ŦŁФШ ΞTłHШ ارسال شده در 6 مرداد، 2021 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، 2021 «عُزَیر پسرجروه» فردی یهودی و بر آیین حضرت موسی و نیکوکار بود. دارای ایمانی عمیق، اخلاقی کریمانه و درونی پاک بود. در میان مردم به صداقت وپاکدامنی مشهوربود. تورات را به همان شکلی که بر موسی نازل شده بود، از حفظ داشت، به گونهای که گویی تمام کلمات و حروف آن را به ترتیب بر صفحه قلبش نگاشته است. چیزی که بیشتر از همه عُزیر را مشهور ساخته بود این بود که در سخن گفتن حکیم بود و سخنان منطقی و به جا بر زبان میآورد و مرجع حل اختلافات مردم و مورد اعتماد و اطمینان همه بود. امتحان الهی عُزَیر باغ میوهای داشت که هر روز برای آبیاری و مواظبت از آن به آنجا میرفت. روزی سبدی که مقداری انگور و انجیر و نان خشک در آن قرار داده بود، برداشت و سوار بر الاغش به سوی باغ به راه افتاد. عزیر صبح زود و قبل از طلوع خورشید به راه افتاد و اندکی بعد به محل کارش رسید. بلافاصله از الاغ پیاده شد و آن را به میخی که بر زمین کوفته بود، بست و شروع به کار کردن و بیل زدن نمود. لازم به ذکر است که باغ عزیر در کنار یک آبادی قدیمی قرار داشت. دیوارهای کهنه و فرسودهی آن پیرامون باغ او بودند. روستایی بود که دیوار منازل آن خراب شده و سقف خانهها همگی فرو تپیده بود. اهالی آن روستا به هر دلیل درزیر سقف و دیوار خانههای خود مرده بودند و بر اثر گذشت زمان قسمتهایی از استخوانهای مردگان آنجا نمایان شده بود. به هر حال عزیر پس از مدتی کارکردن و بیل زدن درباغ و خستگی زیاد احساس گرسنگی کرد. به زیر سایهی درختی که سبدش را درآنجا قرار داده بود، آمد. مقداری انگور را در کاسهای تفت داد تا آب آن را بگیرد و تکههای نان خشک را خرد کرد و در آن ریخت و مقداری صبر کرد تا نرم شود، سپس آن را بخورد. در این حال سرش را زیر سایهی درخت قرارداد و پاهایش را به طرف دیواری که از آن آبادی قدیمی بر جای مانده و به محافظ باغش تبدیل شده بود، دراز کرد. عزیر مطابق همیشه به دیوار و روستای خراب شده و استخوانهای پوسیده و برجای مانده از انسانهای آن روستا که دیر زمانی بود در آن جا دفن شده بودند، نگاه میکرد. اما این بار فرق داشت، به شدت به فکر فرو رفت و از ته دل و عمق ایمان در حالی که اللهاکبر میگفت، این جمله را بر زبان جاری ساخت: ﴿أَنَّىٰ یُحۡیِۦ هَٰذِهِ ٱللَّهُ بَعۡدَ مَوۡتِهَاۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « چگونه خداوند اینها را پس از مرگ زنده میکند؟» او این سؤال را درمورد کیفیت و شکل زنده شدن مردگان کرد، نه این که در اصل به زندهشدن مردگان باور نداشته باشد؛ چرا که عزیر از ته دل ایمان داشت که خداوند بر هر چیزی تواناست. تجربهی عملی پس از این سؤال که به ذهن عزیر رسید، خداوند متعال بلافاصله فرشتهی مرگ «عزراییل» را فرو فرستاد و جانش را گرفت. جسم بیجان او به مدت یکصد سال تمام در جای خود و به شکل موجود در آن جا باقی ماند و پس از آن مدت خداوند او را زنده گردانید. درطول این یکصد سال در سرزمین و شهر او نسلهایی از بنیاسراییل مرده و به جای آنها کسان دیگری متولد شده و جایگزین شده بودند و اوضاع و احوال به طور کلی دگرگون شده بود. حال این که زنده شدن عزیر پس از مرگ یکصد ساله طبق روایات مورخین و محدثین دقیقاً مطابق سؤال و درخواست خود او از چگونگی زنده شدن مردگان بود. به گونهای که او کاملاً پی ببرد و بفهمد که حوادث چگونه رخ میدهد. بنابراین پروردگار ملایکهای براو فرستاد؛ ابتدا قلب و چشمانش را به حرکت انداخت، سپس بر استخوانهایش گوشت و پوست پوشاند، سپس موهایش را رویاند. بعد از آن روح در آن دمید که در نتیجه در جای خود نشسته و پلکهایش را بر هم میزد. و همان ملایکه از او پرسید: ﴿کَمۡ لَبِثۡتَۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « چه مقدار خوابیدی (درنگ کردهای) (دراین جا)؟» عزیربا نگاه کردن به خورشید و سایهی درختان و اطراف گفت: ﴿قَالَ لَبِثۡتُ یَوۡمًا﴾[البقره: ۲۵۹]. « یک روز(تمام) خوابیدهام» سپس گویی در پاسخش زیادهروی کرده و به افق نگریست و گفت: ﴿أَوۡ بَعۡضَ یَوۡمٖۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « یا قسمتی از روز» تجربهی عینی آن ملایکهای که با او صحبت میکرد، به او گفت: ﴿بَل لَّبِثۡتَ مِاْئَهَ عَامٖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « بلکه تو (درست) یکصد سال است که خوابیدهای» یکصد سال!!!؟ به راستی زمانی طولانی است. درطول این مدت زیاد همه چیز تغییر میکند و اوضاع دگرگون میشود. باز ملایکه به او گفت: ﴿فَٱنظُرۡ إِلَىٰ طَعَامِکَ وَشَرَابِکَ لَمۡ یَتَسَنَّهۡۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « به خوردنی و نوشیدنی خود که همراه داشتی نگاه کن(که در این مدت زمان زیاد هیچ) تغییری نکرده است» عزیر به کاسهای که در آن انگورتفت داده شده و نان خشک ریخته بود نگاه کردکه دقیقاً به حال خود باقی مانده و نان موجود همچنان خشک است و هنوز خیس نشده است. رنگ آن تغییر نکرده و اصلاً فاسد نشده است. باز تعجب عزیر بیشتر شد که چگونه ممکن است یکصد سال گذشته باشد، اما آن خوراکیها هیچ تغییری نکرده باشند؟! ملایکه رو به عزیر کرد و گفت: ﴿وَٱنظُرۡ إِلَىٰ حِمَارِکَ﴾[البقره: ۲۵۹]. « نظری هم به الاغت بینداز» دید که تنها تکههای استخوان پوسیده و خشک شدهای از آن باقی مانده که در کنارظرف غذای او برزمین افتاده است. سپس چشمانش را در نهایت خشوع و خضوع به آسمان بلند کرد و (در دل گفت: پروردگارا! تو بر هر چیزی قادر و توانایی). ملایکه گفت: ای عزیر! این حوادث و جریانات خواست خداوند متعال است: ﴿وَلِنَجۡعَلَکَ ءَایَهٗ لِّلنَّاسِۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. «تا تو را نشانهای برای مردمان قراردهیم» خداوند قادر است باطل باطل گرایان را دفع و کفر کافران را رد نماید. باشد که به پروردگار جهانیان ایمان آورند. این پایان ماجرا نیست، بلکه: ﴿وَٱنظُرۡ إِلَى ٱلۡعِظَامِ کَیۡفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَکۡسُوهَا لَحۡمٗاۚ﴾[البقره: ۲۵۹]. « به استخوانها بنگر که چگونه آنها را برمیداریم و به هم پیوند میدهیم و سپس بر آنها گوشت میپوشانیم» به این ترتیب ملایکه استخوانهای برجای مانده از الاغ را صدا کرد و همگی در یک جا جمع شدند و جثهی عظیم و بزرگی را تشکیل دادند. آنگاه گوشت و پوست و رگ و اعصاب هرکدام سر جای خود قرارگرفت و الاغ جان گرفت و بر سرجای خود اسیر شده و شروع به عرعر کردن نمود. عزیر در مقابل عظمت پروردگار به سجده افتاد و ملایکه نیز از پیش او رفت و غیب شد. عزیر از جایش برخاست. سوار بر الاغ به منزلش رفت، اما هر کجا را میدید، کوچه، خیابان و… همه ناشناخته بودند و هیچجا را بلد نبود. مردم همگی چهرههایشان، طرز لباس پوشیدنشان، شکل زندگی کردن و بافت خانههایشان عوض شده بود و همهی اینها برای عزیر تازگی داشت. حتی آنان نه تنها او را نمیشناختند، بلکه از قیافه وشکل او نیز تا حدودی تعجب میکردند؛ چرا که میان نسل او و نسل تازهای که میدید یکصد سال فاصله بود. مردم آن جا با دیدن او نسبت به او مشکوک شدند. اما عزیر در عین ناباوری مسیر خود را ادامه داد تا به منزل خود رسید. وقتی درمنزل را باز کرد پیرزن نابینایی را دید که آن جا نشسته بود، به او گفت: ای فلانی! آیا منزل عزیر این جاست؟ پیرزن در پاسخ گفت: بله، منزل عزیر این جاست. این را گفت و شروع به گریه کرد و پی در پی بر گریه وزاریش میافزود و صدای هقهقش بلند و بلندتر میشد و میگفت: دهها سال است که کسی را ندیدهام که نامی از عزیر برده باشد و مردم او را فراموش کردهاند. عزیر گفت: خانم! من عزیر هستم (!) که خداوند صد سال پیش مرا میراند و اکنون زنده گردانیده است. پیرزن با این که بسیار ضعیف و لاغر بود بر خود لرزید و از جایش بلند شد و فکر میکرد که او را مسخره میکند. با خشم و تندی به او گفت: پناه بر خدا! عزیر یکصد سال پیش از نزد ما رفت و هیچگاه کسی از او خبری برای ما نیاورد. شوخی بس است! ما را مسخره میکنی؟ عزیر در پاسخ گفت: به راستی که من عزیر هستم و خداوند بر چیزهایی که میگویم شاهد است. پیرزن اندکی سکوت کرد و گفت: همانا عزیر مرد مؤمن و نیکوکاری بود و دعایش مورد قبول خداوند واقع میشد. هر گاه برای مریض یا کسی که به گرفتاری دچار شده بود، دعا میکرد خداوند او را شفا میبخشید و گرفتاریش را حل میکرد. اگر به راستی تو عزیر هستی از خدا بخواه که بینایی مرا باز گرداند تا تو را ببینم و اگر راست بگویی تو را خواهم شناخت. عزیر از خداوند خواست که او را بینا گرداند. سپس دستش را برچشمانش مالید و به ارادهی پروردگار بینا شد. سپس دستش را گرفت و به او گفت: برخیز به اذن پروردگار. خداوند نیرویی به او داد که بلند شد و بر پاهایش ایستاد و به عزیر نگریست. او را شناخت و گفت: شهادت میدهم که تو عزیر هستی. نشانهی پیامبری عزیر علیه السلام پیرزن و عزیرع هردو به سوی مردم راه افتادند. عزیرع پسری داشت که در آن زمان به سن پیری رسیده بود و بسیار سالخورده بود که فرزندان و نوههای زیادی داشت و همگی نزد او بودند. آن پیرمرد سالخورده مردی متین و با وقار بود که از چهرهاش متانت و وقار نمایان بود. پیرزن عزیر را به نزد آنان برد و صدا زد؛ این عزیر است که به نزد شما برگشته است. با شنیدن این سخن به وحشت افتادند و از اطراف آن دو پراکنده شده و گفتند: ای پیرزن گیسو سفید خرفت! چه میگویی؟ چرا هذیان میگویی؟ گفت: مگر من کنیز کور شما که خانهنشین و ناتوان شده بودم، نیستم؟ به راستی او برای من نزد پروردگارش دعا کرد و بیناییم را باز یافتم و پاهایم توان راه رفتن را پیدا کردند و من هم اکنون با پای خود و به سرعت نزد شما آمدهام. اندکی به فکر فرو رفتند و او را تکذیب نکردند، اما بهت و حیرت بر آنان چیره شده بود. سپس پسر پیر عزیر برخاست و در حالی که بر عصایش تکیه زده بود به او نزدیک شد و گفت: پدر من، خال سیاهی میان دو کتفش بود. عزیر لباسش را درآورد و میان دو کتفش را نشان داد و درست همانی بود که پسر پیر ادعا میکرد. با دیدن این نشانه پسر باور کرد، او را درآغوش گرفت و دستانش را بوسید. اما گروهی از بنیاسراییل که درآنجا حضور داشتند گفتند: از پدران و نیاکان ما نقل شده که هیچکس آگاهتر و بلدتر از عزیر به تورات وجود ندارد و بعد از بلایی که از جانب بختالنصر پادشاه ایرانی برما آمد و توراتها را از ما گرفت و همگی را سوزاند، دیگر اثری از تورات در میان ما نیست. مگر قسمتهای اندکی که بعضی از مردان از حفظ دارند. اگربه راستی تو عزیر هستی از نو برای ما تورات را بنویس. این در حالی بود که پدر عزیر درگذشتههای دورو در روزگاران هجوم بختالنصر تورات را در گوشهای در زیر خاک پنهان کرده بود و کسی جز عزیر جای آن را بلد نبود. پس با گروهی از مردم به آن جا رفتند و زمین را حفر کرده و تورات را از زیر خاک بیرون آوردند. ولی بر اثر گذشت زمان و نفوذ رطوبت فرسوده و پاره شده بود و اکثر کلمات آن پاک شده بود و اصلاً قابل استفاده نبود. بنابراین عزیر زیردرختی نشست و بنیاسراییل نیز اطراف او نشستند. خداوند نیز در این حال تورات را برایش و پیش چشمانش آشکار ساخت و آن را تلاوت میکرد، مثل این که صفحات آن جلو چشمش گشوده بود. آنگاه آن را بر آنان میخواند و آنان نیز از نو مینوشتند و مدتی را در میان آنان زندگی کرد تا این که خداوند اراده فرمود و جان به جان آفرین تسلیم نمود و او را نزد خود برد. اما خوشگذرانان و ثروتمندان بنیاسراییل که نسبت به همه چیز مشکوک بودند و در واقع در گمراهی بهسرمیبردند، از عزیر شخصیتی اسطورهای و خرافی ساختند و نسبت به پروردگار یکتا کافر شده و گفتند: «عزیر ابن الله» عزیر پسر خداست!!! اما واقعیت آشکار بود و جای هیچگونه بحث و جدلی درآن نبود و آن این بود که خداوند فرمود: ﴿وَلِنَجۡعَلَکَ ءَایَهٗ لِّلنَّاسِۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « و تا تو را نشانهای برای مردم قرار دهیم» 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .