رفتن به مطلب

پستچی؛ قسمت بیست و چهارم


ارسال های توصیه شده

پستچی؛ قسمت بیست و چهارم

نسل من به همه چیز عادت داشت. جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه‌ بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر...
نسل من به نه شنیدن عادت داشت. اگر می‌خواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارت‌هایم را بازی می‌کردم و بعد می‌باختم.
نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود. حتی اگر قرار بود بمیری، باید اول جنگیده باشی.

به علی گفتم: منو ببر پیش مامانت!
چشمانش پلنگ وحشی شد: مگه ممکنه؟ از صبح تا حالا که دیدت، داره گریه می‌کنه. نمیخوام حالش بدتر شه.
گفتم: ببین علی. سه سال توی بی‌خبری منتظرت موندم. یک لحظه‌ام امیدمو از دست ندادم. همین امید منو زنده نگه داشت. اتفاقای زیادی اینجا افتاد.
من از طرف زوزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا. می‌تونستم اونجا بمونم. اما نموندم. من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطر این خاک جنگیدن.
استادم برام بورس تحصیلی گرفت. نرفتم. مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم. آدمهای خوبی بودن. صبر کردم. به پدرم گفتم: آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن. من این دروازه رو به اسم علی کردم. کسی رو به زور توش راه نده! گفت: اگه نیاد، اگه نخواد، اگه عوض شده باشه! اگه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر می‌کردی؟ گفتم: بذار بم ثابت شه، بعد!

حالا علی وقتشه که ثابت کنی. تو که شکنجه و جنگو، دووم آوردی، حتما می‌تونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه.
هیچ مادری بدبختی بچه شو نمی‌خواد! اینجا سه نفر قربانی میشن. من، تو، ریحانه! بهش بگو یا بذار من بگم!
علی گفت: سوار شو! خودت بش بگو! دوست دارم ببینم چه جوابی می‌ده.
گفتم: تو برای من نمی‌جنگی؟ برای همه جنگیدی؟ برای من نه؟
گفت: برای تو تا قیامت می‌جنگم. اما جنگ با مادری که داره می‌میره، نه! بدون کنارت وایمیسم. بهم تکیه کن. اما حالشو بد نکن. می‌فهمی؟

به خانه‌شان رسیدیم. اول ریحانه را دیدم. مودبانه سلام کرد و گفت: خانم جان حالش خوب نیست. دکتر اومده.
علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید.
ریحانه معذب بود. گفت: میدونم چی شده. بتون حق میدم. نمی‌خوام زن مردی بشم که یه عمر با فکر یه زن دیگه زندگی می‌کنه! مادرم زود مرد. خاله منو بزرگ کرد. من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم. جور دیگه‌ای بش نگاه نکردم. خاله عاشق خواهرش بود. خیلی دلش می خواد با عروس کردن دخترش، اینو بش نشون بده. اما من مریضی قلبی دارم. بچه دار نمی‌شم. خاله می‌دونه.
گفتم: فقط یه سوال! عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو! تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم. تو هم می‌رفتی؟
گفت: راستش نه! علی همیشه دور بوده. هیچوقت نشناختمش. هیچوقت دلم براش تنگ نشد. ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم. هیچی!...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...