رفتن به مطلب

پستچی؛ قسمت بیست و پنجم


ارسال های توصیه شده

پستچی؛ قسمت بیست و پنجم

دلم می‌خواست ریحانه را در آغوش بگیرم. به نظرم او هم طفلکی بود!
علی آمد. - دکتر می‌گه مامان تا صبح نمی‌مونه.
به دیوار تکیه داد. حس کردم در حال افتادن است. خواستم دستش را بگیرم که نیفتد. ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.
گفت: علی آقا خودت می‌دونی مادرت عاشقته. حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو! بذار دستش تو دستت باشه و بره.
علی با درماندگی به من نگاه کرد. تا حالا چنین یأسی را در نگاهش ندیده بودم. فکری به ذهنم رسید. شاید احمقانه بود. اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود.
گفتم: تنها آرزوی مادرت، دیدن عقد پسرشه. اینجوری راحت میره. پس معطل چی هستین؟ می گین تا صبح بیشتر نیست. پس یه عاقد خبر کنین!
علی و ریحانه طوری به من نگاه می‌کردند که انگار دیوانه شده‌ام!
گفتم: حسشو می‌دونم. مادرت عذاب می‌کشه اگه اینجوری بره! شما دو تا امشب، یه عقد صوری کنین! فقط دستتونو تو دست هم ببینه. یه عاقد و چند تا شاهد می‌خوایم. یکیش آقای دکتر. چند نفرم از همسایه‌ها بیارین! زود باشین!

صدای نفس کشیدن سخت مادرش را می‌شنیدیم. داشت مبارزه می‌کرد. خودش نخواسته بود این لحظه‌های آخر بیمارستان برود. می‌خواست در خانه بمیرد.
علی گفته بود که این خانه‌ی نقلی جدید مال مادربزرگش بود. همان‌جا که مادرش عقد کرده بود. علی را حامله شده و به دنیا آورده بود.
دکتر حرف مرا تاییدکرد. علی وریحانه گیج شده بودند. دنبال شناسنامه‌هایشان دویدند. دکتر به دوست علی که عاقد بود زنگ زد. فقط من هیچکاری نداشتم. جز شمردن نفسهای زن زیبایی که علی را به دنیا آورده بود. از خدا خواستم تا عقد تمام نشده، مادر علی رانبرد.

علی داشت وضو می‌گرفت. در دستشویی باز بود. درآینه، مرا دید. خواست لبخند بزند. نتوانست. بغض امانش نداد. نمی‌خواستم در آغوشش بگیرم. آن لحظه نه! فقط گفتم: قوی باش قهرمان! خودت یه روزگفتی اگه قراره بازی کنی، خوب بازی کن! من کنارتم. تو همیشه پیک الهی منی.
گفت: برات چیکار کردم؟ گذاشتم تو تنور بمونی!
گفتم: اگه ماه پبشونی دودی عاشق باشه، میدونه پهلوونش بالاخره میاد. بذار مادرت با دل آروم بره.
گفت: میدونی که میام!
گفتم: چه موهای به هم ریخته ای! دستم را زیر آب بردم و گندمزار طلا را مرتب کردم. حس مادری را داشتم که پسرش را به حجله می‌فرستاد. آن لحظه، علی خود عشق بود. پدرم بود، برادرم، معشوقم، حتی پسرم بود.
دستم را بوسید و پیشانی‌اش را روی دستم گذاشت...
هر دو می‌دانستیم که تا چند لحظه‌ی دیگر به هم محرم نخواهیم بود. در آن لحظات من دیگر محرمیت نمی خواستم.

ریحانه با چادر سفیدش رسید. علی دستم را فشرد و رفت. همه در اتاق مادر علی...
فقط من بیرون بودم. صدای عاقد... دوشیزه‌ی مکرمه آیا وکیلم؟...
ریحانه بله را گفت. علی هم...
صدای تبریک...
حس کردم در تنورم. می‌سوزم. نفس!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...