال دنيا دارم و اين نيز ارثي است كه از شوهرم به من رسيده و با هيج چيز عوض نخواهم كرد . سپهسالار گوش به سخنان وي نداد و باغ را از وي گرفت و ديواري دور آن كشيد و هيچ پولي به وي نداد. پيرزن درمانده شد و آهي سر داد و از خداي كمك خواست . سپس در انديشه اين افتاد كه از آذرآبادگان راهي مدائن محل زندگي شاهنشاه ملك ايرانشهر شود . در بين راه با خود اين گونه انديشيد كه شايد خدايگان از اين كار من خشمگين شود و مرا زنداني كند . شايد مرا به بارگاه خدايگان شاهنشاه راه ندهند و . . . به هر روي پس از چند روز به مدائن رسيد . در گوشه مزارع نشست تا انوشيروان به شكار آيد ... روزي انوشيروان از كاخ تيسفون بيرون آمد و راهي شكار شد . در بين راه پيرزن از پشت بوته ها بيرون جست و از انوشيروان كمك خواست . انوشيروان از اسپ پياده شد و به سخنان پيرزن گوش فرا داد . پس از پايان سخنان پيرزن نوشيروان دادگر اشك در چشمانش حلقه زد و از پيرزن پوزش خواست و سوگند ياد كرد كه اگر چنين باشد كه تو گفتي من پاسخ او را خواهم داد . سپس پيرزن را سوار بر اسب كرد و مقداري خوراك و آشاميدني به وي داد و به او در شهر اسكان داد . انوشيروان چند روزي در انديشه اين بود كه چگونه پاسخ اين كارسپهسالار را بدهد . به همين جهت روزي غلامي را فرا خواند و به او گفت كه به آذرآبادگان برو و از مردم آنجا در لباس فردي عادي پرسش كن كه آيا از كشتزار امسال راضي هستند . آيا از اوضاع كشور راضي هستند يا خير ؟ سپس از وضع زندگي اين پيرزن براي من خبر بياور . غلام راهي آذرآبادگان شد و از مردمان آنجا پرسشهايي نمود . بيشتر مردمان از وضع كشاورزي امسال راضي بودند و هيچ شكايتي ديده نشد . از چندين نفر پرسش شد كه آيا فلان پيرزني را مي شناسيد كه در فلان محل سكني گزيده بود ؟ مردمان گفتند : آري او از افراد سر شناس و قديمي اين سرزمين است . شوهر او از دنيا برفت و زميني به او رسيد كه در آنجا عمر را سپري مي كرد . ولي روزي سپهسالار شهر ملكش را به زور گرفت و وي را آواره كرد و او را ديگر در شهر نديديم . . . غلام راهي تيسفون شد و عين همان مطالب را به انوشيروان منتقل نمود . انوشيروان خشمگين شد و وزيران را فرا خواند . سپس مشغول سخنراني شد : آيا در بين شما كسي توانگرتر از سپهسالار آذرآبادگان وجود دارد ؟ همگي گفتند : خير . انوشيروان فرمود : آيا در بين شما كسي زمينهاي بيشتر و جواهرات و گوسفندان بيشتر از سپهسالار آذرآبادگان دارد ؟ همگي گفتند : خير ! انوشيروان گفت : آيا اگر چنين شخصي ناني از فقيري بستاند و حق بيچاره اي را ضايع كند عاقبت و جزاي كار او چيست ؟ همگي پاسخ دادند : اين كار نهايت پستي است و هر كاري در حق وي شود سزاي اوست . انوشيروان پاسخ داد : پس چنين كنيد كه من مي گويم : پوست از بدن سپهسالار بكنيد و در دروازه شهر آويزان كنيد . تا هر وزير و سپهسالاري اوضاع او را ببيند ديگر فكر خطايي به سر او نيافتد . ما نگهبان مردم هستيم نه ظلم كننده به مردم . سپس پيرزن را فرا خواند و باغ و اسبي به وي داد و او را با نگهباني روانه آذرآبادگان كرد ... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .