رفتن به مطلب

شعر نو


! Rez@

ارسال های توصیه شده

ما که را گول زدیم ؟!

بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود

 

بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود

 

ما خدا را با خود سر دعوا بردیم

 

و قسم ها خوردیم

 

ما به هم بد کردیم

 

ما به هم بد گفتیم

 

ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم

 

و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم

 

روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم

 

از شما می پرسم

 

ما که را گول زدیم...؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

باز باران.....

باز باران با ترانه
باز باران، با ترانه می خورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر؟ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست در دل تو آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز، غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد، آرزوها رفته بر باد
باز باران؟ باز باران می خورد بر بام خانه
بی ترانه، بی بهانه، شایدم گم کرده خانه !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خانه دوست کجاست ؟

 

خانه ی دوست کجاست؟

چه کسی می پرسید؟

خانه ی دوست زمانی ته پس کوچه ی تنهایی بود

با دری باز، و یک پنجره ی رو به خدا

باغچه ای داشت پر از اطلسی همدردی

بوی عطر دل پاک، همه جا حس می شد

تک درخت ته باغ، پُر ز برگ دلِ خوش

که به آهنگ نسیم سحری می رقصید

ولی امروز دگر خانه تهی ست

قفل نفرت بدرش بسته کسی

در پس پنجره اش پرده ی رخوت پیداست

بوی حسرت ز در و پیکر خانه جاری ست

خانه متروک شده از نم بیرحمی ها

تک درخت ته باغ، شده مسموم ز هوای نفرت

... دیر زمانیست که در این خانه کسی

ننهادست قدم با دل باز

خانه دوست کجاست؟...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کسی دیگر نمی پرسد

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم

و من چون شمع می سوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد

ومن دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم

درون سینه ی پر جوش خویش اما

کسی حال من تنها نمی پرسد

و من چون تک درخت زرد پاییزم

که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او

و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست

 

خواب، رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خاموشیهاست

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

 

و ندایی که به من می گوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است

 

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

پر مرغان صداقت، آبی ست

دیده در آینه صبح، تو را می بیند

 

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری

نه؟

از آن پاک تری

تو بهاری ؟

نه،

بهاران از توست

از تو می گیرد وام،

هر بهار این همه زیبایی را.

 

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بگذار سر به سينه ی من تا كه بشنوی

آهنگ اشتياق دلی درد مند را

شايد كه بيش از اين نپسندی به كار عشق

آزار اين رميده ی سر در كمند را

بگذار سر به سينه ی من تا بگويمت

اندوه چيست، عشق كدامست، غم كجاست

بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان

عمريست در هوای تو از آشيان جداست

دلتنگم، آنچنان كه اگر بينمت به كام

خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت

شايد كه جاودانه بمانی كنار من

ای نازنين كه هيچ وفا نيست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی

من چون كبوتری كه پرم در هوای تو

يك شب ستاره های تو را دانه چين كنم

با اشك شرم خويش بريزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بيمار خنده های توام ، بيشتر بخند

خورشيد آرزوی منی ، گرم تر بتاب

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پنج وارونه

خواهر کوچکم از من پرسید؟پنج وارونه چه معنا دارد؟

من به او خندیدم

گفت:روی دیوار و درختان دیدم

باز هم خندیدم

کمی آزرده و حیرت زده گفت:

دیروز مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینو می داد

انقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم:

بعدها وقتی بارش بی وقفه ی درد سقف کوتاه دلت را خم کرد

بی گمان می فهمی پنج واررونه چه معنا دارد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سیب

تو به من خنديدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پی من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست كه در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تكرار كنان،
می دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما
سيب نداشت...

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به دیدارم بیا هر شب،

در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند،

دلم تنگ است...

بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها

دلم تنگ است...

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها

واین نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای همگناه من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من،

که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها

و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سر پوشیده متروک،

شب افتاده است و در تالاب من دیری است ،

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک وتنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی،

که می ترسم ترا خورشید پندارند                                         

و می ترسم همه از خواب برخیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب؛

پرستوها که با پرواز و با آواز،

و ماهیها که با آن رقص غوغایی؛

نمی خواهمم بفهمانند بیدارند

شب افتاده است و من تنها و تاریکم.

و در ایوان و در تالاب من دیری است در خوابند،

پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!

 

"مهدی اخوان ثالث"

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شکوفه ی اندوه

شادم كه در شرار تو می سوزم

شادم كه در خيال تو می گريم

شادم كه بعد وصل تو باز اينسان

در عشق بی زوال تو می گريم

 

پنداشتی كه چون ز تو بگسستم

ديگر مرا خيال تو در سر نيست

اما چه گويمت كه جز اين آتش

بر جان من شراره ديگر نيست

 

شب ها چو در كناره نخلستان

كارون ز رنج خود به خروش آيد

فريادهای حسرت من گویی

از موج های خسته به گوش آيد

 

شب لحظه ای بساحل او بنشين

تا رنج آشكار مرا بينی

شب لحظه ای به سايه خود بنگر

تا روح بی قرار مرا بينی

 

من با لبان سرد نسيم صبح

سر می كنم ترانه برای تو

من آن ستاره ام كه درخشانم

هر شب در آسمان سرای تو 

غم نيست گر كشيده حصاری سخت

بين من و تو پيكر صحراها

من آن كبوترم كه به تنهائی

پر می كشم به پهنه درياها

 شادم كه همچو شاخه خشكی باز

در شعله های قهر تو می سوزم

گویی هنوز آن تن تبدارم

كز آفتاب شهر تو می سوزم

در دل چگونه ياد تو می ميرد؟!

ياد تو ياد عشق نخستين است

ياد تو آن خزان دل انگيزيست

كاو را هزار جلوه رنگين است 

بگذار زاهدان سيه دامن

رسوا ز كوی و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بيالايند

اينان كه آفريده شيطانند 

اما من آن شكوفه اندوهم

كز شاخه های ياد تو می رويم

شب ها ترا بگوشه تنهایی

در ياد آشنای تو می جويم...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کوچه

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر كن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینه عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!

با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،

باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!

اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشك در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید كه : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم

 

اثر ماندگار فریدون مشیری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سکوت

میان دیوارهای روشن سکوت
خانه ای شیشه ای ساخته ام .

خانه ای باتمام زوایای زندگی یک انسان .
خانه ای به وسعت تمام عشقها ، قلبها ، کینه ها، سکوت ها.
خانه ای با شادیهایی از جنس ستاره های طلایی
و احساسی به رنگ آسمان .

خانه ای که درهایش از جنس نور است و
پنجره هایش رو به آفتابگردانهای خندان باز می شوند.

خانه ای پر از هوای " تو"
و نفسی از تبار " عشق " .

در هنگامه آمدنت
سکوت شیشه ها به رنگ آبی ترین بهشت زمینی
زندگی را فریاد می زنند .

حتی اگر با قدمهایی از جنس سکوت بیایی ...
 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دوستی

دل من دیر زمانی است که می پندارد:

((دوستی))  نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ی ترد ظریفی دارد.

بی گمان سنگدل است آنکه روا میدارد ،

جان این ساقه ی نازک را

-دانسته-

بیازارد!

در زمينی كه ضمير من و توست

از نخستين ديدار

هر سخن ، هر رفتار

دانه هائی است كه می افشانيم

برگ و باری است كه می رويانيم

آب و خورشيد و نسيمش  “ مهر ” است

گر بدان گونه  كه بايست به بار آيد

زندگی را به دل انگيزترين چهره بيارايد

آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف

كه تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نيازت سازد ، از همه چيز و همه كس

زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته است

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است

در ضميرت اگر اين گُل ندميده است هنوز ،

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز ،

دانه ها را بايد از نو كاشت

آب  خورشيد و نسيمش را از مايه جان

خرج می بايد كرد

رنج می بايد بُرد

دوست می بايد داشت !

با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد

با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند

دست يكديگر را

بفشاريم به مهر

جام دلهامان را
                     مالامال از ياری ، غمخواری

بسپاريم به هم

بسرائيم به آواز بلند

شادی روی تو !
                          ای ديده به ديدار تو شاد

باغِ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه
            عطر افشان
                                  گلباران باد

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

رویا 

با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤیایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی :
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه ی سم ستور بادپیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد … پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
« آه . . . او با این غرور و شوکت و نیرو»
« در جهان یکتاست»
« بی گمان شهزاده ای والاست»
دختران سر می کشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پرغوغا
در تپش از شوق یک پندار
« شاید او خواهان من باشد.»
لیک گویی دیده ی شهزاده ی زیبا
دیده ی مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپیمایش
مقصد او خانه دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟»
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست . . . آری . . . اوست
« آه، ای شهزاده ، ای محبوب رؤیایی
نیمه شب ها خواب می دیدم که می آیی.»
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
« ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرایی
ره بسی دور است
لیک در پایان این ره . . . قصر پر نور است.»
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه ی آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش
باز هم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله ی خورشید
برفراز تاج زیبایش

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده ی حیران
زیر لب آهسته می گویند
«دختر خوشبخت ! . . .»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خسته ام می فهمید ؟!

خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن

خسته از منحنی بودن و عشق

خسته از حس غریبانه این تنهایی

به خدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت

به خدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ

به خدا خسته ام از حادثه صاعقه بودن در باد

همه ی عمر دروغ

گفته ام من به همه

گفته ام:

عاشق پروانه شدم !

واله و مست شدم از ضربان دل گل !

شمع را می فهمم !

کذب محض است

دروغ است

دروغ !

من چه می دانم از حس پروانه شدن ؟!

من چه می دانم گل ، عشق را می فهمد ؟

یا فقط دلبری اش را بلد است ؟!

من چه می دانم شمع

واپسین لحظه ی مرگ

حسرت زندگی اش پروانه است ؟

یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن ؟!

به خدا من همه را لاف زدم !

به خدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم !

باختم من همه عمر دلم را

به سراب !

باختم من همه عمر دلم را

به شب مبهم و کابوس پریدن از بام !

باختم من همه عمر دلم را

به هراس تر یک بوسه به لبهای خزان !

به خدا لاف زدم

من نمی دانم عشق ، رنگ سرخ است ؟!

آبی ست ؟!

یا که مهتاب هر شب ، واقعاً مهتابی ست ؟!

عشق را در طرف کودکی ام

خواب دیدم یکبار !

خواستم صادق و عاشق باشم !

خواستم مست شقایق باشم !

خواستم غرق شوم

در شط مهر و وفا

اما حیف

حس من کوچک بود

یا که شاید مغلوب

پیش زیبایی ها !

به خدا خسته شدم

می شود قلب مرا عفو کنید ؟

و رهایم بکنید

تا تراویدن از پنجره را درک کنم !؟

تا دلم باز شود ؟!

خسته ام درک کنید

می روم زندگی ام را بکنم

می روم مثل شما،

پی احساس غریبم تا باز

شاید عاشق بشوم !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

غبار بی سروپایی میان طوفانم
تمام هستی ام آوارگی است می دانم
ز من مپرس چرا حالم اینچنین زار است
شبیه زلف تو هستم اگر پریشانم
گفتمش دل می خری؟ پرسید : چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا که خود بازآمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شبم از بی ستارگی شب گور

در دلم پرتو ستاره نور

 

آذرخشم گهی نشانه گرفت

گه تگرگم به تازیانه گرفت

 

بر سرم آشیانه بست کلاغ

آسمان تیره گشت چون پر زاغ

 

مرغ شبخوان که با دلم میخواند

رفت و این آشیانه خالی ماند

 

آهوان گم شدند در شب دشت

#آه_از_آن_رفتگان_بی_برگشت

 

#هوشنگ_ابتهاج

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...