رفتن به مطلب

پستچی؛ قسمت بیست و نهم


ارسال های توصیه شده

پستچی؛ قسمت بیست و نهم

..بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قد بلند مو طلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا می ماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم.
حسی در درونم می گفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری می گفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟
حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. می دانستم مخالفت می کند. خانه نبود. باید خودم تصمیم می گرفتم و گرفتم، می مانم!

علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟
گفتم: منم خوب بلد نیستم.
گفت: ازمن بهتر بلدی.
گفتم: خب که چی؟ اصلا چقدر منو می شناسی علی؟
گفت: می دونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟
گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمی ترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها!
گفت: از من می ترسی؟
خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت.
گفت: کاش محرمیتو به هم نمی زدیم.
گفتم که چی می شد؟
چشمانش در تاریکی می درخشید. گفت: دلم می خواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم! خرماییه، مگه نه؟ خوابشو دیدم..
علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی.
به سمت من نیم خیز شد. گفت: تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرار کنه، راه دوری نمی تونه بره.
گفتم: کجای قلبت جا دارم علی؟
گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی.
هر دو سرخ شدیم. از نور کم پنجره نمی دیدمش؛ ولی می دانستم که او هم سرخ شد.
گفت: ببخشید.
گفتم: فردا!

صدای تند قلبش را می شنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟
گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر... بشین رو مبل!
انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم.
گفت: من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا با دعای من تو رو بهم داد.
گفتم: چشماتو ببند.
-چرا؟
دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت: هلال ماهو دیدم. گفتم: یه آرزو کن! گفت: اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی!

 

هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود.
گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...