رفتن به مطلب

غزل های ناب


! Rez@

ارسال های توصیه شده

من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم

پـیـششـان سـر بـر نمی آرم ، رعایت می کنم

همچـنـانکـه بـرگ خـشـکـیده نمـاند بـر درخـت

مـایـه ی رنـج تـو بـاشـم رفـع زحمـت می کنم

این دهـــــان بـاز و چـشم بی تحرک را ببخش

آنـقــدر جــذابـیـت داری کـه حـیـرت می کـنـم

کـم اگـر با دوسـتـانم می نشینم جـرم تـوست

هر کسی را دوست دارم در تـو رؤیـت می کنم

فکر کردی چیست مـوزون می کند شعـر مـرا؟

در قــدم بـرداشــتـن هـای ِ تـو دقـت می کـنم

یـک ســلامـم را اگـر پـاسـخ بـگـویی مـی روم

لـذتـش را بـا تـمـام شـهــر قـسـمـت می کنم

ترک ِ افـیـونی شبیه تو اگـر چه مشـکـل اسـت

روی دوش دیــگـــران یـک روز تـرکـت می کـنـم

تـوی دنـیـا هـم نـشـد بـرزخ کـه پـیـدا کـردمـت

می نـشیـنم تـا قـیامـت بـا تـو صحبت می کنم

کاظم بهمنی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

خوشتر از فکرمی و جام چه خواهد بودن

 

خوشتر از فكر می و جام چه خواهد بودن

تـا ببينم كه سرانجام چه خواهد بودن

غـم دل چند تـوان خورد كه ايّام نمانـد

گو نه دل باش و نه ايّام چه خواهد بودن

مرغِ كم حوصله را گو غمِ خود خور كه بر او

رَحْمِ آن كس كه نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مُقَلِّـد مَنيـوش

اعتبـارِ سخـنِ عـام چه خواهـد بودن

دسترنجِ تو همان بـه كه شود صرف به کام

دانی آخـر كه به ناكام چه خواهد بودن

پيـر ميخانه همـی خواند معمـائی دوش

از خط جـام كه فرجام چه خواهد بودن

بُردم از ره دلِ حافظ به مِی و چنگ و غزل

تا جـزای من بـدنام چه خواهـد بودن

ویرایش شده توسط ! Rez@
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مردم ز محنت ای غم

اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی

خرم کند چمن را باران صبحگاهی

عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم

دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی

چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز

صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی

داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی؟

مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی؟

ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی

وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی

چندین رهی چه نالی از داغ بی نصیبی؟

در پای لاله رویان این بس که خاک راهی

ویرایش شده توسط ! Rez@
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تنها بدون من ...

دیدی که سخت نیست تنها بدون من؟!

و صبح می شوند،شبها بدون من

این نبض زندگی بی وقفه می زند

فرقی نمی کند با من یا بدون من

دیروز اگرچه سخت،امروز هم گذشت

طوری نمی شود فردا بدون من

گاهی گرفته ام...

اینجا بدون تو...

تو چه؟ چگونه ای؟

آنجا بدون من؟!......

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سلسله ناکامی ها

زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها

مستم از ساغر خون جگر آشامیها

بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت

شادکامم دگر از الفت ناکامیها

بخت برگشته‌ی ما خیره سری آغازید

تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها

دیر جوشی تو در بوته‌ی هجرانم سوخت

ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها

تا که نامی شدم از نام نبردم سودی

گر نمردم من و این گوشه‌ی ناکامیها

نشود رام سر زلف دل‌آرامم دل

ای دل از کف ندهی دامن آرامیها

باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن

خرم از عیش نشابورم و خیامیها

شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی

تا که نامت نبرد در افق نامیها

استاد شهریار 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

غرق تمنای تو ام

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گر شکوِه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای

آخر به یک پیمانه می،اندیشه را باطل کنم

ز آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را

تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکی ام چون آفتاب از پاکی ام

خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام

من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی

چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خوابم نمیبرد
امشب تنم خمیده و خوابم نمی برد
روزم به شب رسیده و خوابم نمی برد
از ابر پاره پاره غمهای بیشمار
یک قطره غم چکیده و خوابم نمی برد
یا خواب من ز غصه به روحم رسیده است
یا از سرم پریده و خوابم نمی برد
یا پشت چشم پنجره ی فولاد آسمان
آه تو را شنیده و خوابم نمی برد
پیراهن عزیز مرا گرگ عاشقی
از رو به رو دریده و خوابم نمی برد
صدها ستاره می شمرم تا دوباره باز
سر می زند سپیده و خوابم نمی برد
فریاد میزنم که خدا بشنود چرا؟؟
من شانه ام خمیده و خوابم نمی برد...
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پیش من

خشكيده ايم مثل دو تنديس پيش هم

اين روزها كه از لج ابليس پيش هم ...

موهات روی صورتمان دست می کشند

ماییم زير بارشی از گيس پيش هم

اشک تو روی گونه من می چكد چقدر

زيباست گونه های كمی خيس پيش هم

جشن من و تو توی اتاقی كه می پريد

عقد دو سيب باكره در ديس پيش هم

 شب را ببوس تا كه بخوابد، وضو بگير

فرصت كم است... رقص دو قديس پيش هم

 پيش هميم پنجره باور نمی كند

بر شيشه های مه زده بنويس پيش هم

 نوعی سكون كه عقربه دركش نمی كند

خشكيده ايم مثل دو تنديس پيش هم ...

 

"علیرضا زاهدی"

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

 

سوار مشرقی

نشسته در دو چشم تو ، نگاه بی قرار من

تو ای ستاره سحر ! بیا بمان کنار من

در این دیار غم فزا که جان به لب رسیده است

تو ای گره گشا بیا! گره گشا ز کار من

همین که گام می زنی ، به خلوت خیال من

سرشک شوق می چکد ز چشم اشکبار من

ز مقدمت خدا کند که ای سوار مشرقی !

در این غروب بی کسی، ز ره رسد بهار من

ز لحظه هبوط من، تو خود گواه بوده ای

رسیده از ولای تو ، شکوه اعتبار من

کنون نگاه مست تو که می برد قرار دل

بیا طبیب درد من! همیشه غمگسار من

و این غزل سروده را ز شائقت قبول کن

که تا مگر به سر رسد، زمان انتظار من

اکبر حمیدی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مرهم

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

در طریق عشقبازی امن آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین طوفان نماید هفت دریا شبنمی

"حافظ"

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

غزل

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
 
قیصر امین پور
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

می افرینمت

می خواهمت چنانكه شب خسته خواب را

می جويمت چنانكه لب تشنه آب را

محو توام چنانكه ستاره به چشم صبح

يا شبنم سپيده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنان كه درختان برای باد

يا كودكان خفته به گهواره خواب را

 

بایسته ای چنان که  تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

 

حتی اگر نباشی می آفرينمت

چونان كه التهاب بيابان سراب را

 

ای خواهشی كه خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نيازی جواب را؟!

قیصر امین پور

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

طوفان

بر زبان جاری نشد شوری که در جان داشتم

ور نه با تو گفتنی های فراوان داشتم

بی تو از ناگفتنی هایی که در دل مانده بود

کوه دردی بودم و سر در گریبان داشتم

روزهای ابری که در هر سوی من گسترده بود

شب به یمن ابرهای تیره باران داشتم

سرد مهری از نگاهت سخت باور می شود

من به چشمان تو چون خورشید ایمان داشتم

دل به دریا زدن قدری جنون میخواست ....... آه

بی خود از فرزانه ای من چشم طوفان داشتم

مصطفی محدثی خراسانی

ویرایش شده توسط ! Rez@
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

رفتن

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

انتهای یک پریشانیست حرفش را نزن

گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو

راهمان با اینکه طولانیست حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن

عهد کردی با نگاه خسته ای محرم شوی

گر نگاه خسته ی ما نیست حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد ما را بشکنی

این شکستن نامسلمانیست حرفش را نزن

حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شبانی

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

تمام هستی ام را نذر آن دردانه می کردم

چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم

اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم

چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد

چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد

اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم

سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

علیرضا قزوه

ویرایش شده توسط ! Rez@
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اتاق

شب بود و سوز یک نفس سرد در اتاق        

تاریك بود بستر یك مرد در اتاق 

سرمی كشید روح خزان پشت پنجره 

پیچیده بود عطر گلی زرد در اتاق    

بشكسته پر به شیشه تاریك می زدند                      

پروانه های خسته ی شبگرد در اتاق                       

روح زنی شكسته و آرام می گریست

بر دستهای خالی آن مرد در اتاق                          

خون می فشاند بر در و دیوار چشم مرد                                  

تا خویش را به یاد می آورد در اتاق                              

هنگام صبح، سایه ی آن مرد رفته بود

زن مرده بود و گریه نمی كرد در اتاق

محمد سعید میرزایی

ویرایش شده توسط ! Rez@
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کاش عاشق می شدیم

گر چه این دلبستگی های زمینی خوب نیست

اتفاق است و می افتد ، دل که سنگ و چوب نیست

با چنین شوق تماشای من و زیبایی ات

صبر ممکن هم اگر باشد ، دگر مطلوب نیست

کفر عشق آمیز شیطان ، عبرت آموزم شده است

گر چه در چشم شما جز بنده ای مغضوب نیست

از شب یلدای انکار و مصیبت خسته ام

من مسیحا نیستم ، دل حضرت ایوب نیست

نیست مولانا ، جهان از شمس تبریزی پر است

تشنه جانی کو؟ و گرنه قحطی محبوب نیست

قفل ، قلف و مبتلا را مفتلا گفتن خوش است

گر چه هر عاشق ، که دست افشان شود زرکوب نیست

آسمانی یا زمینی ، کاش عاشق می شدیم

گر چه این دلبستگی های زمینی خوب نیست

شاعر معاصر سید عبدالله ضیایی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اخرین ترانه

سر می کشم در آینه حیرانم از خودم

بر من چه رفته است که پنهانم از خودم؟

خود را مرور می کنم و فکر می کنم

من جز حدیث رنج چه می دانم از خودم

عمریست هرچه می کشم از خویش می کشم

باید دوباره روی بگردانم از خودم

آن رهبرم که گرچه همه رهروم شدند

بر گشته در هوای تو ایمانم از خودم

باید دگر به خویش بگویم که عاشقم

تا کی همیشه چهره بپوشانم از خودم

از تن به تیغ عشق سرم را جدا نما

تا چهره ای دوباره برویانم از خودم

هر روز می روم سر آن کوچه ی قدیم

آنقدر پر شتاب که که می مانم از خودم

شاید دگر نبینیم اما برای توست

این آخرین ترانه که می خوانم از خودم

امشب چگونه از تو بگویم، چگونه آه...

چیزی ندارم از تو پشیمانم از خودم

سید عبدالله ضیایی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خبر....

خبر به دورترین نقطه جهان برسدن

نخواستاو به من خسته بی گمان برسد


شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد

چه می کنی اگر او را که خواسته ای یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد

رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد

گلایه ای نکنی و بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که ...! نه نفرین نمی کنم نکند
به آنکه عاشق او بوده ام زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

شعری از شاعر مرحوم نجمه زارع

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زلف تو

غبار بی سروپایی میان طوفانم
تمام هستی ام آوارگی است می دانم
ز من مپرس چرا حالم اینچنین زار است
شبیه زلف تو هستم اگر پریشانم
گفتمش دل می خری؟ پرسید : چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا که خود بازآمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...