sAmaR! ارسال شده در 17 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، 2021 شب است شبی آرام و باران خورده و تاریک کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور به کرداری که گویی می شود نزدیک درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه دَوَد بر چهره ی او گاه لبخندی که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در ساکت پر درد: گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟ کنار دخمه ی غمگین سگی با استخوانی خشک سرگرم است دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند دل و سرشان به مِی ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است شب است شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر و لیکن چون شکست استخوانی خشک به دندان سگی بیمار و از جان سیر زنی در خواب می گرید نشسته شوهرش بیدار خیالش خسته ، چشمش تار مهدی اخوان ثالث 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 17 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، 2021 نه چراغ چشم گرگی پیر نه نفس های غریب کاروانی خسته و گمراه مانده دشت بیکران خلوت و خاموش زیر بارانی که ساعت هاست می بارد در شب دیوانه غمگین که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد در شب دیوانه غمگین مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعت هاست همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر نه صدای پای اسب رهزنی تنها نه صفیر باد ولگردی نه چراغ چشم گرگی پیر مهدی اخوان ثالث 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 18 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، 2021 گفت به پیشم بیا گفت برایم بمان گفت به رویم بخند گفت برایم بمیر آمدم ماندم خندیدم مردم. ناظم حکمت نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 18 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، 2021 بشناس مرا حکایتی غمگینم افسانه ی تیره ی شبی سنگینم تلخم، کدرم، شکسته ام مسمومم ای دوست! شناختی مرا؟ من اینم من اینم و غرق خستگی آمده ام ویرانم و از شکستگی آمده ام از شهر یگانگی؟ فراموشش کن! از شهر هزار دستگی آمده ام آنجا با هر که زیستم کشت مرا هر هم خونی به خون آغشت مرا صدها دستی که دوست میخواندم شان صدها خنجر شکست در پشت مرا حسین منزوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 18 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، 2021 از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟ هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟ تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا» کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم ! من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم حسین منزوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، 2021 مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من که جز ملال نصیبی نمیبرید از من زمین سوخته ام نا امید و بی برکت که جز مراتع نفرت نمی چرید از من عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز در انتظار نفس های دیگرید از من خزان به قیمت جان جار می زنید اما بهار را به پشیزی نمی خرید از من شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من نه در تبری من نیز بیم رسوایی است به لب مباد که نامی بیاورید از من اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟ شما که قاصد صد شانه بر سرید از من برایتان چه بگویم زیاده بانوی من شما که با غم من آشناترید از من حسین منزوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، 2021 نام من عشق است آیا میشناسیدم؟ زخمیام زخمی سراپا میشناسیدم؟ با شما طیکردهام راه درازی را خسته هستم خسته آیا میشناسیدم؟ راه ششصدسالهای از دفتر حافظ تا غزلهای شما، ها، میشناسیدم؟ این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدهاست من همان خورشیدم اما، میشناسیدم پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر اینک این افتاده از پا، میشناسیدم؟ میشناسد چشمهایم چهرههاتان را همچنانی که شماها میشناسیدم اینچنین بیگانه از من رو مگردانید در مبندیدم به حاشا، میشناسیدم! من همان دریایتان ای رهروان عشق رودهای رو به دریا! میشناسیدم اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود عشق قیس و حسن لیلا میشناسیدم؟ در کف فرهاد تیشه من نهادم، من! من بریدم بیستون را میشناسیدم مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام با همین دیوار حتی میشناسیدم من همانم, مهربان سالهای دور رفتهام از یادتان؟ یا میشناسیدم؟ حسین منزوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، 2021 بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست فاضل نظری 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، 2021 گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست ای اجل مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا؟ روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟ گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست فاضل نظری 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، 2021 از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟ دیوانهها آواز بیآهنگ میخوانند گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان چون قصهها مرگ مرا نیرنگ میدانند سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی نام مرا با اشک روی سنگ میخوانند این ماهی افتاده در تنگ تماشا را پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند فاضل نظری 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، 2021 زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت ! که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟ که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم فاضل نظری 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 20 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، 2021 به نسیمی همه راه به هم می ریزد کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد سنگ در برکه می اندازم و می پندارم با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد آه یک روز همین آه تو را می گیرد گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد فاضل نظری 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 24 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، 2021 گر حبیب منی به حرمت عشق یاری ام کن که از تو بگریزم از تو پرهیز اگرچه ممکن نیست یاری ام کن مگر بپرهیزم ور طبیب منی هم از سر مهر _ای که مهر تو کرده بی تابم_ از چنین درد مهلکی که تویی یاری ام کن مگر شفا یابم ژرفنای تو را اگر زین پیش دیده بودم خطا نمی کردم در چنین بی کرانه ای که تویی بی محابا شنا نمی کردم تو بگو تا بدانم از غم عشق عاشقان دل چگونه می گیرند؟ شعله ها چون فسرده می گردند؟ آرزوها چگونه می میرند؟ گر که دریایی از خود ای دریا به کناری سپار و خاکم کن ور که پیغمبری ز سِحر غمت وانگه از کفرِ عشق پاکم کن ای که از تو گسسته طاقت من وی که از تو شکسته پرهیزم دعوی دوستی اگر داری یاری ام کن که از تو بگریزم نزار قبانی 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 30 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، 2021 به بالشت سر ِ خود را فرو کنی تا صبح ولی نخوابی و کابوس ها ولت نکنند به خود بپیچی از این فکرهای آشفته که قرص های غم انگیز، عاقلت نکنند که خاطرات به مغزت/ هجوم آوردند میان مردمی اما چقدر بیگانه! صدای مشت، به دیوار مشت کوبیدن صدای ریختن ِ آجر آجر ِ خانه جلو نشاندن ِ سرباز روی صفحه ی مرگ به شک میافتی از این بازی ِ غلط کرده که چشم های کسی از جلوت رد می شد که خاطرات به مغزت هجوم آورده کمین کنی وسط گلّه با لباس سیاه کمین کنم که نبینند هیچ چیزم را! بگیرم از وسط جمعیت لباسی سبز فرو کنم به تنش پنجه های تیزم را به زور جِر بدهم خواب های خوبی را که دیده است برای ِ جهان ِ بعد از این به چشم های تو با التماس زل زده است به زور هل بدهم از بلندی اش پایین بیافتد و همه ی زندگیم را ببرد به آتشی که تو کبریت می زدی با شک جنون بگیرم و دیوارها خراب شوند بیافتم از وسط ِ اعتقادها به درک! فرار می کنم از شب به غار ِ تنهاییم به حسّ ِ گریه که در زوزه هام پنهان است به اشتباه که کردیم و کرده شد ما را به گرگ قصّه که از زندگی پشیمان است فاطمه اختصاری 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 30 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، 2021 از من بگیر حالت دیوانگیم را با هرچه هست غیر تو بیگانگیم را این چشم های زل زده ی خانگیم را یک شب ببند در چمدانت برو سفر از من بگیر حالت مردی عقیم را هر روز طعنه های جدید و قدیم را در من بپیچ جاده ی نامستقیم را تا طی کنیم باز مسیری درازتر از من بگیر حالت افسردگیم را سر را به باد دادن و سرخوردگیم را دنیای بین زندگی و مردگیم را از یک خدای برزخی خشمگین بخر از من بگیر حالت فرماندگیم را در جمع بچّگانه، پدرخواندگیم را از جای پات حس عقب ماندگیم را با من کمی کنار بیا، با دو چشم تر از من بگیر حالت مردی حسود را از کفش هام حسّ پریدن به رود را حسّ کسی که از پل ات افتاده بود را که ایستاده ام وسط ِ نقطه ی خطر از من بگیر حالت وابستگیم را مثل ِ شب کش آمده پیوستگیم را بیرون کن از تمام تنم خستگیم را دست مرا بگیر به خواب خودت ببر از من بگیر حالت یکدندگیم را هم شعر، هم شعور نویسندگیم را تنها امید ِ مانده ی در زندگیم را از من بگیر، از من تنهای در به در فاطمه اختصاری 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 30 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، 2021 عشق ، ریسک کردن در پس خوردن است زندگی کردن ، ریسک کردن در مردن است امیدوارم بودن ، ریسک کردن در ناامید شدن است امتحان کردن برای انجام کاری ، ریسک کردن در شکست خوردن است ریسک کردن یک نیاز است و تنها کسی که جرات ریسک کردن دارد یک انسان آزاد است آلدا مرینی 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 30 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، 2021 زمانی که عاشقی ، زنده ای شاید بد ، شاید خوب اما زنده ای و خواهی مرد اگر دست از عاشقی برداری نابود خواهی شد اگر عاشقی نکرده باشی اگر عشق تو را رنجاند مراقب زخم هایت باش باورشان داشته باش چرا که زنده ای تو زنده ای به خاطر کسی که دوستش داری به خاطر کسی که دوستت دارد آلدا مرینی 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 30 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، 2021 انگار مدتی است که احساس میکنم خاکستریتر از دو سه سالِ گذشتهام احساس میکنم که کمی دیر است دیگر نمیتوانم هر وقت خواستم در بیست سالگی متولد شوم انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است از ما گذشته است کاری که دیگران نتوانند فرصت برای حرف زیاد است اما اما اگر گریسته باشی … آه … مُردن چقدر حوصله میخواهد بیآنکه در سراسر عُمرت یک روز، یک نفس بیحسِ مرگ زیسته باشی ! انگار، این سال ها که میگذرد چندان که لازم است دیوانه نیستم احساس میکنم که پس از مرگ عاقبت یک روز دیوانه میشوم ! شاید برای حادثه باید گاهی کمی عجیبتر از این باشم با این همه تفاوت احساس میکنم که کمی بیتفاوتی بد نیست حس میکنم که انگار نامم کمی کج است و نام خانوادگیام، نیز از این هوای سربی خسته است امضای تازه من دیگر امضای روزهای دبستان نیست ای کاش آن نام را دوباره پیدا کنم ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لا به لای خاطرهها گم شد آنجا که یک کودک غریبه با چشمهای کودکیِ من نشسته است از دور لبخند او چقدر شبیه من است ! آه، ای شباهت دور ! ای چشم های مغرور ! این روز ها که جرئت دیوانگی کم است بگذار باز هم به تو برگردم ! بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم ! بگذار در خیال تو باشم بگذار … بگذریم ! این روز ها خیلی برای گریه دلم تنگ است ! قیصر امین پور 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 30 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، 2021 قطار میرود تو میروی تمام ایستگاه میرود و من چقدر سادهام که سالهای سال کنار این قطار ایستادهام و همچنان به نردههای ایستگاه رفته تکیه دادهام قیصر امین پور 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
BathaM ارسال شده در 30 مهر، 2021 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، 2021 در ۱۴۰۰/۴/۲۹ در 21:27، sAmaR! گفته است: به نسیمی همه راه به هم می ریزد کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد سنگ در برکه می اندازم و می پندارم با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد آه یک روز همین آه تو را می گیرد گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد فاضل نظری 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 31 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مهر، 2021 امروز به پایان میرسد از فردا برایم چیزی نگو من نمیگویم : فردا روز دیگریست فقط میگویم : تو روز دیگری هستی تو فردایی همان که باید به خاطرش زنده بمانم جبران خلیل جبران 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 31 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مهر، 2021 تک و تنها به تو میاندیشم من مناجات درختان را هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق را در سینه کوه صحبت چلچلهها را با صبح بغض پاینده هستی را در گندمزار گردش رنگ و طراوت را در گونه گل همه را میشنوم میبینم من به این جمله نمیاندیشم به تو میاندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو میاندیشم همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو میاندیشم فریدون مشیری 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 2 آبان، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، 2021 چنان زلال شود آن کسی که تو را یک بار فقط یک بار نگاه کند که هیچگاه کسی جز تو را نبیند از آن پس حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند . یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان اگر آدمهایش بدون رؤیتِ تو چشم گشوده باشند . چگونه جهان به غربتِ ابدی دوباره عادت خواهد کرد اگر تو را نبیند… رضا براهنی 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 3 آبان، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، 2021 عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی دل به زبان نمیرسد، لب به فغان نمی رسد کس به نشان نمی رسد تیر خطاست زندگی یکدو نفس خیال باز رشته ی شوق کن دراز تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم هر چه بود غنیمتیم سوت و صداست زندگی شور جنون ما و من جوش فسون وهم و زنّ وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی بیدل دهلوی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 3 آبان، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، 2021 در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست من در تو گشتم گم مرا در خود صدا می زن تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن از من من این برشانه ها بار گران ای دوست نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست آن سان که می خواهد دلت با من بگو آری من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست محمد علی بهمنی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .