ŦŁФШ ΞTłHШ ارسال شده در 29 آبان، 2021 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، 2021 سنگ گرانبها مرد زاهدی که در کوهستان زندگی مي کرد؛ کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زيبايی درون چشمه ديد، می دانست این سنگ باید گرانبها باشد پس آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجينش نانی بيرون آود و به او داد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجين افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: "آيا آن سنگ را به من مي دهی؟" زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمي گنجيد. او مي دانست سنگ آنقدر قيمتی است که با فروش آن مي تواند تا آخر عمر در فاه زندگی کند؛ بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: "من خيلی فکر کردم؛ تو با اينکه مي دانستی اين سنگ چقدر گرانبهاست؛ خيلی راحت آن را به من هديه کردی." بعد دست در جيبش کرد و سنگ را در آورد و گفت: "من اين سنگ را به تو باز مي گردانم ولی در عوض چيز گرانبها تری از تو مي خواهم! به من ياد بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم." نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .