رفتن به مطلب

پستچی؛ قسمت بیست و سوم


ارسال های توصیه شده

پستچی؛ قسمت بیست و سوم

او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر. باز هم باران می‌آمد.
گفتم: چرا تو هر وقت می‌خوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟
گفت: برای اینکه بیای زیر چتر من!
بلند شدم. همان چتر سیاهش بود که کوچه‌ها را عاشقانه با هم رفته بودیم. باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.
گفتم: هوس نان کردم. همه‌ش تقصیر موهای توست.
کمی نزدیکتر شد. شانه هایمان به هم خورد.
گفت: صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم می‌خواست دستاتو بگیرم تو دستم. حست کنم. جلوت زانو بزنم و عذر بخوام، که چرا زودتر نیامدم.
گفتم: خب منم دلم می‌خواست بغلت کنم، اما روم نشد.
گفت: منم همینطور. مادر اونجا بود. تو رو دید، حالش بد شد. تا عصرگریه کرد. می‌دونم که می‌فهمی.
گفتم: چرا از من انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!
گفت: فکر می‌کنه تو باعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور. اما حاجی نشونی منو داشت. حتی تماس گرفته بود. می‌دونستم چه پیشنهادی داره. خودم قبول کردم. اون شبم از کمیته، خودم به حاجی زنگ زدم. تقصیر تو نبود! من راهمو انتخاب کرده بودم.
گفتم: چه راهی؟
گفت: دانشجوی عمران بودم، ول کردم. وقتی تو اداره پست پام می‌لنگید، تازه انصراف داده بودم. فکر نکن می‌خواستم قهرمان شم. می‌خواستم تا آخرعمر، به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن.
- من چی؟ سه سال دوری. فقط نامه! نامه‌هات پر از عشقه. اما وقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی!
طوری نگاهم کرد انگار شبهای طولانی را گریه کرده بود. می‌شد در چشمهایش غرق شد و مرد.
گفت: از کجا می‌دونی؟ از دانشگات تا رادیو، هرجا که می‌رفتی، دنبالت بودم. میون مردم گم می‌شدم تا پیدام نکنی! وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر. بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم. صبح قایم شدم. دیدمت. غمگین بودی ماه پیشونی. می‌خواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه!
برای مرد ابراز عشق خیلی سخته. ولی بت می‌گم چیستا. اولین و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد. حالا اگه همه عمرمم تنها باشم، عشقی که تو بهم دادی، برام کافیه.

سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.
گفتم: دوستت دارم علی.
گفت: منم دوستت دارم چیستا. خنده‌هاتو. خودتو. غمتو. بچه‌گی‌تو؛ صبرتو. عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه می‌دادی.
گفتم: پس چرا اونروز جلوی درخونه‌مون نیومدی بغلم کنی؟
گفت: چون نمی‌شد!

دستم را محکم در دستش گرفت، گاهی اون چیزی که بخوای نمی‌شه. مادرم داره می میره. بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات. می‌خوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟ گفت: حج من خطبه‌ی عقد تو وریحانه ست. اگه می‌خوای راحت برم، بذار عقد شما دوتا رو ببینم!

دستم در دستش یخ زد. دست او هم. زمستان شد...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...