رفتن به مطلب

جادوی زندگی...


sAmaR!

ارسال های توصیه شده

esxgxp4kyppc.jpeg

 

‌همه ما پاییز و بهار، تابستان و زمستان‌های زیادی را از نزدیک دیده ایم. وسط سیاهی زمستان صفحه‌های تقویم را تند تند ورق زده‌ایم و رسیده‌ایم به بهار. قبل از سال تحویل برای خودمان و هم نشینان‌مان آرزوی "سال بهتر" کرده‌ایم و تصمیم گرفته‌ایم امسال آدم بهتری باشیم؛ موفق‌تر، فعال‌تر، سالم‌تر، عاشق‌تر، پولدارتر.
بعد لیست رژیم غذایی و ورزش روزانه و اسم کراش‌های منتخبی که شایسته اینند که دلبسته‌شان باشیم را زده‌ایم به یخچال و رو به آینه با صدایی بیرون آمده از قعر دیافراگم گفته‌ایم: «سال جدید بهترین سال زندگیمه.» فروردین رسیده به اردیبهشت و اردیبهشت رسیده به ته خرداد و چیزی در زندگی‌مان عوض نشده و هنوز در حال هدر دادن ظریف و دقیقِ سال‌های جوانی و میانسالی‌مان هستیم و هنوز سیب زمینی سرخ شده و چیزبرگر سسی جایش را به سبزیجات آبپز و سینه مرغِ بی نمک نداده.
همه ما سال‌های زیادی را از نزدیک دیده‌ایم. زمین را دیده‌ایم که هر روز و هر لحظه در حال چرخیدن است. ما در حال چرخیدنیم. می‌چرخیم و ناامیدی جایش را می‌دهد به امید. امید جایش را می‌دهد به بی‌حسی. درد جایش را می دهد به بهبودی. پول جایش را می‌دهد به بی پولی. انزوا جایش را می دهد به دورهمی. شلوغی جایش را می‌دهد به سکوت محض. شکم‌ها پر می‌شوند و خالی می‌شوند. چشم ها باز می‌شوند و بسته می‌شوند. پاها می‌روند و باز می‌ایستند.
همه ما روزهای زیادی از زندگی را دیده‌ایم. ماجراهای وحشتناک زیادی را از سر گذرانده‌ایم اما هنوز معتقدیم در بهاری دیگر، در سالی جدید، اتفاقات و ماجراهای جدید و شگفت انگیزی در انتظارمان است. و این جادوی زندگی است. همین مردن‌های پی در پی امید و دوباره جان گرفتنش، یک معجزه واقعی است. برای امیدهای مرده‌تان مویه نکنید. آنها دوباره زنده خواهند شد.

آنالی اکبری

ویرایش شده توسط sAmaR!
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

6w5j1unaphkg.jpeg

 

دلم برای روزهای معمولی تنگ شده است. برای همه‌ی چیزها و کارهای معمولی و پیش افتاده‌ای که برای هیچکس مهم نبود. برای وقتی که آدم‌ها با جدیت در اینستاگرام عکس غذایشان را آپلود می‌کردند و با فیلترهای اسنپ چت تبدیل به سگ و موش می‌شدند. برای وقتی که آدم‌ها هنوز به جزئیات مهمانی هفته بعد فکر می‌کردند و دستورپخت فلان غذا را به اشتراک می‌گذاشتند. دلم برای روزمرگی های ساده تنگ شده است. برای سال‌هایی که از خردسال تا سالمند تحلیلگر سیاسی نشده بودند و همه نمی‌خواستند کدهای پنهان در توئیتِ این و آن را بشکنند. برای روزهایی که جواب «چه خبر؟» «هیچی سلامتی» بود و همه در گرداب اخبارِ هر لحظه به روز شده دست و پا نمی‌زدیم.

دلم برای آدم‌های معمولی که از رویاهای معمولی‌شان حرف می‌زدند تنگ شده است. برای وقتی که از زمستان می‌شد برنامه سفر آخرهای تابستان را چید. برای روزهایی که آینده در مهی غلیظ گم نشده بود و می‌شد به آن فکر کرد و درباره‌اش حرف زد. برای روزهایی که برای بچه‌های کلاس اولی اهمیتی نداشت رئیس جمهور فلان کشور کیست.

دلم برای گپ های دوستانه‌ای که بالاخره یک جایش به اوضاع دربداغان جهان نمی‌رسید تنگ شده است. برای خنده‌های از ته دل. برای حس فراموش شده‌ی آرامش. برای قلب‌های غیر مچاله‌ی غیر لرزان. برای آدم‌هایی که همه یک صدا از وحشتی مشترک، از جنگ و ویرانی حرف نمی‌زدند. برای روزهایی که "نداری" در تمام خیابان های شهر قدم نمی‌زد و آدم‌های آبرومند با گردن‌های پایین سقوط کرده، پشت در سوپرمارکت منتظر غریبه‌ای نمی‌ماندند تا با منت برایشان یک بطری شیر و یک قالب کره بخرد.

دلم برای همه چیزهایی که از دست دادیم تنگ شده است. برای وقتی که جنگ و تحریم، پایه ثابت تمام مکالمات روزمره نبود. برای وقتی که آدم‌ها سرشان گرمِ زندگی معمولی‌شان بود و خود را موظف به خواندن ذهن سیاستمداری در اینجا و آن سوی جهان و تحلیل آخرین گفته‌هایشان نمی‌دانستند.

دلم برای همه روزهایی که آسان‌تر و کم‌حادثه می‌گذشتند تنگ شده است؛ برای روزهایی که در عرض چند ساعت خبر حمله و جنگ و سقوط هواپیما و مرگ و مرگ و مرگ را نمی‌خواندیم. دلم تنگ روزهایی است که ساکن گردباد نبودیم.

 

آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

njmp41el5bzo.jpeg

 

دخترم از تب و دست دردِ پس از واکسن و دندانِ لقی که با هربار گاز زدن به چیزی تیر می‌کشید و آخَش را بلند می‌کرد کلافه بود. بی حال و بیمار پرسید پس درد کی تمام می‌شود؟ روز می‌خواست و تاریخ دقیق. می‌خواست بداند فردا حالش خوب خواهد شد یا نه. می‌خواست بداند کی می‌تواند بی درد و بی دغدغه بپرد و بدود و بازی کند. کی درد و مریضی و سختی برای همیشه خواهد رفت؟ کی همه چیز آسان خواهد شد؟

گفتم تبت سرد خواهد شد. گفتم دردت آرام خواهد گرفت. گفتم دندان لقت خواهد افتاد و دندانی جدید جوانه خواهد زد. گفتم بهتر خواهی شد. لبخند زدم و گفتم همه چیز بهتر خواهد شد.

چیزهای زیادی را نگفتم. نگفتم چون گفتن نداشت. هیچ کس به ما هم نگفت و خودمان با چشم‌هایمان دیدیم و با پوستمان، با گوشتمان، با تک تک عصب‌هایمان حسش کردیم.

 

نگفتم که هیچ وقت چیزی آسان‌تر نمی‌شود؛ هر آنچه در پیش روست سختی است و سختی. ما فقط جان‌های بیشتری به دست می‌آوریم و تلاش می‌کنیم کمتر بمیریم.

دو به اضافه دو تبدیل می‌شود به تقسیم اعداد سه رقمی، تقسیم تبدیل می‌شود به معادلات چند مجهولی. «چرا سقف خانه ها را شیروانی می‌سازند؟» تبدیل می‌شود به چرا به وجود آمده‌ام؟ پیدا کردن دوست تبدیل می شود به پیدا کردن نیمه گمشده. خط کشیدن وسط میز و نیمکت مدرسه در زمان قهر، تبدیل می‌شود به مرز کشیدن وسط خانه و زندگی و خاطرات مشترک. این خاطرات برای من و این خاطرات برای تو؛ بردار و برو.

درد دندان لق تبدیل می‌شود به درد عصب کشی و آبسه. «چرا بلد نیستم بلند بپرم؟» تبدیل می‌شود به چرا به اندازه کافی خوب نیستم و چرا به اندازه کافی پولدار نیستم و چرا به اندازه کافی زیبا نیستم.

 

نگفتم که با بزرگتر شدن ما، دنیا هم بزرگتر می شود. نگفتم که با بزرگتر شدن دنیا، مشکلات هم باد می‌کنند و می‌ترکند و تکثیر می‌شوند. نگفتم که زندگیِ هر روزِ تک تک آدم‌هایی که در شهر می‌بینیم، پر است از مشکلات خرد و کلان.

زندگی آشنا و غریبه‌ها پر است از دردهای مزمن و گلوهای چرک کرده و سردردهای میگرنی و افسردگی‌های فصلی و سقف‌های چکه کرده و چاه‌های گرفته و چک‌های پاس نشده و قسط‌های نداده و اجاره‌های نپرداخته و عزیزانِ تازه مرده و سپرهای فرو رفته و امتحان‌های قبول نشده و دست‌های ردِ به سینه خورده و تکست های سین نشده و مسافرهای بلیت یک طرفه در دست و آرزوهای کمتر برآورده شده.

 

لبخند زدم و گفتم همه چیز بهتر خواهد شد. دروغ گفتم. هیچ چیز بهتر نخواهد شد؛ این فقط ماییم که بهتر می‌شویم. ماییم که یاد می‌گیریم تن شل و ول‌مان را سفت کنیم و محکم روی پاهایمان بایستیم و چشم‌های خیس‌مان را پاک کنیم و مثل شیری پشت میله های قفسِ باغ وحش نعره بکشیم و به جنگ سختی های ریز و درشتمان برویم و شب، پیروز

یا دریده به خانه برگردیم.

 

این ماییم که با مشکلاتمان قد خواهیم کشید و هر روز کمتر از قبل از درون خواهیم لرزید و کمتر از ترس شلوارمان را خیس خواهیم کرد.

هیچ چیز آسان تر نخواهد شد. این ماییم که بالاخره یاد می‌گیریم یا مشکلاتمان را حل کنیم یا استادانه پا به فرار بگذاریم و دکمه فراموشی و بی خیالی را فشار دهیم و پشت دیواری امن پناه بگیریم.

 

هیچکس این ها را به من نگفت فرزندکم. من هم نخواهم گفت. می خواهم تا جایی که می شود باور کنی به دنیا آمده ای که رویاهایت را زندگی کنی؛ بی درد، بی تب، بدون دغدغه و کلافگی...

آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

شاید چند وقت بعد عینک‌هایی ساخته شوند که بشود با آنها وجود واقعی انسان را تماشا کرد. از اسکلت و گوشت و روده و رگ و خون حرف نمی‌زنم؛ منظورم تکه‌های حقیقی پازلی است که هرکس را ساخته. خاطرات، تجربه‌ها، دیده‌ها، فکرها، حرف‌های هرگز گفته نشده، حرف‌های بسیار گفته شده، کرده‌های بی اهمیتِ فراموش شده، وحشت‌ها، حسرت‌ها، رویاها، ناکامی‌ها، دردها، پیروزی‌های کوچک، شکست‌های بزرگ، خودسانسوری‌ها، لذت‌ها، حس‌های کمرنگ شده، روابطِ گم شده، غصه های آرام شده، رازهای شرم آور و همه تکه‌های دیگری که کنار هم قرار گرفته و مای نوزده ساله، مای سی ساله، مای پنجاه ساله یا مای هفتاد و چهار ساله را ساخته.

انسان با این تکه‌هاست که بزرگ می‌شود، جان می‌گیرد و پیر و پخته می‌شود. خیلی وقت‌ها هم تکه‌هایی از وجودش کنده می‌شود و جایی می‌افتد.

با همین عینک است که می‌شود حفره‌های نامتقارن وجود هر انسانی را دید. انسان‌هایی سوراخ سوراخ که تکه‌های پازل‌شان را با رضایت یا با نارضایتی از دست داده‌اند.

همه ما تکه‌هایی از پازل وجودمان را جاهایی جا گذاشته‌ایم.

در خانه ای که روزهای بچگی را در آن گذرانده ایم و توپ را به شیشه‌هایش پرتاب کرده و حالا برای همیشه ازش خارج شده‌ایم. در محله نوجوانی‌هایمان، در کوچه‌ای که ساکنانش را می‌شناختیم و با صدای بلند بهشان سلام می‌کردیم و شیفته یکی دوتا از رهگذرهایش بودیم و با خیالشان خیالبافی می کردیم. در قبرستانی که محبوب قلب‌مان/عزیزترین‌مان را در خاکش دفن کردیم. در اتاقی که در آن تصمیم بزرگی گرفتیم و تغییری عظیم زندگی‌مان را تکان داد. در شهری که برای همیشه ترکش کردیم. در روزی از تقویم که ته رابطه‌ای نقطه پایان گذاشتیم. در دوره ای از زندگی که موسیقی متن مشخص و عطر مخصوصی داشت و برای همیشه تمام شد.

انسان در سال های زنده بودنش، تکه‌های پازل را پیدا می‌کند و گم می‌کند. اصلاً تکه‌های پازل برای گم شدن به وجود آمده‌اند. همه ما سوراخ سوراخ می میریم.

 

آنالی اکبری

 

9mxkykbpleai.jpeg
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

zhqs5qyirdsz.jpeg

 

دیگر خیلی وقت است که مسواک زدن را به چشم عملی نمایشی نگاه می کنم. مسواک، دندان ها را سفید می‌کند اما قادر به پاک کردن هیچ گرفتگی‌ای نیست. بعد از شستن مسواک و لبخند زدن رو به آینه حس می‌کنی همه چیز روبراه است اما کافی‌ست نگاهی به شیار پنهان لای دندان‌ها بیندازی و فاجعه را از نزدیک ببینی.

وقتی چیزی لای دندان هایم گیر کرده، وقتی اعصابم از این گیر کردگیِ لعنتی خرد شده، هیچ وقت سراغ مسواک نمی روم. مسواک شبیه آن دسته آدم هایی ست که در مواقع گرفتاری و دلواپسی فقط می توانند پیشنهاد بدهند: «بهش فکر نکن!» و هیچ وقت نمی توانند در جهان واقعی گره‌ای را باز کنند و کوچه بن بستی را تبدیل به شاهراه کنند. در زمانِ گرفتاری‌های دندانی، مستقیم می روم سراغ قهرمان زندگی ام؛‌ نخ دندان. نخ دندان کارش را بلد است. حرفِ بی خود نمی زند، ژاژ نمی‌خاید و بدون فوت وقت راهی شکاف تنگ می شود، خودش را به مخمصه می فرستد، بیگانه را پیدا می کند، سفت یقه اش را می چسبد، آن را به دام می اندازد و با خود بیرون می کشد. نخ دندان هیچ وقت دست خالی بر نمی گردد. اگر دست خالی برگشت، یعنی اوضاع خراب است.

همه آدم ها در زندگی به یک نخ دندانِ زنده نیاز دارند. کسی که اهل عمل باشد و نخواهد مشکلات سخت و حساس را با دعا و فرستادن انرژی مثبت حل کند. کسی که بدون نگرانی بزند به عمق حادثه، گاهی لثه را خونی کند اما موفق بیرون بیاید. کسی که در زمان برخوردن به مشکلات بگوید: «حلش می کنم» و حلش کند.

نخ دندان‌های زندگی کسانی هستند که می شود بهشان تکیه کرد. می‌شود بهشان امید بست. می شود مطمئن بود که آنها دوباره شرایط را به حالت طبیعی بر خواهند گرداند. نخ دندان ها اهل ادا و تظاهر نیستند. کسی برایشان در تلویزیون و مجلات تبلیغ نمی‌کند. نه مثل مسواک رنگارنگ اند ونه خوش تراش. نخ دندان‌ها نجات دهندگان از یاد رفته ای هستند که هیچکس ازشان امضا و عکس یادگاری نمی خواهد. آنها قهرمان های واقعی زندگی هستند و در دنیای مسواک های پر سر و صدای بی فایده، چه سخت است نخ دندان بودن.

 

آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

mzyeomckllrl.jpeg

 

چند روزی نبودم، وقتی برگشتم گلدان‌های توی بالکن شبیه به یک روز مانده به آخر دنیا شده بودند. خشک، زرد، شکننده، خمیده، در حال ضجه زدن در سکوت و خرد خرد جان دادن. گذاشتمشان به حال خودشان. شبیه به سربازی که سربازِ دشمنِ زخمی‌ای را درازکش وسط مخروبه‌ای زمستان‌زده دیده و نه نجاتش داده و نه گلوله‌ی پایان را بین ابروهایش شلیک کرده. به خودم گفتم پاییز است. به هر حال چند روز دیگر یخ خواهند زد، خشک خواهند شد. بعد با بی رحمیِ جلادی که خیلی وقت است تصویر مرگ دیگران را همچون مستندی کسل‌کننده تماشا می‌کند، درِ بالکن را به رویشان بستم.

یکی دو روز بعد وقتی آبیاریِ گلدان‌های سوگلیِ آپارتمانی تمام شد و ته آبپاش اندکی آب باقی ماند، بی هدف آن را توی گلدان شمعدانی خالی کردم. نه اینکه برای نجاتش رفته باشم، رفته بودم تا فقط آبپاش را خالی کنم.

روز بعد وقتی پرده را کنار زدم چشمم به جوانه‌های سبزی خورد که از لای آخرالزمانِ گلدان شعمدانی سر برآورده بودند؛ برگ های ریز تازه، ساقه‌های نوجوانی که امید به زندگی در تن تازه‌شان می‌درخشید.

چند دقیقه‌ای پشت پنجره ایستادم و این صحنه را تحسین کردم. شمعدانی‌ها اهل شکست خوردن نیستند. گاهی می‌میرند اما می‌دانند که مرگ هم همیشگی نیست. شمعدانی من شبیه به همان سرباز زخمی رها شده در مخروبه بود. همه فکر می‌کردند مرده و به زودی شام گرگ‌های شکم‌باره خواهد شد، اما با ذره‌ای آب، خودش را از نو ساخت.

به برگ‌های مرده‌اش نگاه کرد و گفت: خیالی نیست. برگ تازه ای جوانه خواهد زد. بیشتر خواهیم شد. قوی تر. زنده تر.

جوانه‌ها را که دیدم آبپاش را پر کردم و با احترام، بارانی بر خاکش باریدم و تکه‌های خشکیده را جدا کردم. این گیاه لایق بهترین‌ها بود. همه‌ی آنهایی که زود تسلیم لشکر شکست‌خوردگان نمی‌شوند، لایق بهترین‌ها هستند.

 

آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

2uxdalelxo7h.jpeg

 

فرصت بده. فرصت بده به یاد بیاورم آن طوفان پاییزی را. ساعت 6 عصر را. عصری که شبیه نیمه شبی تاریک بود. تاریک و پر دلهره. تاریک و پر دلهره و خیس. فرصت بده تا خودم را به یاد بیاورم در آن عصر سیل آسا. پیاده در پیاده روهای پر دست انداز تهران. فرصت بده تا به یاد بیاورم پاهای سردم در کدام کفش ها فرو رفته بود. جوراب کلفت طوسی پوشیده بودم و کفش های ساق بلند. پاچه شلوارم خیس بود حتماً. خیس و گلی و مرطوب. تنم یخ کرده بود زیر آن بارانی یشمی با سرآستین های تا زده. از پیشانی ام آب می چکید و عین خیالم نبود. عین خیالم نبود که قطره های باران، سقوط کرده از ابری سیاه دارد روی سرم می ریزد و بعد گیر می کند لای ابروهایم، الک می شود و آب خالص پایین می آید و می رسد به دهانم. دهانی باز که دارد آواز می خواند. زیر لب نه، بلند و بی پروا. انگار در آن عصر سیاه بارانی ترسی از قضاوت آدم ها نداشتم. چرا که آدمی نبود. هیچکس نبود. پرنده پر نمی زد در آن خیابان همیشه شلوغ. لابد همه آدم های شهر پناه گرفته بودند زیر سقفی، سایبانی، و دانه دانه قطره ها را به امید ته کشیدن باران می شمردند. ولی من دیوانه تر از آن بودم که دلم شورِ کثیف شدن پاچه شلوارم را بزند یا نگران خیس شدن و سرماخوردگی باشم. تند تند توی آن پیاده روی پر چاله راه می رفتم و با کسی که توی گوش هایم می خواند، همخوانی می کردم. دارد خوب یادم می آید. پر از خوشی بودم. پر از لذت. پر از شادی و غرور، همچون پادشاهی جوان که قلمروی فرمانروایی اش را بی خون و خون ریزی وسعت داده و شهر را از آن خود می داند. بله، در آن عصر سیاه بارانی تهران مال من بود. مال منی که خیسِ یک دست بودم اما روحم نم نکشیده بود.

عجب طوفانی بود پسر. یک روزهایی باید خود را سپرد به باد. باید رها و بی هیچ طناب و قلاده ای در شهر دوید. یک روزهایی باید خیس و دیوانه بود. خیس و دیوانه ای آوازخوان، در پیاده روهای پر دست .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

axvwyusehcsn.jpeg

 

غم آخرت باشه، یکی از بی فایده ترین آرزوهای دنیاست. از این آرزوهای تکراریِ از زیر کاغذ کاربن درآمده‌ای که گوینده‌اش حتی به معنی کلمات هم فکر نمی‌کند. فقط می‌گوید که چیزی گفته باشد. چیزی به نام غم آخر وجود ندارد. زندگی تا تیتراژ پایانی، پر است که غم‌های ریز و درشتی که هرگز تمام نمی‌شوند. فقط شکل‌شان تغییر می‌کند. دایره‌ی غم تبدیل می‌شود به مثلث غم. مثلث غم تبدیل می‌شود به جعبه‌ی مستطیلی غم. کوه غم تبدیل می شود به تپه غم و تپه غم تبدیل می شود به نم نم باران غم.

غم ها همه جا هستند. گاهی تبدیل به ویروسی می‌شوند و توی تن بچه مان خانه می‌کنند، گاهی تومور می شوند و سر از گردن همسایه در می آورند، گاهی استخوان می‌شوند و در گلو گیر می‌کنند، گاهی در نقش کلاهبرداری بی‌رحم ظاهر می‌شوند و دار و ندار و اسم و رسم‌مان را بالا می کشند، گاهی ریز می‌شوند و یک کسالت و افسردگی گذرا به جانمان می‌اندازند و گاهی تبدیل به طوفان غبار می‌شوند و قلمرویمان را می‌گیرند. غم ها هرگز برای همیشه نمی روند. غم ها جایی برای رفتن ندارند. غم بخشی از وجود انسان را تشکیل داده. جایی کنار آب، کنار خون، کناراستخوان.

سخت ترین چیزی که انسان باید در زندگی یاد بگیرد، رام کردن غمِ وحشی است. انسان باید یاد بگیرد که چه طور افسار دور گردن این موجود وحشی بیندازد و به او فرمان پیچیدن و توقف بدهد. باید یاد بگیرد غمش را تا کند و آن را ته کارتن موز در انباری بگذارد تا همیشه جلوی چشمش نباشد. شادی و آرامش همیشه از زیر پوستِ غم‌های شکست خورده بیرون می‌آیند.

برای نجات پیدا کردن از این جنگ بی پایان، باید همیشه مسلح بود. باید شادی را تبدیل به سپر مدافع کرد و با شمشیرِ بالا برده به جنگ دشمن‌های تکثیر یافته رفت. لا به لای این همه چرکی و سیاهی بالاخره نوری دیده می‌شود. همین باریکه‌های نور هستند که ما را به ادامه دادن و جلو رفتن تشویق می‌کنند. این تونل تاریک و سیاه یک جایی تمام می‌شود. تا رسیدن به تونل بعدی باید از تماشای آسمان و هوای تازه و روشنایی لذت برد.

 

آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

rw2vkpmqp9ob.jpeg

 

چند ساعتی برق رفته بود. البته خیلی نمی شد به چشم دو سه ساعت نگاهش کرد و بیشتر حسِ چند هفته، چند ماه یا حتی یکی دو قرن را به آدم منتقل می کرد. به نظرم برق تنها چیزی است که می شود از ته دل و با صداقتی خالص درباره اش نوشت: عزیزم، بی تو هیچم.

در این مدت ساختمان و کوچه و خیابان و محله را سکوتی غیر دلچسب فرا گرفته بود و می شد صدای پای همسایه هایی که سال ها پیش با آسانسور وارد ریلیشن شیپ شده و رابطه شان را با پله به هم زده بودند را روی زمینِ سنگی شنید که دلخور و نیمه لنگان خودشان را به سطح زمین می رساندند و زیر لب به مسئول قطع شدگی برق ناسزا می گفتند.

بدون معشوق، زندگی سرد بود و بی نور و غم زده. در یخچال را که باز می کردی، سرمای بی رمق و فرتوت از غاری تاریک بیرون می زد. اتاق خواب بدون باد کولربوی ماندگی می داد. از در و دیوار سیاهِ دستشویی مار و کرم و عقرب و خفاش می بارید. تلویزیونِ خاموش شبیه به قبری رو باز به نظر می رسید. نه صدای موزیکی، نه نوای روی اعصاب تبلیغ بازرگانی، نه جیغ و داد کاراکترهای کارتونی. باطری موبایل نزدیک مرگ بود و باید نگه‌اش می داشتی برای لحظه مبادا. برای وقتی که تا کمر در باتلاق سیاه فرو رفته بودی و کمک می خواستی. اینترنت خانگی به دنیای مردگان پیوسته بود و در نتیجه تو هم ساکن همان دنیا بودی.

عقربه های ساعت با سرعت پیرزنی 99 ساله چنگ زده به واکر در زمینی سنگلاخی حرکت می کرد و هیزم بیشتری در آتش هوا ریخته می شد و نور میلی برای بیشتر ماندن نداشت. شده بودیم افسرده ترین ساکنان سیاره. دلتنگ و برآشفته و حیران.

صدای بوق یخچال که آمد به هوا پریدم. وسایل به کما رفته ی خانه یک دفعه به زندگی برگشته بودند. برق، معشوقم برگشته بود. برگشته بود و با خودش نور و شور و زندگی آورده بود. نرو لعنتی. تو یکی ما را در این آشفته بازار تنها نگذار.

 

آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قیافه جدی آدم‌ها مرا به خنده می‌اندازد. نمی‌توانم باور کنم که کسی به آن جدی‌ای و رسوخ ناپذیری که نشان می‌دهد باشد. کارمندهای پشت میز نشینی که قرار است کاری برایت انجام دهند، منشی دکتری که می خواهد از توی دفترش وقتی خالی پیدا کند، معلمی که قرار است درس جدیدی را شروع کند، نگهبانی که می خواهد مانع ورودت به ساختمانی شود، پلیسی که اصرار دارد اینجا توقف نکنی، رئیسی که تو را به خاطر دیر رسیدن مواخذه می کند، ناظمی که قصد دارد تو را به مدت 4 روز از مدرسه اخراج کند، مجری ای که زل زده توی دوربین و قرار است اخبار مهم جهان را به سمع و نظرمان برساند...

به گمانم هیچ چیز در این دنیا آنقدر جدی نیست که نشود آن را با شوخی و مسخره بازی مطرح کرد. جدی بودن آدم ها فقط در دو موقعیت واقعی به نظر می رسد: یکی وقتی که کنار دستگاه ATM ایستاده اند و اسکناس ها از حفره بیرون می آیند و با جدیت شروع می کنند به شمردن پول ها، و دیگری وقتی دارند به فرزندشان فرمان نیک سرشتی و نیک گفتاری می دهند. این پول و بچه است که آدم ها را برای دقایقی جدی می کند وگرنه بقیه موقعیت ها ساختگی است، اداست، نقش بازی کردن است.

موقع تماشای یک گفتگوی اینترنتی در تلویزیون و دیدن مرد موقری که با کت و موهای آب جارو کرده جلوی وب کم نشسته و دارد راجع به موضوعی به غایت مهم حرف می زند، فکر می کنم طرف در آن لحظه با پیژامه و دمپایی جلو بسته پشت میز نشسته و به محض اتمام گفتگو، لپ تاپ را خواهد بست و کت را به گوشه ای پرتاب خواهد کرد و سراغ روزمرگی هایش خواهد رفت. به گمانم سران جهان هم در دیدارهای حساس شان، پیش از وسط کشیدن بحران ها به مقوله ی «دیگه چه خبر؟ روبراهی؟ راستی تعطیلات چیکار کردی؟» می‌پردازند.

حس طنز یکی از باارزش ترین داشته های انسان است. شوخ طبعی سپری است که می شود پشتش پناه گرفت و به سمت خطرات و بحران های تمام نشدنی زندگی رفت. بعضی‌ها دنیا را زیادی جدی گرفته اند. بی خیال...

به قول ژوکر:

?why so serious

 

mzk6mq6vub9m.jpeg
 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عاشق زندگی سرخپوست‌ها، از دور هستم. البته آدم می‌تواند از دور عاشق هر چیز دیگری هم باشد ولی من جدا تا وقتی که یک سرخپوست زاده‌ی از وطن رانده نشده‌‌ی مورد تحقیر قرار نگرفته‌ی واقعی نباشم، دوست دارم در رویاهایم یک سرخپوست با کلاهی پردار بر روی سر باشم که در اوقات فراغت فلوت می‌نوازد و با دنیای ارواح در ارتباط است. امروز در حال گوش کردن یک موزیک اصیل سرخپوستی سحرآمیز، در حالی که مو بر تنم راست شده بود، چشمم به کامنت یک غریبه از گوشه‌ای دور از جهان افتاد که نوشته بود: "وقتی این آهنگ را می‌شنوم حس می‌کنم هیچ نفرتی در وجودم نیست. تنها حسی که هست عشق به جهان است و همه چیز مربوط به آن." دیدم راست می‌گوید. حس من هم همین بود. صدای فلوت مثل جادویی نرم می‌خزید توی گوش و ذرات طلایی‌اش می‌چسبید به مغز و بعد سُر می‌خورد به سمت قلب تپنده. موقع شنیدن فلوت سرخپوستی می‌خواستم پا برهنه روی خاک و علف و سبزه‌ها، همراه با گرگ‌ها و شیرها و گوزن‌ها بدوم و از بالای دره شیرجه بزنم توی رودخانه‌ای سرد و پاک. صدای سحرآمیز فلوت سرخپوستی با خودش حس صلح و عشق به طبیعت و زمین و حیوان و انسان می‌آورد.

 

کاش برای چند دقیقه نوای این ساز در کل جهان می‌پیچید و وحشی‌های خونخوار چند دقیقه دست از کشتن و آسیب بر می‌داشتند و در سکوت به آن گوش می‌کردند و می‌فهمیدند حیف است. حیف است که زمین را با ویروس نفرت پر کنیم. حیف است که خاک و جان و گوشت و استخوان و ضربان را برای هیچ به نابودی بکشانیم. حیف است.

 

کاش همه برای چند وقت سرخپوست می‌شدیم. سرخپوستانی افسانه‌ای، نشسته کنار آتش که دست‌های یکدیگر را گرفته‌اند و همه با هم آواز می‌خوانند. کاش برای چند وقت همه صداهای اضافی جهان قطع می‌شد و فقط صدای فلوت بود و صدای وزش باد بین شاخه‌های درخت و صدای خش خش برگ و صدای رودخانه. کاش برای چند وقت طبیعت زنده می‌شد و ما زنده می‌شدیم و همه دست از مردگی برمی‌داشتیم. می‌خواهم به قبیله برگردم. به آن قبیله‌ی پر آرامش افسانه‌ای.

 

آنالی اکبری

hheza7xb2qx6.jpeg
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

wbxh5irjbalx.jpeg

 

دغدغه این روزهای بچه این است که چرا از توی تخمِ چشم، جوجه بیرون نمی آید. مجبور می شوم برایش توضیح دهم که از هر تخمی جوجه بیرون نمی آید. توجیه نمی شود. معتقد است این بر خلاف دانسته هایش است. یاد خودم می افتم که روزها وقتم را صرف یک تخم مرغِ از توی یخچال بیرون آورده کرده بودم. گذاشته بودمش توی یک لانه ی غیر پرنده ساز و با پنبه و پتو گرم نگه اش می داشتم. دور و بری ها می گفتند نمی شود. می گفتم می شود. آدم یک وقت هایی دوست ندارد "نمی شود" بشنود. واقعیت این است که آدم هیچ وقت دوست ندارد نمی شود بشنود. دو سه روزی از تخم مرغ مراقبت کردم. چیزی بیرون نیامد. توقع ام این بود که آرام آرام شروع کند به ترک خوردن و بعد کله کوچک جوجه بیرون بیاید و بیفتد دنبالم و ماما ماما کند. توی کارتون ها که این طور بود. تخم مرغ نیمه گندیده را توی سطل آشغال انداختم و فهمیدم گاهی در زندگی نمی شود.

به بچه می گویم این تخم، تخمِ جوجه خیز نیست. با خونسردی ای مشکوک می گوید باشه و می رود سراغ اکتشافی دیگر. یاد جوجه ام می افتم. یک نفر با جعبه ای پر از جوجه به خانه آمده بود. 7-8 تایی ریخته بودیم بالای سر جوجه های زرد وحشتزده. نفری یکی برداشتیم و فریادِ "این مال من، این مال من" سر دادیم. در حالی که دو قدم می رفتیم آن طرف و بر می گشتیم، دیگر نمی توانستیم جوجه مان را شناسایی کنیم. همه زرد بودند و مایل به فرار. سفت فشارشان می دادیم و صدای قربان صدقه در می آوردیم. بعد پرتشان می کردیم بالا و تشویقشان می کردیم به پرواز. جوجه ها پرواز نمی کردند و سقوط می کردند کف حیاط. تسلیم نمی شدیم. توی کارتون ها دیده بودیم که نباید تسلیم شد. توی کارتون ها پرنده را تشویق می کردند که بال بزن، پرواز کن. و او بالاخره یاد می گرفت بر ترسش غلبه کند و نرسیده به زمین، بال ها را باز می کرد و اوج می گرفت. جوجه های زرد اهل اوج گرفتن نبودند. به زمین می خوردند. جوجه های زرد اهل مردن بودند. عمرشان دو سه روزی بیشتر نبود. برای اولی گریه کردیم، برای دومی بغض کردیم، برای سومی آه کشیدیم و برای بعدی ها کک مان نگزید. گفتیم مرگ است دیگر، برای همه پیش می آید. بعد از خالی شدن جعبه از جیک جیک بی امان جوجه ها فکر کردیم شاید ما مقصر بودیم. شاید باید بیشتر مراقبشان می بودیم. شاید باید کمتر وادارشان می کردیم به پروازی که قادر به انجامش نبودند. شاید باید آنها را به حال خود می گذاشتیم تا با خیال راحت به زمین نوک بزنند و روزهایشان را به سبک جوجه ای شب کنند. ما می خواستیم از جوجه هایمان به زور عقاب بسازیم، نشد. مردند. آنها آمده بودند تا مرغ باشند. اجازه ندادیم.

بچه توی اتاقش دنبال تخم سان های دیگر می گردد. می خواهد بفهمد کدام یک از این توپ ها شانس جوجه شدند دارند. دانه دانه نشانشان می دهد. نمی خواهم ناامیدش کنم. می گویم شاید. آدم باید یک چیزهایی را خودش امتحان کند. خودش تجربه کند. خودش به نتیجه برسد تا باور کند. بدی اش به همین است... برای باور کردن باید همه چیز را خودمان تجربه کنیم. به همین خاطر است که دنیا پر است از راه های میلیون ها بار رفته و رد پاهای در هم گره خورده.

 

آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

درزندگی به سه دسته از آدم ها حسادت می‌کنم:

دسته اول آنهایی هستند که تراسی بزرگ و پر از گل و گلدان دارند و میز و صندلی‌های چوبی با تشکچه‌های رنگی را گذاشته‌اند یک گوشه و باربکیو را در طرف دیگر؛ و عصرها با آب پاشِ بزرگ زرد به تراس می‌آیند وگلدان‌ها و برگ‌های تازه جوانه‌زده و گلبرگ‌های لطیف را خیس می‌کنند و بوی خاک مرطوب قاطیِ هوای مطبوع بهار می‌شود و می‌نشینند روی صندلی، پاها را دراز می‌کنند روی لبه نرده‌ها و با کسی که حس شان/دنیای‌شان را می‌شناسد گپ می‌زنند و به چیزهای مشترک می‌خندند و چای و قهوه‌شان را توی فنجان‌های سفید با طرح طاووسی می‌نوشند و از تازگی و دلچسبی کیک روی میز حرف می‌زنند و گه گاه می‌زنند به دل خاطره‌ای نسبتاً قدیمی و شرم‌آور و از شدت خنده روی زانوهای‌شان می‌افتند. باشه کمی زیاده روی کردم، همان تراس بزرگِ پر از گل کافی است.

 

دسته دوم آدم‌هایی هستند که هنرشان سفر کردن به نقاط عجیب و کمتر توریستی دنیاست. مثلاً سیخ ایستادن زیر برج ایفل، درحالی که سیصد و یک رهگذر قصد دارند همچون کت‌واک از جلوی دوربین رد شوند، حسادت خاصی را بر نمی‌انگیزد اما چرخیدن در بازاری محلی در شهری کوچک از اکوادور و معاشرت با دو سه تن از بازماندگان امپراتوری اینکاها، بی شک غبطه برانگیز است. زندگی چند روزه در قبیله مورسیِ اتیوپی و دیدن جهانِ زنان لب بشقابی و مردانی که تن‌شان را با تیغ زدن و زخم سازی آراسته می‌کنند. سفر به قطب شمال و ملاقات با خرس و اسکیمو، سفر به اسکاتلند و چرخیدن در قلعه‌های سنگیِ اشباح، سفر به مغولستان و اسب سواری در دشتِ سبز، سفر به جنگل چاقوها در ماداگاسکار. با زیاد سفر کردن است که می‌شود فهمید سیاره‌ی طفلکی زمین چه نمایش‌های باشکوهی برای شگفت زده کردن ساکنینش دارد.

 

دسته آخری که بهشان حسادت می‌کنم، راننده‌هایی هستند که قادرند تمیز و بی نقص، ماشین‌های غول پیکر را در سوراخ‌های تنگ جا دهند. همیشه با دیدن راننده‌های سوار بر کامیون در خیابانی شلوغ که با یک دست و بی هیچ اضطرابی فرمان را می چرخانند و چرخ‌ها را تحت فرمان خود در می‌آورند و بی هیچ اشتباهی در نقطه مطلوب پارک می‌کنند، در دل یک «Wow!» ناخواسته می‌گویم و تحسین‌شان می‌کنم. دست فرمان خوب یک استعداد غبطه برانگیز است. هرچه خودرو بزرگتر، میزان غبطه بیشتر!

 

آنالی اکبری

 

fv2ymwfuw2nk.jpeg
 
ویرایش شده توسط sAmaR!
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

آخرین باری که خبر خوشی شنیده‌اید کی بوده؟ آخرین باری که از شنیدن چیزی لبخند زده و در دل احساس رضایت و آرامش کرده‌اید را به یاد می‌آورید؟ آخرین باری که چند روز کامل دل‌تان از چیزی نلرزیده، ترس به جان‌تان نیفتاده، شوکه نشده‌اید و آینده را به چشم حیوانی بی رحم و درنده ندیده‌اید کی بوده؟

خواندن روزانه‌ی اخبار، قدرت این را دارد که شادترین و پر امیدترین انسان زمین را تبدیل به موجودی افسرده و تیره حال و مغموم کند. اما ما لیاقت خواندن خبرهای روشن و امیدوارکننده تری را داریم.

بخوانیم ابرهای باران‌زا چند وقتی در آسمان شهرهایمان می‌مانند. بهار و پاییز باران می‌بارد و زمستان سفیدی برف، زمین و سقف و درخت را می‌پوشاند. بخوانیم رودها و سدها و دریاچه‌ها پر آب اند و کسی بر سر مایه حیات نمی‌جنگد. بخوانیم فرشته‌ی ارزش به اسکناس و سکه‌هایمان بازگشته و می‌شود راهی مغازه‌ها شد و دست پر بیرون آمد و حساب بانکی‌مان سوتِ خالی شدن نکشید. بخوانیم کسی قصد جنگیدن با ما را ندارد و نمی‌خواهد خانه‌هایمان، شهرمان، زندگی‌مان را ویران کند. بخوانیم دیگر کسی بچه نمی‌دزدد، بچه آزار نمی‌دهد، بچه نمی‌کشد. بخوانیم دیگر کسی اسید نمی‌پاشد، انگشت قطع نمی‌کند، جان نمی‌گیرد. بخوانیم درخت‌ها در حال سبز شدن و بار دادن اند و زمین از خشکی در آمده و زباله طبیعت را در چنگ نگرفته. بخوانیم هم سرزمینی‌هایمان از هم بیزار نیستند و زیر پست‌های اینترنتی برای هم آرزوی مرگ و بدبختی نمی‌کنند. بخوانیم مردم کمتر در جاده ها می میرند و کمتر وحشیانه و بی فکر می رانند و کمتر دیگران را به چشم دشمنان خونی‌شان می بینند و کمتر برای آسیب زدن به هم تلاش می کنند. بخوانیم تا مدت‌ها قیمت‌ها بالا نخواهند رفت؛

 

دارو گران نخواهد شد، گوشت گران نخواهد شد، خانه گران نخواهد شد، زندگی کردن گران نخواهد شد. بخوانیم امسال زمستان خبری از ریزگردها نیست. امسال کسی از آلودگی هوا نمی‌میرد. بخوانیم امسال پاییز فقط از خش خش کردن بر روی برگ‌های زرد و نارنجی لذت ببرید و زیر نم نم بارانِ تازه نفس‌های عمیق بکشید و برای تعطیلات آخر هفته برنامه بچینید؛ چرا که سفر کردن ارزان و راحت است. بخوانیم کارخانه‌ها و کارگاه‌ها رونق گرفته‌اند و خودمان طراحی می‌کنیم و خودمان می سازیم و خودمان می‌خریم. بخوانیم دوران «آشغال سازی و زرنگ بازی» سر آمده و به فکر بالا بردن کیفیت‌ایم. بخوانیم اعتماد به روزگارمان برگشته و دزدها و احمق‌ها سروران‌مان نیستند. بخوانیم دیگر خبری از بیکاری نیست. جوان ها کار می کنند و پول در می‌آورند و خرج می‌کنند و پس انداز می‌کنند و برای آینده‌شان نقشه می‌کشند. بخوانیم دیگر همه چیز آسان و بی دغدغه شده است؛ کودکی و جوانی کردن، شاد بودن، پیر شدن و زندگی کردن.

 

آنالی اکبری

 

9flquxzhqt92.jpeg
 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

اگر از 20 نفر بپرسید «دوست داشتی چه قدرت ویژه ای داشتی؟» احتمالاً 11 نفرشان جواب خواهند داد: «دوست داشتم ذهن آدم هارو می خوندم.» خب...

به نظرم برای فهمیدن این که در ذهن مردم چه می گذرد نیازی به داشتن قدرت های ویژه و عجیب و غریب نیست. کافی است اپلیکیشنی ساخته شود تا با آن بشود 20 ثانیه از صدای آدم‌ها بعد از قطع شدن تماس تلفنی را شنید. مردم معمولاً چیزی که واقعاً در ذهنشان می گذرد را بعد از فشردن دکمه پایان مکالمه به زبان می آورند. «باز این آویزون مزاحم یه چیزی ازم می خواد» «امشب دوباره باید این لعنتی رو ببینیم» «وای... خبر بدی دارم. فلانی اینا دارن میان اینجا!» «کاش می شد شماره مو از تو گوشیش پاک می کردم تا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه» «...» (به دلیل رکیک بودن فحش قادر به نوشتنش نیستم).

 

بیشتر ما به دلیل ملاحظات فرهنگی هرگز احساس قلبی مان را به هم نمی گوییم. معمولاً هیچ وقت به کسی نمی گوییم از او ناراحتیم، دلخوریم، رفتار و عملش روی روانمان است و ترجیح می دهیم دیگر او را نبینیم. بیشتر ما آدم های پشت سر هستیم. آدم‌هایی که بدی‌ها و مشکلات دیگران را پشت سرشان با صدای بلند اعلام می کنند و با لبخند و آغوش گشوده به دیدارشان می روند. بیشتر ما سلطان صحنه‌ایم و می توانیم دیالوگِ «عشقم، دلم خیلی برات تنگ شده بود» را مریل استریپ وار به زبان بیاوریم و 40 ثانیه بعد، وقتی از او دور شدیم لیست فحش هایمان را برایش ردیف کنیم. بیشتر ما آدم‌های دروغگویی هستیم و احترامی برای کلمات قائل نیستیم. ما آشنایی که شاید سالی 4 بار با او ملاقات کنیم را «عشقم» و «دوستم» خطاب می کنیم و برای کسی که حتی فامیلش را از یاد برده‌ایم بی دلیل ابراز دلتنگی می کنیم و به کسی که ازش بیزاریم به دروغ پیشنهادِ «آقا بیشتر برنامه بذاریم و بیشتر ببینیم همدیگه رو» می دهیم.

 

نه، ما مجبور نیستیم همه را دوست داشته باشیم و همه را در آغوش بگیریم. دلیلی هم ندارد که توی چشم های دیگران زل بزنیم و با گوشه تیز جمله ی یخیِ «ازت متنفرم» صورتشان را زخمی کنیم. بیشتر ما سکوت کردن را بلد نیستیم. «دوستت دارم عزیزم» را برای آنهایی نگه داریم که واقعاً دوستشان داریم، نه آنهایی که قلباً دوست داریم با صندلی توی گردنشان بکوبیم. داریم با این تظاهر کردن های بی دلیل، ارزش واژه ها را از بین می بریم. فقط تلفن ها می دانند که در ذهن آدم ها نسبت به یکدیگر چه می گذرد.

 

#آنالی_اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پشت چراغ قرمز همیشه ماشین هایی که در ردیف اول ایستاده اند، صاحب کندترین راننده های نیمکره شمالی هستند. آنها چند ثانیه بعد از سبز شدن چراغ، تازه ماشینِ خاموش کرده شان را روشن می کنند و سر فرصت و بی هیچ عجله ای حرکت می کنند. آنها که چیزی جلویشان نیست، 20 ثانیه را به چشم 20 سال می بینند و مطمئن اند که بالاخره از این چراغ رد خواهند شد و دلیل آن همه جوش و خروشِ پشت سرشان را نمی فهمند و دوست دارند از ماشین پیاده شوند و سخنرانی ای در باب عجله کار شیطان است ایراد کنند.

 

akvqhor4m6yy.jpeg

 

راننده های ایستاده در ردیف دوم و سوم پشت چراغ قرمز، بی اعصاب ترین ها هستند. آنها همان هایی هستند که از 7 ثانیه مانده به سبز شدن چراغ، دستشان را روی بوق می گذارند و با این عمل می خواهند راننده های جلویی را به خود بیاورند و تهییجشان کنند. هرچند ردیف اولی ها اندک تره ای برای این بوق ها خرد نمی کنند و سبک زندگی خود را دنبال خواهند کرد. ردیف دوم و سومی ها از زندگی چیزی نمی خواهند جز رد شدن از این چهارراه. پس همیشه آماده بیرون بردن کله و پرت کردن فحش و کلمات تحقیرآمیز به سمت جلو هستند و بدشان نمی آید موقعیتی برای یک بزن بزن کوتاه مدت (البته آن طرف چراغ) به دست بیاورند و دیگران را اصلاح کنند.

ماشین های ردیف چهارم به بعد معمولاً مردمان آرام تری هستند. آنها چیزی برای از دست دادن ندارند و از همان اول خودشان را برای دو سه بار ماندن پشت چراغ قرمز آماده کرده اند پس دیگر به اندازه جلویی ها حرص و جوش نمی خورند. فرق آنها با ردیف های جلوتر این است که آنها امیدی برای رد شدن از این چراغ ندارند، پس چرا باید بجنگند؟

 

زندگی واقعی هم بی شباهت به همین چهارراه ها نیست. عده ای مانعی سر راهشان نمی بینند و بی توجه به پشت سری ها، آرام و بی دغدغه جلو می روند و برایشان اهمیتی ندارد که بعد از رد شدن خودشان از چراغ سبز، چه بر سر دیگران خواهد آمد. عده ای که اندک امیدی برای رد شدن از چراغ برایشان مانده، خود را به آب و آتش می زنند و برای رسیدن به هدفشان اگر شد آسیبی هم به دیگران می رسانند. اما دسته آخر همان هایی هستند که فهمیده اند آن طرف چراغ فرقی با این طرفش ندارد. آنها می دانند که آن طرفِ چراغ، هیچ پیروزی و هیچ موفقیتی در انتظارشان نیست. آنها دیگر جانِ جنگیدن و امیدِ تلاش کردن ندارند. ردیف آخری ها خود را سپرده اند به جریان زندگی. بالاخره به طرفی خواهند رفت.

#آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

tugi30j2jzpu.jpeg

 

وقتش است دوربین‌هایی اختراع شوند که بتوانند علاوه بر نشان دادن عکس، آدم را به خاطره‌ی آن روز ببرند. مثلا بشود ۱۵ سال بعد، با تماشای یک عکس وارد کادر شد و دست دور گردن عمویی که هنوز ورشکست نشده و فرصت نکرده بمیرد یا مادربزرگی که هنوز فراموشی نگرفته انداخت و در گوششان گفت: «شاید خودتان ندانید، اما خیلی خوبید»

بعد توی خانه‌ای که سال‌هاست ازش دورید بچرخید و توی وان آبی‌ِ اجاره‌ای خشکش دراز بکشید و زل بزنید به سقفی که هزاران بار تماشایش کرده اما خطوطش را از یاد برده بودید. وقتش است بشود از توی یک عکس چاپ شده به گذشته برگشت. نشست کنار سفره هفت سین بیست سال پیش و دست به صورت زنی کشید که هنوز پیر و شکسته نشده و هنوز زیباترین لبخند دنیا را دارد و زل زده به ماهی قرمزی که ۲۰ سال است توی تنگ ثابت مانده. بعد یواشکی پیچید سمت اتاق خواب و در کمد قهوه‌ای را باز کرد و لباس‌های پرزدار بچگی را تماشا کرد و عروسک‌های نرم و پشمالوی بدبو را در بغل گرفت. از توی یک عکس دیگر وارد آشپزخانه‌ی ۱۲ سال پیش شد و توی بشقاب‌های سفید با حاشیه سورمه‌ای سبزی پلو با ماهی خورد و به شانه‌ی خود جوان‌ترت زد و گفت «سال سختی در پیش داری، کمتر دیوانگی کن»

وقتش است زمان را دستکاری کنیم و اسیر امروز نشویم. چه کسی بدش می‌آید آخر هفته به جای پوسیدن توی ترافیک جاده ، راهی خانه‌ای در گذشته شود و کنار آنهایی که هنوز جوان و زنده و امیدوارند و هنوز شوخی کردن را از یاد نبرده‌اند و هنوز تبدیل به دشمن نشده‌اند، لوبیاپلوی چرب و چای و شیرینی گردویی بخورد؟

رهایی یعنی همین... یعنی سفر در زمان.

 

#آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

yk3gqna14pbf.jpeg

یکبار هم بیایند بگویند آب زیاد است. وان‌ها و حوض‌ها و استخرها را پر کنید و تنی به آب بزنید. شلنگ را بردارید و توی کوچه، رهگذرهای کت و شلوار پوش را خیس کنید و بگذارید آن‌ها هم تفنگ آبپاش‌ها را از سامسونت‌های غمزده بیرون بکشند و خیستان کنند. آب بازی کنید و عشق کنید و عین خیالتان هم نباشد که کم است و اِل است و بِل است؛ باران می‌بارد، جبران می‌شود. مهم شادی شماست. مهم لبخند شماست.

 

یکبار هم بیایند بگوییند خانه‌ها را نورانی کنید، شهر را نورانی کنید. بگذارید این لامپ‌های پرمصرف لعنتی به کار بیفتند و همه جا را روشن کنند. دنیا را روشن کنند و خبری از صرفه جویی نباشد. فقط نورباشد و نور باشد و نور.

 

یکبار هم بیایند بگویند هیچ چیز کم نیست. از آسمان دارد کباب برگ مخصوص و بستنی زعفرانی می‌بارد. بیایید بیرون، دهن‌هایتان را باز کنید و بخورید و بیاشامید و بریزید و بپاشید.

 

یک بار هم بیایند بگویند بهمن پول آمده است. جیب‌ها پر است و کیف‌ها پر است و حساب‌ها پر است.

 

یکبار هم بیایند بگوییند این دو روز لعنتی زندگی را شاد باشید. جلوی دوربین‌های مداربسته برقصید و با صدای بلند آواز بخوانید.

 

یکبار هم بیایند بگوییند همه چیز خوب است. همه چیز خوب است و فردا بهتر می‌شود. فقط شما شاد باشید.

همین

 

#آنالی اکبری

ویرایش شده توسط sAmaR!
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

جواب نمره ها می آمد و می فهمیدی مشروط شدی؛ ری استارت

موقع پیچیدن از خیابان با ماشینی تصادف می کردی و قُر می شدی؛ ری استارت

به خاطر یک سوءتفاهم دعوایی خونین را شروع می کردی و آخرهای ماجرا تازه می فهمیدی ای داد... اشتباه کرده ای؛ ری استارت

بعد از تحمل یک ترافیک مرگبار بالاخره درست لحظه پرواز به فرودگاه می رسیدی و می فهمیدی پاسپورتت را جا گذاشتی؛ ری استارت

با کل پس انداز ناچیزت از بانک بیرون می آیی و دزد موتورسوار تو را به چشم یک بورژوای مفتخور می بیند و زندگی ات را از دستت می قاپد؛ ری استارت

لزله می آید و قلب تپنده ات زیر آوارِ سنگ و سیمان می ماند؛ ری استارت

بچه ات زمین می خورد و پایش می شکند و می گویند باید جراحی شود و با تخت چرخدار برود توی اتاقی سرد تا بیهوشش کنند؛ ری استارت

باید با کسی که دوستش داری، عاشقانه عاشقش هستی خداحافظی کنی تا برود به جایی دور از این سیاره و روی خاکی جدید، زندگی ای جدید شروع کند؛ ری استارت، ری استارت، ری استارت

 

چرا دنیای واقعی را اینقدر جدی ساخته اند؟ چرا نمی شود دست کاری اش کرد؟ چرا نمی شود از آن جای آسان تری ساخت؟ جدی جدی این دنیا دکمه ری استارت ندارد؟

 

#آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

photo-2017-03-14-14-50-00.jpg

 

هفت سال مردم شناسی خواندم در کنار آدمهایی که ته کلاس به مژه هایشان ریمل میزدند و رشته شان را مسخره میکردند و در کنار آدمهایی که فیلم خوب می دیدند و کتاب غیر درسی می خواندند و رشته شان را دوست داشتند

هفت سال از آدم های خارج از دانشگاه شنیدم حالا یعنی مردم رو میشناسی؟

هفت سال لبخند زدم و هفت سال مودبانه جواب دادم اِی ..

و هفت سال جواب شنیدم حالا بگو ببینم،من چه جور آدمی ام؟!

هفت سال سکوت کردم .. هفت سال دیگر هم سکوت خواهم کرد و حتی هفت سال دیگر ..

ما مردم شناسی خواندیم صفحه به صفحه، جزوه به جزوه، کتاب به کتاب .. استادها آمدند و رفتند .. استادها گفتند و گفتند و گفتند .. 7 سال گذشت .. مدرک کارشناسی شد کارشناسی ارشد .. حالا می دانم که هرگز نمی شود در جواب سوال حالا بگو ببینم، من چه جور آدمی ام؟ تنها یک جمله گفت، یا حتی یک پاراگراف، یا حتی یک صفحه .. حالا می دانم که مردم در کلمه خلاصه نمی شوند آنها یک روز نازنین و دوست داشتنی اند و یک روز نفرت انگیز .. یک روز آن قدر احساساتی اند که پای تلویزیون، خیره به دهان اخبار گو، به پهنای صورت اشک می ریزند و یک روز با پوزخندی بر لب، کنار جنازه های بیراکبریتاده از ماشین های تصادفی، سلفی می گیرند .. یک روز کارمندی محترم و آبرومند در شرکتی بزرگ اند و یک روز در قامت یک داعشی، سر از تن انسان جدا می کنند .. جمعه ها سر چهارراه برایت ترمز میکنند تا از خیابان رد شوی و دوشنبه ها سر همان چهارراه از رویت رد میشوند ..

نه .. مردم را نمیشود یکبار و برای همیشه شناخت .. مردم مثل رود اند رودی که در جریان است، می رود، می رود، می رود و هرگز نمی ماند .. مردم را باید در شرایط مختلف، در روزهای مختلف، در موردهای مختلف، در موقعیت های اجتماعی مختلف، در حالت های عاطفی مختلف، در فصل های مختلف و در مکان های جغرافیایی مختلف شناخت .. وقتی که مجرد اند و وقتی که متاهل، وقتی که بی پول اند و وقتی که پولدار، وقتی برنده اند و وقتی بازنده، وقتی اوضاع به کام شان است و وقتی نیست، وقتی در وطن اند و وقتی در غربت، وقتی کارمند اند و وقتی رئیس، وقتی غرق در ماتم اند و وقتی سرشار از خوشی، وقتی آویزان از میلهء اتوبوس بی آر تی اند و وقتی نشسته بر روی صندلی هواپیمای لوفت هانزا، وقتی شستشان به نشانهء لایک بالا است و وقتی در حال هو کشیدن اند .. مردم را باید هر روز و هر ساعت شناخت چرا که آنها رود اند .. می روند و هرگز نمی مانند می روند و تغییر می کنند و ثابت نمی مانند ..

 

| آنالی اکبری |

ویرایش شده توسط sAmaR!
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

4467826.jpg

 

فرقی نمی کند ساکن کجای جهان باشی. کلماتت را به چه زبانی بگویی. غذایت ماهی شکم پر باشد یا حشره ای سوخاری. تفریحت خم شدن روی کیبورد و چشم دوختن به مانیتور باشد یا غلت زدن روی تپه ای سبز. فرقی نمی کند دغدغه گرفتن نمره قبولی از درسی 3 واحدی داشته باشی یا کشتن ببری که به قبیله حمله کرد، دو نفر را کشت و جای پنجه اش روی بازوی یک نفر ماند. فرقی نمی کند زنی پیشبند بسته با چروکی دور چشم در روستایی بی نام و نشان باشی که هر روز صبح مرغ ها را کنار می زند و تخم غیر طلا در سبد می گذارد یا مردی که خط می کشد روی گونه و پیشانی نیزه بر میدارد و به جنگ تن به تن می رود.

فرقی نمی کند کجای نقشه قرار گرفته باشی، فیل سوار باشی، پشت فرمان بوگاتی یا سوار کانو شناور روی آب. اخبار جهان را دنبال کنی یا سرت گرم دنیای کوچک شخصی ات باشد. برای گندم و نان و سیری شکم بجنگی یا برای گرفتن حق حضانت فرزند. شغلت پیشخدمتی در کافه ای متروک در ورشو باشد یا تدریس در مدرسه ای دست ساخته پشت کوه بینالود. می دانی، هیچ فرقی نمی کند کی باشی، با چه آرزویی، با چه لباسی، کیمونو یا ساری، جین یا دشداشه، با برقعی بر صورت، حلقه ای دور گردن یا خالی پر رنگ وسط پیشانی. فرقی نمی کند چند ساله باشی، پیر با صورتی چروک خورده و دست هایی لرزان یا جوانی عاصی از جوش های قرمز بلوغ. رنگ پوستت مهم نیست که سیاه باشد یا سفید. زرد باشد یا سرخ. فرقی نمی کند با سری بی مو و ردایی بلند بر تن زیر آسمان تبت ایستاده باشی یا روی سنگ فرش های پاریس. خسته از هر روز صبح زود بیدار شدن و کارت زدن باشی یا خسته از کشیدن کنده درخت در سربالایی.

هیچ کدام اینها مهم نیست. باید خندید. زندگی همین است. هر کسی که هستی، هر چیزی که باشی مهم نیست. فقط باید سرت را به سمت آسمان بگیری، دست هایت را باز کنی و با صدای بلند بخندی. باید با صدای خنده ات زمین را بلرزانی. فرقی نمی کند ساکن کجای جهان باشی، این زمین مال توست.

#آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

توقع آدم ها از پاییز زیاد است. همین که مهر می شود، شروع می کنند به خیالبافی و آرزوهای شان را لیست می کنند. فکر می کنند پاییز غول چراغ جادوست و می تواند محال ها را ممکن می کند.

پاییز که می شود آدم ها بیشتر از قبل به عشق فکر می کنند. به عشق و  نشستن کنار پنجره و قفل کردن انگشت ها دور فنجان چای داغ، شاید هم قهوه ای نیمه تلخ با شیر زیاد. پاییز که می شود آدم ها عاشق تر می شوند. گاهی هم ادای عاشقی در می آورند و چشم های شان هر روز دنبال گمشده ای می گردد. گمشده ای فرو رفته در کتی گرم با کفش های بندی. گاهی پیدایش می کنند و گاهی تقویم ورق می خورد و زمستان می رسد و داستان عاشقی ها زیر اولین برف شهر دفن می شود.


پاییز با خودش انتظار می آورد انتظار برای رسیدن خبری خوش همراه با کمی غم رقیق و شاعرانه. بله پاییز آدم ها را شاعر می کند. شاعر شعرهایی پر از دل های ترک خورده و چشم های نمدار و روزهایی به رنگ آخرین مدادرنگی های توی جعبه، قهوه ای و طوسی و سیاه.

این روزها باید شالگردن دستباف را دور گردن پیچید و دست ها را توی جیب فرو کرد و آنقدر روی برگ های نارنجی آهسته قدم زد تا ابرها از رو بروند و شروع کنند به باریدن و قطره های باران از روی پیشانی بچکد روی دماغت. این روزها باید بیشتر از قبل قدم زد و آواز خواند. باید بیشتر بیسکویت شکلاتی را توی چای فرو کرد و بیشتر به چیزهای خوب فکر کرد و بیشتر خندید. این روزها نباید تسلیم تاریکی و روح غمگین و سالخورده پاییز شد. گول عاشقی بازی هایش را نخورید. همه می دانیم که پشت چهره این فصل شیرین شاعر مسلک چه غمی خوابیده. نه .... نباید تسلیمش شد. فقط باید آهسته روی زمین خیس راه رفت و سوت زد و به آرزوهای محال فکر کرد. فقط همین.

#آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هرگاه در جمع خانوادگی مان ، در مورد انجام کاری ، مثلا برای ازدواج یکی از بچه ها ، انجام سفر یا برگزاری مهمانی های خانوادگی به مشکل بر می خوردیم ، پدرم جمله ای را بر زبان می آورد که همیشه ملکه ذهن من شده : « برای انسان هیچ روزی با ارزش تر از امروز نیست » این جمله به ظاهر خیلی ساده و پیش پافتاده به نظر میرسه اما اگه به عمق اون توجه کنیم ، میبینیم که معنا و مفهوم گسترده ای داره و با زبان بی زبانی به ما میگه امروز با ارزش ترین و دست به نقدترین ساعات و لحظه های زندگی ماست که در اختیار ما قرار داره و ما میتونیم از اون به خوبی استفاده کنیم و اونو با دیروز و فردامون پیوند بزنیم و در نتیجه یک عمر خوب و پربرکت برای خودمون بسازیم و در نهایت با هشیاری و آگاهی ، آینده خودمون رو رقم بزنیم .این تفکر به ما یاد میده که امروز به عبارتی اولین روز از بقیه زندگی ماست البته ما از چند و چون بقیه زندگی خودمون اطلاعی نداریم و نمی تونیم هم داشته باشیم ولی در هر حال امروز آغازیه برای بودن ، زندگی کردن و از نعمت های خدا بهره بردن .

 

ذهن ما مثل آهن رباست . افکار و اندیشه های گوناگون که در مقابل چشمان ما شکل میگیرند ، جذب ذهن ما میشن ، خواه این افکار مثبت باشن یا منفی و در یک فرایند پیچیده « فلسفه زندگی » ما رو می سازن . وقتی می تونیم با یک لبخند ، دوستان زیادی به دست بیاریم ، با یک مهربانی دلهای زیادی رو به خودمون جذب کنیم و با یک کلمه ، دشمنی ها رو به دوستی تبدیل کنیم چرا که نه ؟

زندگی مثل یه دریاست ، هم می تونه کشتی رو به جلو هدایت کنه و هم کشتی رو غرق کنه .. تصمیم با ماست چون ناخدای کشتی زندگی ، من و توییم ... زندگی رو زندگی کن ..

زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق
زندگی یعنی لطافت گم شدن در نرمی عشق

زندگی یعنی دویدن بی امان در وادی عشق

رفتن و آخر رسیدن بر در آبادی عشق
می توان هر لحظه هر جا عاشق و دلداده بودن
پُر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن

می شود اندوه شب را از نگاه صبح فهمید

 

یا به وقت ریزش اشک شادی بگذشته را دید
می توان در گریه ابر با خیال غنچه خوش بود
زایش آینده را در هر خزانی دید و آسود

می توان هر لحظه هر جا عاشق و دلداده بودن
پُر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن

می شود اندوه شب را از نگاه صبح فهمید
یا به وقت ریزش اشک شادی بگذشته را دید
می توان در گریه ابر با خیال غنچه خوش بود
زایش آینده را در هر خزانی دید و آسود

می توان هر لحظه هر جا عاشق و دلداده بودن
پُر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن

 

آنالی اکبری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...