mahi.goli ارسال شده در 23 مرداد، 2020 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، 2020 چقدر اين روزا حس و حال ماهى غريب توى تنگ رو دارم كه داشت به دختر بچه اى كه از بيرون تنگ براش شكلك در مياورد و ميخنديد و تازه براش اسم هم گذاشته بود، مات و مبهوت، نگاه ميكرد. حيوونكى تازه جون گرفته بود كه بعد از اون همه تنهايى، يه دوست جديد پيدا كرده. سريع بالا و پايين ميرفت و هو هو ميكرد ، لب هاش رو نگو ، لبهاش خيلى بانمك ميشد،انگارى وقتى دختره رو ميديد بهش ميگفت دوستت دارم. بقيه بهش ميگفتن 'عزيزم'،چقدر بانمكه ميخواد خودى نشون بده 'مثلا، منم هستم' ، تازه دختر بچه هم سرحالتر از بقيه روزا شده بود احساس مسئوليت ميكرد سر موقع برا 'موپوك جون' غذا ميداد كه يه وقتى خدايى نكرده بهترين دوستش مريض و گشنه نمونه . عصر روز پنجشنبه بود... كه يهو دل دختره ميگيره و ميخوادعروسك هاش رو به موپوك نشون بده ، صندلى رو مياره ميذاره زير پاش و تكيه ميده به ديوار و بالا ميره و ماهى رو توى دستاى ظريفش ميگيره و دستاش رو قوس كرده روى هم ميذاره تا ماهى جايى رو نبينه تا عزيز دلش رو تو خيال خودش، سورپرايز كنه . توى هر قدمش هم به ماهيه ميگه تكون نخور عه! الان ميرسيم چقدر فوضول شدى موپوك! يهو جلو خرسى كه ميرسه ، دستش رو باز ميكنه و ماهى تو چشماى خرسى نگاه ميكنه و تو اون لحظه لعنتى نه ديگه آب ميخواد و نه چيز ديگه اى فقط به لحظات خوشى كه با بهترين رفيقش داشت، فكر ميكنه و آروم چشماشو ميبنده و ميخوابه. #محسن_کارافکن 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .