Zxcv ارسال شده در 7 فروردین، 2021 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین، 2021 تابستان بود. مثل همیشه روزهایش طولانی . آفتاب به طور مستقیم نور هدیه می داد. در کنار دیوار همسایه ایستاده بود. کتابی در دست گرفته بود . برگه های کتاب را یک به یک می کند و موشک های کاغذی درست می کرد و تک تک به خانه ی همسایه پرتاب می کرد . برخی از موشک ها به راحتی به خانه ی همسایه می رفتند و برخی باز می گشتند و دوباره مجبور بودند به خانه ی همسایه بروند . خواهی نخواهی باید می رفتند. موشک ها به یک شکل ساخته می شد اما رنگ آن ها تفاوت داشت. یکی از فرمول های ریاضی شکل گرفته بود و یکی هم از کتاب علوم . یکی هم دفتر نقاشی بود و یکی هم دفتر مشق . نوزده یا بیست فرقی نداشت هر برگه ای بود باید به موشک تبدیل می شد و به خانه ی همسایه می رفت . مقصدش نه خانه همسایه ، که دخترک پشت دیوار همسایه بود . در برخی از موشک ها هم با مداد کم رنگ ، به رنگ خجالت نوشته شده بود : دوستت دارم. بعد از مدت ها به خانه قدیمی باز گشته بود . همه چیز شبیه گذشته بود . حوض قدیمی ، درخت هایی سبز و دیوار های آجری . و دیوار همسایه که دیگر آن سویش برجی چندین طبقه بود. به یاد کودکی ها کتابی را از چمدانش در آورد و شروع به ساختن موشک کرد و به خانه ی همسایه پرتاب می کرد . اما برخلاف آن قدیمی ها که موشکی از آن سمت به سویش می آمد و او با اشتیاق به سوی موشک می دوید که شاید چیزی بر رویش نوشته شده باشد؛ موشکی از آن سو نمی آمد . یادش آمد با اینکه بارها و بارها جمله ای بر روی آن نمی دید اما هر بار به سمت موشک می دوید . دیگر به یک رسم قدیمی تبدیل شده بود که هر تابستان با کتاب های درسیشان موشک درست می کردند و به سوی هم پرتاب می کردند و فقط دیوار بینشان شاهد حرف های نگفتنی شان بود. یادش می آمد که یک روز اثاث خانه همسایه را بر پشت ماشینی دیده بود که از آن شهر می رفتند . و دیگر هر چه گشته بود اثری از آن ها پیدا نکرده بود. سال ها بعد او هم از آن شهر رفته بود و حال بازگشته بود با خاطرات قدیمی. مرتضی رویتوند 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Zxcv ارسال شده در 10 فروردین، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، 2021 دلم تنگ است برای کودکی هایم برای شب هایی که بی هیچ دغدغه ای به خواب می رفتم برای صبح هایی که استرس امتحاناتم را می گرفتم برای آخر هفته هایی که به خانه ی مادربزرگ می رفتیم و خانه اش پر از سر و صدای بچه های هم سن و سالم بود برای آن بوسه های پدرانه ایی که هیچ چیز جایش را نمی گیرد برای آن آغوش همیشه باز مادرم برای آن دعواهای بچگانه برای آن روزهایی که خیلی رک و راست حرفایمان را می زدیم و کسی چون بچه بودیم چیزی بهمان نمی گفت برای آن زمین خوردن هایم در حیاط مدرسه برای ماهی قرمزایی که برای هر کدومشون اسم می ذاشتم برای کودکی هایم دلم تنگ است... شما هم دلتان تنگ است!؟ از Zxcv 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .