ŦŁФШ ΞTłHШ ارسال شده در 4 بهمن، 2021 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، 2021 یک دقیقه مطالعه درحیاط نشسته بودیم، من بودم و بی بی و سکوت شب. بی بی مثل همیشه آروم بود اما نگاهش، دستانش چیز دیگری میگفت! تا اینکه سرش رو بالا کرد و با همون لحن و لهجه ساده اش گفت: علی ام مرد. بدبخت مامانِ مهدی. منم درحین اینکه سرم توی گوشی بود گفتم: اوهوم؛ خدا رحمتش کنه! چند لحظه ای نگذشت که باز گفت: مرد خوبی بود.. فهمیدم یک بی قراری ای داره و خواستم که دلداریش بدم و با خودخواهی گفتم: حالا خیلی هم جوون نبود، بعدشم بچه هاش دور و برشن و خیلی سختش نیست! مثل اینکه حرف من داغ بی بی رو بیشتر کرد آخر حواسم نبود که او هم این غم از دست دادن رو داشت .. لبخند غمناکی زد و گفت : نه! باز هرچی باشه مثل این نمی مونه که شوهرت یک کیلو گوجه سبز بده دستت! نمی خواهم بگویم حرفش را فهمیدم اما روشن بود خیلی! سینه اش هنوز از عشق روشن بود.! و این بار من بودم و بی بی و سکوت شب و عشقی روشن! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .