رفتن به مطلب

شيطان...


mahi.goli

ارسال های توصیه شده

در زمان های خیلی قدیم

قبل از پیدایش...

پیرمردی بود عروسک ساز!

او همه ی عروسک هایش را به یک چشم نگاه میکرد,

اما از میان همه ی آنها عروسکی بود که جنس ساختنش با بقیه متفاوت بود,

او گرم بود, و مانند یک عاشق واقعی پیرمرد را دوست داشت.

او عادت داشت همیشه برایش دلبری کند و گرمای وجودش را نثار پیرمرد کند,

اما پیر قصه ی ما عشق او را نادیده میگرفت و مثل همه ی داستان های عشق یکطرفه...که معشقوق چیزی از عشق نمی داند

از دلربایی ها و همیشگی بودنش دلزده شد!

پس تصمیم گرفت عروسک تازه ای بسازد که جنسش باز هم متفاوت باشد.

اینبار از جنس خاک سرد...

تا عروسک جدید همیشه گرم و حاضر به ابراز عشق نباشد,

اینگونه پیرمرد میتوانست با او بازی کند, و هر وقت سردی و بی محلی دید با مهربانی هایش او را به سمت خود بکشد...

پیرمرد هوای بازی در سر داشت و دلش کودکی میخواست...

عروسک عاشق قصه ما از دل پیرمرد خبر داشت و به او گفت که مبادا چنین کند,

چون میدانست عروسک تازه دل پیر را میشکند!

اما پیرمرد قصه ما که دچار تکبر شده بود به او گفت که حق دخالت ندارد و دلش را شکست....

روز ها گذشت و پیرمرد که از ساختن عروسک جدید خوشحال بود به همه ی عروسک هایش دستور سجده به عروسک جدید را داد تا ثابت کند که او برایش از همه عزیزتر است, شاید هم تنها دلیلش زجر دادن عروسک عاشق بود...

ولی عاشق قصه ی ما با امتناع از این کار به پیرمرد گفت:

من عاشقت بودم و هستم و خواهم ماند,

برای هر محبتی که به من داشتی در جوابت عشق روانه کردم تا مرا ببینی...

اما عروسک جدیدت دلت را بارها و بارها خواهد شکست

او عشق را نمیداند

قدر محبت را نمیداند...

این سخنان او جلوی همه ی عروسک هایی که در حالت سجده بودند به گوش پیرمرد خوش نیامد و او را به حسد ورزی و کینه دوزی متهم کرد...

و فکر میکرد عروسک همچنان مطیع میماند و جایی نمیرود!

اما اینبار فرق داشت...

عاشق دلخسته قصه ما که حس میکرد دیگر جایی در دل پیرمرد ندارد کوله بارش را بست و از انجا رفت...

پیرمرد هم با دیدن رفتن او دستور به طردش از خانواده عروسک ها را داد...

و اینگونه شد که از آن روز به بعد عروسک عاشق قصه ی ما بدنام شد و مورد لعنت تمام ساخته های دست پیرمرد قرار گرفت!

عشق یک طرفه همیشه برای معشوق غرور می آفریند و تصور میکند که برای عاشق هرچقدر هم که سرد باشی او همیشه ماندگار است...

اما نمیداند کارد که به استخوان برسد

درد معنایی ندارد

حتی اگر آن درد, عشق باشد!

عاشق میرود تا رفتنش ماندگار شود

نه ماندن و تحقیر شدنش...

آری, اگر عاشق باشی و عشقت تو را نخواهد...

تو را شیطان می نامند!

 

#مصطفی_خیري

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...