رفتن به مطلب

دلتنگی به اندازه یک گله "گـاو" !


*Niloof@r*

ارسال های توصیه شده

ما در هيچ حال

قلب هايمان خالي از غم نخواهد شد

چرا که غم

وديعه يي ست طبيعي که ما را پاک نگه مي دارد

انسان هاي بي اندوه

به معناي متعالي کلمه

هرگز " انسان " نبوده اند و نخواهند بود

از اين صافي انسان ساز نترس.

 

نادر ابراهیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از یاد بُردن،  کار سختی نیست

آسان تـر است از آب خوردن هم.

کافی است مُردن را بلد باشی.

 

سید علی میر افضلی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هرگز نمی توان

گل زخم های خاطره ای را ز قلب کَند

که در این سیاه قرن

بی قلب زیستن

آسان تر است ز بی زخم زیستن

قرنی که قلب هر انسان

چندیدن هزار بار

کوچکتر است

از زخم های مزمن و رنجی که می کشد.

 

نصرت رحمانی

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آرام باش عزیز من، آرام باش...

حکایت دریاست زندگی...

گاهی درخشش، آفتاب، برق و بوی نمک، ترشحات شادمانی...

گاهی هم فرو می رویم، چشم هایمان را می بندیم، همه جا تاریکی است.

آرام باش عزیز من، آرام باش...

دوباره سر از آب بیرون می آوریم

و

تلألؤ آفتاب را می بینیم

زیر بوته ای از برف...

که ایندفعه

درست از جاییکه تو دوست داری طالع می شود.

 

شمس لنگرودی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هر روز که می‌گذرد

تکه‌تکه‌ام می‌کند

 

می‌نشینم

تکه‌های خودم را جمع می‌کنم

کنار هم می‌چینم

می‌بینم تکه‌ای گم شده

 

هر روز که می‌گذرد

سبک‌تر می‌شوم

 

زمانی اگر

تکه‌های گم‌شده را پیدا کردی

کنار هم بچین

او باید من باشم

باقی پازل بی‌معنایی بود

که در آن

بازیگر و بازیچه را

از هم نمی‌شناختی !

 

شهاب مقربین

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

...پشتش‌ سنگين‌ بود و جاده‌هاي‌ دنيا طولاني مي‌دانست‌ كه‌ هميشه‌ جز اندكي‌ از بسيار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته‌ مي‌خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه‌ دور بود.

سنگ‌پشت تقديرش‌ را دوست‌ نمي‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباري‌ بر دوش‌ مي‌كشيد.
پرنده‌اي‌ در آسمان‌ پر زد، سبك؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا كرد و گفت: اين‌ عدل‌ نيست، اين‌ عدل‌ نيست.
كاش‌ پُشتم‌ را اين‌ همه‌ سنگين‌ نمي‌كردي. من‌ هيچ‌گاه‌ نمي‌رسم. هيچ‌گاه.
و در لاك‌ سنگي‌ خود خزيد، به‌ نيت‌ نا اميدي...
خدا سنگ‌پشت‌ را از روي‌ زمين‌ بلند كرد. زمين‌ را نشانش‌ داد. كُره‌اي‌ كوچك‌ بود
و گفت: نگاه‌ كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس‌ نمي‌رسد !
چون‌ رسيدني‌ در كار نيست. فقط‌ رفتن است.
حتي اگر اندكي. و هر بار كه‌ مي‌روي، رسيده‌اي.
و باور كن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاكي‌ سنگي‌ نيست، تو پاره‌اي‌ از هستي‌ را بر دوش‌ مي‌كشي؛ پاره‌اي‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمين‌ گذاشت... .
ديگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگين‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و رفت، حتي‌ اگر اندكي؛ و پاره‌اي‌ از «او» را با عشق‌ بر دوش‌ می كشيد...

 

عرفان نظر آهاری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بگو چکار کنم؟
با فلفلی که طعمِ فراق می‌دهد
با دردی که فصل را نمی‌شناسد
با خونی که بند نمی‌آید
بگو چکار کنم؟
وقتی شادی به دُمِ بادبادکی بند است
و غم چون سنگی
مرا در سراشیبِ یک دره دنبال می‌کند

دلم شاخه‌ی شاتوتی
که باد
خونش را به در و دیوار پاشیده است...

 

غلامرضا بروسان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اگر یک روز صدای زشت یک کلاغ را شنیدی.
اصلاً به روی خودت نیاور.
به او نگاه نکن. نگذار بفهمد که چه‌قدر از صدایش بدت می‌آید.
شاید اگر نگاه تو را ببیند دیگر هیچ وقت قارقار نکند.
چون کلاغها خیلی خوب همه چیز را می‌فهمند.
کلاغها حتماً نگاه تو را به کبوترها دیده‌اند و یا به قناریها…
آنها خیلی خوب نگاه می‌کنند.
آنها می‌فهمند نگاه تو به قناریها و کبوترها چه‌قدر فرق دارد. آنها فرق نگاه مهربان و نگاه نامهربان را می‌فهمند.
به کلاغها نگاه نکن.
شاید از نگاه تو دلشان هُری بریزد و بشکند.
چون قلب کلاغها برخلاف صدایشان درست مثل قلب کبوترها و قناریهاست.
شاید آن کلاغی که قارقار می‌کند مادرش را صدا می‌کند.
اتفاقاً قارقار جوجه کلاغها خیلی زشت و حتی ترس‌آور است. چون هنوز حتی قارقار کردن هم بلد نیستند.
شاید اگر تو نگاهش کنی. بدجور نگاهش کنی او دیگر هیچوقت جرئت نکند مادرش را صدا کند.
و از آن مهم‌تر…
به خاطر این دلیل دیگر ابداً به کلاغها نگاه نکن.
چون بعضی از کلاغها
مثل بعضی آدمها
کمی خنگ هستند
ممکن است خیال کنند
تو از قارقارشان خوشت آمده
و بعد هی قار قار کنند و
هی قارقار کنند
و دوباره…
پس اصلاً به کلاغها نگاه نکن.
یعنی اگر دوستشان نداری نگاه نکن. چون نگاهی که توی آن دوستی نیست دل آدمها را هم می‌سوزاند. چه برسد

به کلاغها.

 

سوسن طاقدیس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در این راه طولانی - که ما بی خبریم

و چون باد می گذرد

بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند

خواهش می کنم !  مخواه که یکی شویم ،  مطلقا یکی

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

یک ساز را،  یک کتاب را،  یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه  نگاه کردن را

مخواه که انتخابمان یکی باشد،  سلیقه مان یکی  و رویاهامان یکی

هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست

و شبیه شدن دال بر کمال نیست  بل  دلیل توقف است

عزیز من

دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی  رسانده است؛

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، 

 حجاب برفی قله ی علم کوه ،  رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق

یکی کافیست

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست

من از عشق زمینی حرف می زنم که  ارزش آن در "حضور" است

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری

عزیز من

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد

بگذار درعین وحدت مستقل باشیم

بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید

بگذار صبورانه و مهرمندانه  درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم

اما نخواهیم  که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا  واحدی برساند

بحث، باید ما را به  ادراک متقابل برساند نه فنای  متقابل

اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست

سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست

بیا بحث کنیم

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم

بیا کلنجار برویم.

اما  سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها، 

 تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی،  شور و حال و زندگی می بخشد

نه  پژمردگی و افسردگی و مرگ ،......... حفظ  کنیم

من و تو حق داریم در برابر هم  قد علم کنیم

و حق داریم بسیاری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرهم را داشته باشیم

عزیز من ! بیا متفاوت باشیم .

 

نادر ابراهیمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمال کاغذی
تو چقدر ساده ای
خوش خیال کاغذی
توی ازدواج ما
تو مچاله می شوی
چرک می شوی
و تکه ای زباله می شوی
پس برو و بی خیال باش
عاشقی کجاست؟
تو فقط
دستمال باش
دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگر چه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال های کاغذی
فرق داشت
چونکه درمیان قلب خود
دانه های اشک کاشت.

 

عرفان نظر آهاری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...