رفتن به مطلب

ته نشین شدن...


sAmaR!

ارسال های توصیه شده

photo-2017-09-01-19-08-15.jpg

 

همیشه خستگی از انجام دادن کاری نیست، خستگی گاهی از انجام ندادن کاری‌ست؛

کاری که می‌توانسته‌ای و انجام نداده‌ای، نگذاشته‌اند که انجام دهی؛ گویی تمام دنیا غُل و زنجیرت شده که آن کار را انجام ندهی.

خستگیِ انجام ندادن، بسیار کشنده‌تر است، بسیار طولانی‌تر است، بسیار غم‌انگیزتر است.

اصلاً خستگی انجام ندادنِ یک کار، چیزی فراتر از خستگی‌ست؛ و این نوع خستگی، «ته‌نشین شدن» نام دارد. ته‌نشین شدن آدم در خودش. ته‌نشین شدن همه‌ی توان و آرزو و امیدهای آدم در درون خودش.

مثل ته‌نشین شدن ذرات شناور در گودال آبی که سنگی به درونش انداخته باشی.

مثل ته‌نشین شدن دانه‌های خاک‌شیر در یک لیوانِ شیشه‌ای.

از یک جایی به بعد، آدم‌ها هم در خودشان ته‌نشین می‌شوند؛ اما کسانی که ته‌نشین شده‌اند، دوام نمی‌آورند، زنده نمی‌مانند، همان دوران جوانی، زندگی را می‌بوسند و می‌گذارند کنار؛ آن‌ها هم که پوست کُلفت‌ترند و ته‌نشینی در دوران جوانی را تاب می‌آورند، آن را سال‌ها بعد، با چین و چروک‌های صورت و رنگ موهای سرشان پس می‌دهند؛ مثل پدر که چین‌های صورت و رنگ موهایش، خبر از ته‌نشینی بزرگی در او می‌داد که در گوشه‌ای از حیاط آن‌گونه چُمباتمه زده بود.

اصلاً می‌دانید چیست؟ آدم‌هایی که در گوشه‌ای تک و تنها زانوهای خود را بغل می‌کنند و چمباتمه می‌زنند،

همان ته‌نشین‌شدگان هستند؛

همان‌ها که خودشان در خودشان ته‌نشین شده است. 

 

| بعد از ابر / بابک زمانی |

ویرایش شده توسط sAmaR!
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

میگه: تو که تازه اومدی بابک! کی قراره بری؟

میگم: همین روزا، چطور مگه مادر؟

میگه: حیف که این گُلا دست و بالمو بستن، وگرنه خودمم باهات میومدم.

میگم: خب گلا رو بسپار دست همسایه بهشون آب بده.

میگه: فقط آب و خاکشون نیس که! این گُلا باید یکی باهاشون حرف بزنه، غصشونو بخوره، مادر میخوان اینا

هیچی نمیگم...

میره دست میزنه به حُسن یوسف

میگه: امروز بهتری انگار

هیچی نمیگم...

میگه: بابک رفتی اونجا هر روز بهم زنگ بزن، میدونم گشنه نمیمونی ولی باید یکی باهات حرف بزنه که دلت نَمیره...

نگاش میکنم

میگم: دیگه نمیرم مادر

نگام میکنه، میگه: چی شد یهو پس؟

میگم: آخه زندگی فقط آب و دونه نیست، مگه نه؟

هیچی نمیگه...

نگاش میکنم؛ میبینم با گوشه چارقدش داره اشکاشو پاک میکنه

 

| بابک زمانی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گفتم:

میدونی؟

کاش زندگی عین یه نوار کاست بود...

گفت:

نوار کاست؟

چطور مگه؟

گفتم:

چون اگه هر جاشو دوس داشتی،

میشد با یه خودکار برش گردونی عقب...

گفت:

آخه مشکل اونجاست

اگه این کاستو برگردونیش عقب،

فقط قسمتای قشنگش نمیاد که،

همه چیش برمیگرده عقب

دوباره باید بشینی ببینی برای لبخندی که الان میزنی،

قبلش چقد گریه کردی...

 

| بابک زمانی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

500x625-1472292586575573.png

 

_گفت : چته جوون؟ توو خودتی!

_هیچی نگفتم

_گفت : با شمام، خیلی توو فکریا!

از سر میدون که سوارت کردم هی زل زدی به گوشیت و غمبَرَک گرفتی..

_هیچی نگفتم

_گفت : از دستش دادی؟ بالاخره گذاشت رفت؟

_هیچی نگفتم

_گفت : آره، حتما گذاشته رفته، همه شون میرن، همه شون، اصن میان که برن ...

_هیچی نگفتم

_گفت : درسته دور و زمونه ی ما از این گوشیا نبود که هی عکسشو نگا کنی هی زخمت دلت تازه شه، اما ما هم کلی پیغموم و پسغوم می دادیم به هم ...

_هیچی نگفتم

یه نگاه آرومی بهم انداخت وُ

_دوباره گفت : بعدش یهو میدیدیم توو کوچه مون عروسی شده و یار رفته که رفته،

ما می موندیم و گریه و ناله و اشک و زاری و شبای بی انتها

آخرشم هیچی به هیچی

_هیچی نگفتم : 

_گفت : اما مرد باش، هرچی باشه چارتا پیرهن بیشتر از شما جوونا پاره کردیم، بالاخره فراموشش میکنی، بهت قول میدم، جوری که حتی اصلا اسمشم یادت نیاد

_گفتم : آقا دستت درد نکنه، سر چار راه پیاده میشم.

 

کرایه رو که دادم بهش

دیدم رو مچ دستش با خالکوبی نوشته : «فریبا»

 

| بابک زمانی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...