رفتن به مطلب

يكي بود ... يكي نبود ...


Be.khodam.marboote

ارسال های توصیه شده

از یک جایی به بعد هم دیگر هیچ چیز آدم را سر ذوق نمی‌آورد، هیچ چیزی حال آدم را عوض نمی‌کند، هیچ چیزی خنده‌ای از ته دل برای آدم نمی‌آورد،

که همه چیز شبیه به هم میشوند و شبیه هیچ، و تکرار کردن و نکردنشان برای آدم یکی می‌شود،

کتابخانه‌ای پر از کتاب‌های خوانده شده و تکراری که دیگر میلی بر خواندنشان نداشته باشی

 

و اندوهی بیشتر از اینکه تمام چیزی که دلت میخواسته بخوانیشان هم تنها همین‌ها بوده‌اند

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

که دور مانده‌ایم از بودن خودمان،

که انگار که بودن خودمان را بی خبر در جیب ساک مسافری که نمیدانستیم دیگر هیچ گاه برنخواهد گشت گذاشته باشیم که نه به دیدنش به یاد ما افتاده باشد و برگشته باشد،

و نه هیچ گاه آن را دیده باشد و نه هیچ گاه دیگر به جایی برگشته باشد و تنها ما،

 

خودمان را بیهوده از خودمان دور انداخته باشیم و بی خود هی دلمان برای خودمان تنگ شده باشد

 

ویرایش شده توسط Be.khodam.marboote
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

گفت آدم زودتر از آن چیزی که فکرش را بکند از یاد میرود،

که ده بار که صدایت نکرده باشد فراموشیت آغاز شده است

و در بار پانزدهم به زحمت به یاد خواهی آمد

و بیست و سومین بار شبحی دور خواهی بود

و بیست و هشتمین بار اندوهی بی دلیل خواهی بود

و سی و یکمین بار دیگر همه چیز تمام شده است و فراموشی به انتهای خودش رسیده است

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بدترین اخلاق من اعتقاد وحشتناکم به قانون مرگ ناگهانی در روابط با آدمهای نزدیکه.

آدم ها دیر از چشمم میفتن، ولی وقتی از دلم میرن دیگه انگار وجود خارجی ندارن. خودم رو خیلی می ترسونه این اخلاقم، این که می تونم یک نفر رو با چشم سر ببینم حتا باهاش حرف بزنم و لبخند هم بزنم، ولی درون دلم بدونم برای من دیگه وجود خارجی نداره. و نمی تونم شانس دوباره ای به اون و به خودم بدم. کینه ای هم به دلم نمی گیرم، فقط یادم میره که روزی برام عزیز بوده...

می دونی چیش خیلی ترسناکه؟

این که همیشه فکر میکنم آدمهای اطرافم هم همین اخلاق رو دارن، و ممکنه از نظر اون ها من هم یک مرده متحرک باشم.

مثل تاتر "تنها چیز قطعی"

که شخصیت اصلیش این ترس رو داشت که بعد از مرگ زنده بشه، ولی بقیه ندونن و دفنش کنن...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از عشق در نگاه اول بی‌خبرم، اما از دلسردی در نگاه‌های بعدی چرا.

این را از چشمانت فهمیدم. حتی کمی حیرت هم در شکل خیره‌شدنت خودنمایی می‌کرد. اصلا ممکن است به تمام آنچه که قبلا تصور می‌کردی نیز تردید کرده‌باشی. میفهمم. در دنیا هیچ‌چیز عجیب‌تر و ناممکن‌تر از درک حس و حال از دست‌رفته نیست.

نمی‌دانم از ترکیب یأس و مسرت خبر داری یا نه؟ یا شاید بهتر است بگویم از سبکی سرخوردگی؟ جایی که میفهمی دیگر مأموریتت پایان گرفته، کار زیادی برای انجام باقی‌نمانده و وقت برگشتن فرارسیده. راستش به شکل بی‌حالی خوشحالم، هرگز شکوهی در واقعیت نبوده و تو بالاخره این معنا را باور کردی. نمی‌توانم نسبت تو، خودم و زندگی را بخوبی بیان کنم. اما بگذار از تصویری بگویم که مدام در ذهنم تکرار می‌شد؛

در خیالم سالن تاریک سینما را می‌دیدم و لحظه‌ای که فیلم بالاخره آغاز می‌شود، و تویی که برخلاف بقیه، به جای پرده‌ی بزرگ به سقف چشم‌دوخته‌ای. و این تصویری بود که مدام در پشت پلک‌هایم نقش می‌بست و دلم را غرق درد می‌کرد، درست هر بار که کنار من از ته‌دل می‌خندیدی، هر بار که برای آخرین برش پیتزایت جا نداشتی، و هر بار که آرام پایین‌تر از بالش و روی بازوی من به‌ خواب می‌رفتی. راست گفته‌اند که محکم‌ترین باورها بیصداترین آنهاست، چراکه من هم در زندگی هرچه را که گفتم، لااقل برای یکبار نقض کردم. پس ببخش اگر که هرگز حرفی از عشق نداشتم. حالا می‌توانم برگردم، مطمئن از این که تو هم دیگر به هیچ سقفی خیره نخواهی‌ماند.

 

"سبیدو"

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زمان آدما رو قبلا از دوست و آشنا به چیزی شبیه به هیچی تبدیل می‌کرد،

کسایی که ممکن بود یه وقتی یه جایی باز هم ببینیشون و به سختی به یادشون بیاری، یا که نه فقط از کنارشون رد بشی و بری و بذاری توی همون هیچ نامعلومی که بودن، باز هم بمونن،

اما این روزا زمان آدما رو به یه مشت اسم و اطلاعات تبدیل میکنه که نه حتی درست به یادشون میاری که بخوای فراموششون کنی و بذاری توی همون هیچ نامعلوم بمونن و نه اونقدری به یادشون میاری که بدونی دقیقا کی بودن و باز بخوای به یادشون بیارى

 

که زمان آدما رو این روزا توی برزخی میندازه که انگار هنوزم همو میشناسن و هیچ هم همدیگه رو نمیشناسن

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یه تیکه‌هایی از گذشته‌ هست که مثل لکه‌ میمونه،

هر احساسی که تجربه کردی، هر آهنگی که شنیدی، و حتی بعضی از آدم‌های اون دوران، همه‌شون تبدیل میشن به قسمتی از همون لکه، وصله‌ای ناجور و پاک‌نشدنی،

و مشکل لکه‌ها هم دقیقا همینه، اینکه نه اونقدر بزرگن که اثرگذار باشن و نه اونقدر کم‌رنگ که بشه نادیده‌شون گرفت،

اما بگذار با این یکی هم کنار بیاییم، توی دنیایی که عواقب کشدارتر از لحظه‌ی انتخابه نباید از هیچ وصله‌ی ناجور و لکه‌ای گلایه کرد،

اصلا به قول سامبرا؛ «کیه که گاهی لکه‌ی زندگی دیگری نبوده باشه»

#سَبيدو 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تکراری‌ترین درد آدمیزاد رنج انتخابه،

و سختی روزگارش تصمیم‌هاییه که به وقتش گرفته نمیشن، تصمیم‌هایی تلنبار شده در برزخی خودخواسته، و حواله‌شده به بعدی نامعلوم،

غافل از اینکه ما همیشه قبلا انتخابمون رو کردیم، اما پنهان از همه، حتی از خودمون، چرا که هیچ تصمیمی سخت نیست،

در واقع چیزی که سخته، دوست‌داشتن تصمیمیه که خیلی دوست‌داشتنی نیست

#سَبيدو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

رفتارشناس‌ها از اختلالی حرف میزنن که فرد طی اون، زندگی رو به عنوان یک موجود جداگانه و یک کل واحد و خارجی تصور میکنه

بنابراین مدام خودش رو در مواجه‌ی با چیزی عظیم و مرموز احساس میکنه و تمام وقتش رو صرف ارزیابی و حدس و گمان نسبت به رفتار بعدی و عکس‌العمل‌های این موجود خیالی که جایی همین حوالی کمین کرده،

اون موقع‌ست که بخاطر احساس ناامنیش، اونقدر مرزهای دیوار دفاعیش رو گسترش میده که با کمترین تنشی در دورترین شعاع زیستیش نفسش میگیره، قلبش میریزه و کامش تلخ میشه،

از خودت میپرسی کی همه چیز انقدر سخت شد؟

اما شاید سئوال درست‌تر این باشه؛ کی شکستن انقدر آسون شد؟

#سبيدو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قابلیتش را دارم که یک اشتباه مشخص را هزار بار تکرار کنم، و هربار در ابتدای مسیر به خودم بگویم این بار فرق میکند، این یک آدم تازه است، یک همکار تازه است، یک پروژه تازه است، یک فیلمنامه تازه است، یک عشق تازه است، یک راه تازه است.

بعد مسیر را بروم، برسم به همان گنداب های قبلی، زخم بزنم، زخم بخورم، دوباره شروع کنم به توجیه تراشیدن و تبرئه کردن خودم، و باز در نقطه صفر مقیم شوم تا حماقت بعدی.

و هیچ وقت هم نفهمم تمام اتفاق ها دستاورد ضعف بزرگ خودم در شناختن خودم و بقیه است، و نتیجه نابلدی من است در مدارا کردن و اندازه نگه داشتن در دور ماندن یا نزدیک شدن، و در بی عرضگی مطلقم در نگه داشتن حرمت خودم.

یاد نمی گیرم، و از خواب بیدار نمی شوم. انتخابم همیشه همین بوده که احمق بمانم؛ و از ایفا کردن نقش مظلوم - یا حتا ظالم - لذت ببرم.

نه عزیزم، نگاه کن، ظلمی در کار نیست. احمقی که در آینه لبخند می زند خود تویی 🙂

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

از جاندار مغروری که می‌شناختی، دو استخوان مانده. نی‌لبکی از دو کتفش، برای کودکان کوچه. به باد رفته‌ام.

 

باید برایت بنویسم زیستن طولانی در تاریکی، شهامت دیدن رنگ را در جانت کم و کمتر می‌کند. عادت‌کردن به آزردگی- که شکل اعلای افسردگی است- روحت را بی‌واکنش می‌کند و فرسودگی پیش از موعد طوری استخوان‌هایت را تباه می‌کند که رقص تگرگ روی بدنت، مرثیه‌ای بلند برای نابودیت می‌شود. باید برایت بنویسم در من کسی نمانده که دوست بدارد، یا بیزار باشد، یا ببخشاید، یا به بخشایش دعوت کند. همه رفته‌اند، و من -سرزمینی که وطن علاقه و نیاز بود-، یک خالی تاریک سردم.

 

ایستاده‌ام در تاریکی، و هیچ سمت آشنایی را به یاد نمی‌آورم تا به آن‌سو بازگردم. این غم‌انگیزترین شکل گم‌شدگی است، و من نماد نازیبای رنج قبیله‌ام شده‌ام. امشب می‌خواستم برایت باز از عشق بنویسم، از رقص و بوسه و شراب و بوی بدن زنی مهربان بعد از تب تند علاقه و عطش مهیب تن، اما نویسنده‌ای که نوشتن بلد بود هم از من رفته‌است.

 

غمگین نیستم، نه. رنجور یا مایوس یا حتی خسته هم نیستم.

فقط دیگر همه‌چیز را چنان که هست، پذیرفته‌ام. حالا ایستاده‌ام در مسیر بادهای سرد، در پایان تمام رویاها، و از انقراض خودم لذت می‌برم.

دیدی؟ عاقبت یاد گرفتم معاشرت با خودم را دوست بدارم. حیف که برای همه‌چیز دیر شده‌است.

#نويسنده_محبوبم 😍😍

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آخر همه‌ی چیزها را که نمی‌شود به زبان آورد،

تنها گاهی میشود که بخش کوچکی از آن‌ها را نوشت و بقیه‌اش هم می‌مانند برای اینکه آرام آرام و کم کم با بی‌نهایت تکرارشان در جایی از فکر آدم که انگار دیگر آن چنان هم مال خودش نیست،

کار آدم را تمام کنند و کارشان تمام شود

 

🙂🙂

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

که تمام این فاصله‌ها آدم را عوض می‌کنند،

که آدم بی آنکه خودش هم دانسته باشد، در میان و میانه‌ی تمام این فاصله‌ها کش می‌آید و نمی‌رسد و دیر می‌رسد و رفته است و زود می‌رسد و کسی منتظر رسیدنش نیست و نمی‌رود و نمی‌رسد و در حسرت رسیدنش می‌ماند،

و تمام این‌ها آدم را به آدمی با فاصله تبدیل می‌کنند، چیزی شبیه به همان آدم قبلی و بی هیچ شباهتی به همان آدم قبلی، آدم و آ د م

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زخمی که غریبه بزند، فقط زخم است. دردش را می کشی و کم کم فراموشش می کنی.

اما؛ واویلا از آن زخمی که آشنا می زند. دلبری، دلداری، آشنایی، کسی که خوب تو را بلد باشد زخمی که بزند فقط زخم نیست، زلزله ای است که در تمام ارکان وجودت رخ می دهد.

زخمی که ماندگار است و با هر بهانه ای تازه می شود. زخمی که جاودانه است، از بس که دردش تمام نمی شود. زخمی که خودی به تو می زند زخمی خوب نشدنی است، چرا که وقتی کسی را به حریمت راه بدهی، بی اختیار اسرارت را فاش کرده ای و یادش داده ای کجایت را بزند که از درد تا شوی و مثل مار بپیچی دور خودت و در سکوت شبیه درختی بی میوه، بیهوده و تنها تمام شوی...

و چه تاریک است دنیا پیش چشمت، وقتی به خونابه غمگین زخم روی روحت نگاه می کنی که ردش شبیه اسمی شده که برایت مقدس بود. انگار اندوه را برای همیشه روی روزگارت خالکوبی کرده اند.....

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وقتی داریم رابطه ای را تمام می‌کنیم ، وقتی داریم از زندگی کسی بیرون می‌رویم ، کاش حواسمان باشد و زباله هایی را که در طبیعت زندگیش ریخته‌ایم ، در حد توان از روحش پاک کنیم !

کاش غمگین و زخم خورده رهایش نکنیم ، به ملایمت و رفاقت و آرامش دور شویم . کاش زخمی رهایش نکنیم گوشه غاری عبوس . کاش کاری نکنیم که برای همیشه فراری شود از شنیدن دوستت دارم . کاش همانقدر که وقتی کسی را داریم برایش انرژی می گذاریم ، آن روزها و ساعتهای اخر رابطه هم برایش حرمت قائل شویم و یک جدایی انسانی را به او و خودمان هدیه کنیم .

و کاش شعور داشته باشیم و بفهمیم زخمی کردن یک نفر و رها کردنش میان درد و رنج ، ظلمی است که نه فقط به او ، که به هر کسی می‌کنیم که بعدها دوستش خواهد داشت ....

☹️😞

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بزرگ ترین اشتباهت همین تکیه کردن به حرف های آدمهاست . تا کِی میخوای بهش ادامه بدی؟

بابا آدما خیلی حرفا میزنن ، خیلی کارها میخوان بکنن و هیچوقت انجامش نمیدن ، خیلی قول ها میدن به خودشونو بقیه ، که بهشون وفادار نیستن .

 

خودت رو به خواسته هاشون دلخوش نکن ، حتی اگه یکی تو صورتت داد زد و گفت تو بزرگترین آرزوشی..

بگو ببینم تو خودت نشده آرزویی رو فراموش کنی؟ بهم بگو چطور تنهات گذاشت اونی که گفت تا همیشه باهاته؟ اونی که از فردای خودش خبر نداشت به کدوم حرفش دل خوش کردی؟

عمل ، عمل آدمها فقط . اونی که گیر افتادی تکونت داد . لج کردی تنهات نذاشت. گریه کردی پیشت موند، تنها شدی شلوغش کرد برات. حرفهای آدمها رو بشنو و باور نکن. به جاش برای کارهاشون وقت بذار.

اونی که قشنگ حرف میزنه رو ولش کن ،  بچسب اونی رو که برای قول هایی که به تو داد وقت گذاشت 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فیلسوفی یک‌بار پرسیده بود عجیب نیست که آدم میدونه قراره بمیره و باز میتونه بخنده؟

بنظر میاد فراموشی بزرگترین تقلب خدا در آفرینشه، عیب‌هایی که نادیده‌گرفته نمیشن باید از یاد برن، اینجوری میتونی شعر بگی، برقصی، و کلی کتاب و جمله‌های الهام‌بخش بنویسی درباره معجزه‌ی طلوع خورشید و صدای آب، میتونی روی ته‌دیگت آب خورشت بریزی بدون اینکه فکر کنی چقدر اوضاعت ناپایداره، میشه ظهر جمعه موسیقی گوش بدی و ناخونات‌رو بگیری و حتی یکی از گندهایی هم که زدی در نظرت نباشه،

اگر از من بپرسی میگم غصه همون کم‌شدن دوز فراموشیه، و غم چیزی جز برگشتن موقت حافظه‌ نیست،

 

و حالا بگو تکلیف من چیه دکتر؟ منی که «حافظه‌م ازم بیزاره»

 

#سَبيدو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

که جمعه نه ابتدایش برای ما بود و نه میانه‌اش و نه انتهایش،

که تنها از تمام‌ جمعه، تنها سهم ما همان چند لحظه‌ی کوتاه مانده به غروبش بود و همان چند لحظه‌ی بلند رفته از غروبش،

که پیوسته و مدام تکرار میشدند و دلواپسی‌های نامعلوم آدم را تکرار میکردند و هرچه هم که از آن‌ها میگذشتیم، باز هم رد شدنی در کارشان نبود

🚶🏻‍♀️😕

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سالها پیش، اون موقعی که هنوز بازی شجاعت و حقیقت روی بورس بود یکی ازم پرسید بزرگترین قدرتت چیه؟

بدون هیچ مکثی جواب دادم غیب‌شدن،

همه خندیدن و دعوتم کردن به جدی‌بودن، منم بهشون گفتم قدرتم واقعا همینه، اینکه میتونم از زندگی نزدیک‌ترین‌هامم جوری غیب بشم که انگار هیچوقت وجود نداشتم،

توی سالهای بعدش که چندباری از این قدرت ماوراییم استفاده کردم فهمیدم فایده و خیر این قدرت بیشتر از این که برای من باشه واسه‌ی بقیه‌س،

به تجربه فهمیدم قدرت واقعی‌تر اینه که به جای غیب‌شدن بتونی بقیه‌رو غیب کنی، بتونی یه‌جوری سرت‌رو بندازی پایین که انگار هیچ صدایی اون بیرون نیست، که انگار هیچ‌وقتم نبوده، آدم باید گاهی به خودش این لطف‌رو بکنه که از دنیا بی‌خبر باشه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

«دیگه نمیخوامش!»

چقدر خستگی از این جمله پیداست..

و چقدر سخته شنیدنش و سخت تر از اون گفتنش

چقدر بده که حواسمون نیست!

توی رابطمون چی داریم به سر طرف مقابل میاریم که حواسمون نیست یه جاهايي داره تحملمون میکنه

داره صبوری میکنه

داره مدارا میکنه

که حواسمون نیست آخر خسته میشه

که آخر ازمون سرد میشه و میرسه به جمله

«دیگه نمیخواااامش»

چقدر بده که حواسمون نیست 🙂

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کی میدونه؟

شاید بیشتر از تعجب ما از مرگ نهنگ‌ها، اونا باشن که از زندگی ما متعجبن،

شاید تلویزیون نهنگ‌ها هم داره تصاویری از آدم‌هایی‌رو نشون میده که فکر می‌کنن با خلق کلمه‌هایی مثل بخشیدن و فراموش‌کردن میشه دوباره مثل قبل شد،

اصلا ممکنه همین امروز روزنامه‌های زیر آب تیتر زده باشن؛ آدمها دوباره ادای مثل قبل‌بودن درآوردن

#سَبيدو

💔💔💔

ویرایش شده توسط Be.khodam.marboote
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کاش میتونستم به بعضی غم ها کفن بپوشونم و ببرم یه جایِ پرت تو یه چاله عمیق دفنشون کنم. انقدر دور که سال به سال نتونم برم سر خاکشون و براشون فاتحه بخونم.

چهل روز گریه کنم و بعد رخت سیاه رو از تنم در بیارم و بندازم دور.

تهشم وقتی کسی سراغش رو ازم گرفت یه آه بکشم و با حالتی که انگار اصلا یادم نمیادش بگم خاک خیلی سرده.

#استيصال

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بچه‌تر که بودم دور و بری کم نداشتم، اما نمیدونستم خیلی از حرفارو چجوری باید بهشون بگم، زبونم نمی‌کشید، ینی لغت پیدا نمی‌کرد،

بزرگتر که شدم یاد گرفتم چجوری بگم اما اینبار کسی نبود که بخواد بشنوه،

الانه هم بلدم چجوری بگم هم هستند کسایی که بشنون، ولی راستش دیگه خیلی مطمئن نیستم گفتنش کمکی بکنه،

تو یه دوره‌ای از زندگی فراموشی بیشتر از حرف‌زدن به کار آدم میاد

#سبيدو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 1 ماه بعد...

می‌خواستم مرثیه تازه‌ای بنویسم درباره اسم‌های آشنا که از کنارمان می‌روند و اسمی می‌شوند بر سنگی، و سنگی بر گوری. می‌خواستم باز کلمه قطار کنم و از تباهی دنیا بنویسم و از این که مرگ چه قطعیت شومی دارد و بالارفتن سن چه مصیبت جانکاهی است وقتی آغشته است به تماشای زوال یاران و بزرگان و آشنایان و اسم‌های معتبر عمر.

 

بعد، دیدم چه خشم بیهوده‌ای دارم از مرگ. دیدم بی‌انصافیم، چرا که مرگ چیزی را از مسافرانش نمی‌گیرد. چیزی نمانده که بگیرد. جهان، تماشا ندارد انگار. نه برای رفته‌ها دریغی هست و نه برای مانده‌ها رویایی.

همین.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یکی شدن همیشه هم چیز خوبی نیست، که گاهی اینطور است که آدم آنقدر در چیزی حل میشود و با آن یکی می‌شود که دیگر بعد از آن، چیزی از خودش برای خودش باقی نمی‌ماند غیر از درهم و برهم بلورهایی متبلور شده بر تنهاییش که از پشت آن‌ها تنها تصویری در هم ریخته و فراموش شده از چیزی که قبلا بود را می‌بیند و با خودش می‌گوید که چطور قبل از تمام این‌ها هم وجود داشته است و هرچه بیشتر فکر می‌کند کمتر جوابی برایش پیدا می‌کند

 

(يك مماس نوشت )1momas

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...