رفتن به مطلب

یک دقیقه مطالعه


ارسال های توصیه شده

یک دقیقه مطالعه

درحیاط نشسته بودیم، من بودم و بی بی و سکوت شب.
بی بی مثل همیشه آروم بود اما نگاهش، دستانش چیز دیگری میگفت!
تا اینکه سرش رو بالا کرد و با همون لحن و لهجه ساده اش گفت: علی ام مرد. بدبخت مامانِ مهدی.
منم درحین اینکه سرم توی گوشی بود گفتم: اوهوم؛ خدا رحمتش کنه!
چند لحظه ای نگذشت که باز گفت: مرد خوبی بود..
فهمیدم یک بی قراری ای داره و خواستم که دلداریش بدم و با خودخواهی گفتم:
حالا خیلی هم جوون نبود، بعدشم بچه هاش دور و برشن و خیلی سختش نیست!
مثل اینکه حرف من داغ بی بی رو بیشتر کرد
آخر حواسم نبود که او هم این غم از دست دادن رو داشت ..
لبخند غمناکی زد و گفت : نه! باز هرچی باشه مثل این نمی مونه که شوهرت یک کیلو گوجه سبز بده دستت!


نمی خواهم بگویم حرفش را فهمیدم اما روشن بود خیلی!
سینه اش هنوز از عشق روشن بود.!
و این بار من بودم و بی بی و سکوت شب و عشقی روشن!
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...