ŦŁФШ ΞTłHШ ارسال شده در 14 شهریور، 2020 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، 2020 فرمانرواي جديدي به شهر ملا نصرالدين آمده بود و هريک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان ، به ديدن حاکم بروند و برايش هديه اي ببرند . ملا نصرالدين اين کارها را دوست نداشت . اما هرچه بود ، او هم يکي از بزرگان شهر به حساب مي آمد و بايد به ديدن حاکم جديد مي رفت . ملا نصرالدين به همسرش گفت : " يکي از مرغهاي خانه را بگير و بپز تا براي حاکم ببرم ." همسرش مرغي را خوب پخت و در سيني بزرگي گذاشت . دور و بر آن را با سبزي و چيزهاي ديگر تزئين کرد و بعد پارچه تميزي روي غذا کشيد و به دست ملا نصرالدين داد . بوي مرغ ، دل ملا نصرالدين را برد و با خود گفت : کاش حاکم جديدي نداشتيم که مجبور باشم اين غذاي خوشبو و خوشمزه را براي او ببرم . اگر اين جور نبود ، الان با همسرم مي نشستيم و يک شکم سير غذا مي خورديم . اما چاره اي نبود . ملا نصرالدين سيني غذا را روي دست گرفت و به راه افتاد . در راه دو سه بار سرپوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهي انداخت . گرسنه اش بود . حتي اگر گرسنه هم نبود ، مرغ توي سيني بدجوري وسوسه اش مي کرد . فکرهاي جورواجور درباره سهيم شدن در آن غذا از ذهنش مي گذشت . خلاصه بوي خوب غذا کار خودش را کرد و ملا نصر الدين ديگر نتوانست قدم از قدم بردارد . سرپوش غذا را برداشت و يک ران مرغ را کند و به دندان کشيد . لب و دهنش را که پاک کرد ، با خود گفت : اين چه کاري بود من کردم ؟ حالا اگر حاکم بپرسد يک لنگ مرغ چه شده ، جوابش را چه طور بدهم ؟ کاش برگردم و فردا با مرغ پخته ديگري به ديدنش بروم . کمي با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که همان مرغ را به حاکم هديه دهد . مقداري از سبزي هاي دور و بر مرغ را روي قسمتي که کنده شده بود ، ريخت و به راه افتاد . به خانه حاکم رسيد . ورود او را به شهرشان خير مقدم گفت و برايش آرزوي سلامتي کرد . بعد گفت : " همسرم آشپز خوبي است . از او خواستم براي جنابعالي مرغي بپزد . " حاکم از محبت ملا نصر الدين و همسرش تشکر کرد و سرپوش سيني را کنار زد و در يک نگاه فهميد که مرغ توي سيني يک پا دارد . حاکم خنديد و گفت : " حتما ً همسر شما يک لنگ مرغ را خورده که از خوش مزه بودن غذا مطمئن شود . " ملا نصر الدين نمي دانست چه جواب بدهد . ناگهان از پنجره اتاق چشمش به غازهاي کنار استخر خانه حاکم افتاد که روي يک پا ايستاده بودند . با اطمينان خنده اي کرد و گفت : نه قربان . او آشپز خوبي است و به چشيدن غذا نيازي ندارد ." حاکم گفت : " پس چرا مرغي که براي من آورده اي ، يک پا دارد ؟ ملا نصرالدين خنديد و گفت : " همه مرغهاي شهر ما يک پا دارند . لطفا ً از همين پنجره ، غازهاي خانه خودتان را نگاه کنيد . همه روي يک پا ايستاده اند ." حاکم به غازها نگاه کرد . در همين موقع يکي از کارکنان خانه او با چوب غازها را دنبال كرد تا آنها را به لانه شان ببرد . غازها به طرف لانه دويدند . حاکم به ملا نصرالدين گفت : " مي بيني که آن ها دو پا دارند . " ملا نصرالدين گفت : " اولا ً اگر با آن چوب شما را هم دنبال مي کردند ، غير از دو پايي که داشتيد دو پا هم قرض مي کرديد و فرار مي کرديد ، در ثاني من اين مرغ را زماني گرفته ام که با خيال راحت استراحت مي کرده و فقط يک پا داشته است . حاکم فهميد که نمي تواند از پس زبان ملانصر الدين برآيد ، به کارکنانش گفت : " اين مرغ يک پا را به داخل خانه ببريد تا با زن و بچه ام بخوريم . " از آن به بعد به کسي که حرف غيرمنطقي و بيهوده اي بزند و با لج بازي روي حرف خودش پافشاري كند ، مي گويند :" مرغش يک پا دارد ". 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .