ŦŁФШ ΞTłHШ ارسال شده در 6 آذر، 2021 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، 2021 شعر زیبای اکتاویو پاز کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند . من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم . به مردمانی از خاک و نور . به خیابانی و دیواری . و به انسانی خاموش ایستاده در برابر دیوار و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند در آب رود . در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور. به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم که خاطره ام را زنده نگه می دارد . به آن چیزهای بی ربط که هیچ کس شان فرا نمی خواند: به خاطر آوردن رویاها آن حضورهای نا به هنگام که زمان از ورای آن ها به ما می گوید که ما را موجودیتی نیست . و زمان تنها چیزی است که بازمی آفریند خاطره ها را و در سر می پروراند رویاها را . سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش . خاک و .. نوری که در زمان می زید. قافیه یی که با هر واژه می آمیزد: آزادی .. که مرا به مرگ می خواند. آزادی .. که فرمانش بر روسپی خانه روا است و بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته . آزادی من به من لبخند زد همچون گردابی که در آن جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید. آزادی به بال ها می ماند . به نسیمی که در میان برگ ها می وزد . و بر گلی ساده آرام می گیرد . به خوابی می ماند که در آن ما خود رویای خویشتنیم . به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی به گشودن دروازه ی قدیمی متروک و دست های زندانی. آن سنگ به تکه نانی می ماند آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی آن برگ ها به پرنده گان . انگشتانت پرنده گان را ماند : همه چیزی به پرواز درمی آید نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .