ŦŁФШ ΞTłHШ ارسال شده در 25 اردیبهشت، 2021 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، 2021 داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛ چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد ! در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش روی سکوی نخست این جهان می ایستاد … یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد! موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد … »ساربان آهسته ران کارام جانم می رود» نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد! باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد … 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .