ŦŁФШ ΞTłHШ ارسال شده در 28 آبان، 2021 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، 2021 یک آدم خوش شانس از بدو تولد یک آدم خوش شانس و موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید. از همون اول كم نیاوردم، با ضربه دكتر چنان گریه ای كردم كه فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شكستم بدهد، پی در پی شیر می خوردم و به درد دلم توجه نمی كردم! این شد كه وقتی رفتم مدرسه از همه همسن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می بردند. هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پای تخته زنگ می خورد. هر صفحه ای از كتاب را كه باز می كردم، جواب سوالی بود كه معلمم از من می پرسید. این بود كه سال سوم، چهارم دبیرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه می دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی. تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یكی از ورقه ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفت بنویسم! بدون كنكور وارد دانشگاه شدم. هنوز یك ترم نگذشته بود كه توی راهروی دانشگاه یه دسته عینك پیدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این كه دسته عینكش رو پیدا كرده بودم حسابی تشكر كرد و گفت: نیازی به صاف كردنش نیست زحمت نكشید! این شد كه هر وقت چیزی از زمین برمی داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این كه گمشده اش را پیدا كرده بودم حسابی تشكر می كرد. بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی اش شده، تازه فهمیدم كه اون دختر كیه و اون ناجی كیه! یك روز كه برای روز معلم برای یكی از استادام گل برده بودم یكی از بچه ها دسته گلم رو ازپنجره شوت كرد بیرون، منم سرك كشیدم ببینم كجاست كه دیدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .