sAmaR! ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست #وحشی_بافقی 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 من مدتی است ابر بهارم برای تو باید ولم کنند ببارم برای تو این روزها پر از هیجان تغزلم چیزی بجز ترانه ندارم برای تو جان من است و جان تو ، امروز حاضرم این را به پای آن بگذارم برای تو از حد دوست دارمت اعداد عاجزند اصلا نمی شود بشمارم برای تو این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت دریا نداشت دل بسپارم برای تو من ماهیم تو آب تو ماهی من آفتاب یاری برای من تو و یارم برای تو با آن صدای ناز برایم غزل بخوان تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو #مهدی_فرجی 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 از لــبخــندت بــرای تــغیــیــر دنیــا اســتفــاده کــ ن مــگــذار دنیــا....لــبخــندت را تـغــیــیــر دهــد 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 انصاف نیست یکبار دنیا آمدن ، و این همه مردن ...! فریدون فرخزاد 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 عاشق که میشوی تمام جهان نشانه معشوقهات دارند یک موسیقی زیبا یک فنجان قهوه ی تلخ یک خیابان خلوت و ساکت به آسمان که نگاه میکنی کبوترانی که پرواز میکنند همه تو را امید میدهند حتما که نباید هدهد خبری بیاورد گاهی کلاغی هم از معشوقهات پیام دارد جهان عاشقی زیباست آنقدر زیباست که آواره شدنش هم زیباست مردن در عاشقی هم زیباست #محمود_درویش 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 مرگ در قاموس ما از بیوفایی بهتر است در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است قصهی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه دل بهدست آوردن از کشورگشایی بهتر است تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است باشد ای عقل معاشاندیش، با معنای عشق آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست اینکه در آیینه گیسو میگشایی بهتر است کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است ... فاضل نظري 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 مرا بسوزانید و خاکسترم را بر آبهای رهای دریا بر افشانید، نه در برکه، نه در رود: که خسته شدم از کرانههای سنگواره و از مرزهای مسدود ژاله اصفهانی 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2021 نه کسی ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ ... ﻧﻪ کسی ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ... ﻧﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﮔﺬﺭ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ی ﻣﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻩ ﺑﻴﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻣﺮﮒ ﻣﮕﺮ ﻓﺮقی ﻫﺴﺖ؟ ﻭقتی ﺍﺯ ﻋﺸﻖ نصیبی ﻧﺒﺮی ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺁﻩ...!! فــــــریدون مشیــــــــــری 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 17 مرداد، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، 2021 زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من زندگی مشغله ای جدی است درست مثل دوست داشتن تو... ناظم حکمت نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 1 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مهر، 2021 شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم مرا تنها گذار ای چشم تبدار سرگردان مرا با رنج بودن تنها گذار مگذار خواب وجودم را پر پر کنم مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم سپیدی های فریب روی ستون های بی سایه رجز می خوانند طلسم شکسته خوابم را بنگر بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته او را بگو تپش جهنمی مست او را بگو : نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام نوشیده ام که پیوسته بی آرامم جهنم سرگردان مرا تنها گذار... سهراب سپهری نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 1 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مهر، 2021 شب سردی است، و من افسرده. راه دوری است، و پایی خسته. تیرگی هست و چراغی مرده. میکنم، تنها؛ از جاده عبور: دور ماندند ز من آدمها. سایهای از سر دیوار گذشت، غمی افزود مرا بر غمها. فکر تاریکی و این ویرانی بیخبر آمد تا با دل من قصهها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است. هر دم این بانگ برآرم از دل: وای، این شب چقدر تاریک است! خندهای کو که به دل انگیزم؟ قطرهای کو که به دریا ریزم؟ صخرهای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب غمناک است. دیگران را هم غم هست به دل، غم من، لیک، غمی غمناک است. سهراب سپهری نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 1 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مهر، 2021 باد ما را با خود خواهد برد در شب کوچک من ، افسوس باد با برگ درختان میعادی دارد در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟ من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نومیدی خود معتادم گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟ در شب اکنون چیزی می گذرد ماه سرخست و مشوش و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است ابرها، همچون انبوه عزاداران لحظهء باریدن را گوئی منتظرند لحظه ای و پس از آن،هیج پشت این پنجره شب دارد می لرزد و زمین دارد باز می ماند از چرخش پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و تست ای سراپایت سبز دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازش لبهای عاشق من بسپار باد ما را با خود خواهد برد باد ما را با خود خواهد برد... فروغ فرخزاد نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 6 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، 2021 آن روزها رفتند آن روزهای خوب آن روزهای سالم سرشار آن آسمان های پر از پولک آن شاخساران پر از گیلاس آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک ها به یکدیگر آن بام های بادبادک های بازیگوش آن کوچه ها گیج از عطر اقاقی ها آن روزها رفتند آن روزهایی کز شکاف پلکهای من آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز می جوشید چشمم به روی هرچه می لغزید آنرا چو شیر تازه می نوشید گویی میان مردمک های خرگوش نا آرام شادی بود هر صبحدم با آفتاب پیر به دشتهای ناشناس جتجو میرفت شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت آن روزها رفتند آن روزهای برفی خاموش کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ، هر دم به بیرون خیره می گشتم پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم آرام می بارید بر نردبام کهنه ء چوبی بر رشته ء سست طناب رخت بر گیسوان کاج های پیر وو فکر می کردم به فردا ، آه فردا حجم سفید لیز با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز می شدی و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور وطرح سرگردان پرواز کبوترها در جام های رنگی شیشه …فردا گرمای کرسی خواب آور بود من تند و بی پروا دور از نگاه مادرم خط های باطل را از مشق های کهنهء خود پاک می کردم چون برف می خوابید در باغچه میگشتم افسرده در پای گلدان های خشک یاس گنجشک های مرده ام را خاک میکردم آن روزها رفتند آن روزهای ذبه و حیرت آن روزهای خواب و بیداری آن روزهای هر سایه رازی داشت هر جعبه ئ صندوقخانه ء سربسته گنجی را نهان می کرد هر گوشه ، در سکوت ظهر، گویی جهانی بود هرکس از تاریکی نمی ترسید در چشمهایم قهرمان بود آن روزها رفتند آن روزهای عید آن انتظار آفتاب و گل آن رعشه های عطر در اجتماع اکت و محجوب نرگس های صحرایی که شهر را در آخرین صبح زمستانی دیدار می کردند آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز بازار در بوهای سرگردان شناور بود در بوی تند قهوه و ماهی بازار در ز ری قدمها پهن مشد ، کش میامد ، باتمام لحظه های راه می آمخت و چرخ می زد ، در ته چشم عروسکها بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال و باز می آمد با بسته های هدیه با زنبیل های پر بازار باران بود که می ریخت ، که می ریخت که میرخت آن روزها رفتند آن روزهای خیرگی در رازهای جسم آن روزهای آشنایی های محتاطانه، با زیبایی رگ هایی آبی رنگ دستی که با یک گل از پشت دیوار صدا می زد یک دست دیگر را و لکه های کوچک جوهر، بر این دست مشوش مضطرب، ترسان و عشق، که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد در ظهرهای گرم دودآلود ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندم ما با زبان ساده ء گل های قاصد آشنا بودیم ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم و به درختان قرض می دادیم و توپ ، با پیغام های بوسه در دستان ما میگشت و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی هستی ناگاه محصورمان می کرد و ذبمان می کرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه آن روزها رفتند آن روزها مپل نباتاتی که در خورش می پوسند از تابش خورشید، پوسند و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها در ازدحام پر هیاهو خیابان های بی برگشت و دختری که گونه هایش را با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، اه اکنون زنی تنهاست اکنون زنی تنهاست فروغ فرخزاد نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 11 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، 2021 چای نوشیدیم و سیگار کشیدیم و شب را به خنده صبح کردیم امّا سرپناهی نداشتیم تختمان زمین بود و ملافهمان آسمان. چه میگفتیم وقتی زمستان در قلبمان خانه کرد؟ سیگار میکشیدیم و برای همدیگر از تبعیدگاه میگفتیم از رسمها از آیندهی دستها از گذشتها. بعد قسم خوردیم که هرچه زمان گذشت ما نگذریم از زخممان از سیگارکشیدنمان از شادی و عاشقیمان. ستارهی کمسویی به ما رسید و راهمان دوتا شد رو برگرداندیم و دست را برای بدرود بالا بُردیم چیزی مُدام در چشممان میچرخید چیزی مُدام در قلبمان کوچک میشد. محمود درویش نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 12 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، 2021 از یاد میروی انگار هیچگاه نبودی. چون مرگ یک پرنده یا چون یکی کنیسهی متروک از یاد میروی. چون عشق رهگذر چون گل به دست باد چون گل میان برف از یاد می روی… من آنِ جاده.ام آنجا که هست: آنان که گامشان پیشی گرفته است ز گامم وآنان که روشناییِ رویاشان سرمشق خوابهای من است و آن دیگران که با مدد خلق و خوی نیک منثور میکنند سخن را تا بگذرد ز مرز حکایت یا روشنی دهد به تغزل یا با جرس آن را که خواهد آمد از آن پس. از یاد میروی گویی نبودهای هرگز نه متنی و نه تنی از یاد میروی… با رهنمون چشم بصیرت روندهام شاید توانم آن که حکایت را بخشم ز خویش سیرهی شخصی. همگام واژگانم گه رهنمای من شده گه رهنما منم من شکلم و آنان تجلیات رها اما آنرا که خواستم پس از این گویم زین پیش گفتهاند پیشی گرفته است ز من فردای پشت سر. من پادشاه کشور پژواکم و تخت من حواشی زیرا که راه خود روش است زیرا طریقت است طریق. پیشینیان چه بسا از یاد برده باشند توصیف آن چه را که درآن میتوان بیدار ساخت عاطفه را. از یاد میروی گویی نه بودهای خبری یا خود نه بودهتی اثری از یاد میروی. من آنِ جادهام آنجا که رهسپار شده گام دیگران بر گامهای من تا کیست آن که پیش میافتد از من برای دیدن رویایم یا آنکه در ستایش تبعید و باغهاش در آستان خانه سراید سرودهای. آزادم از چهرهی شکستهی فردا از غیب و از جهان آزادم از پرستش دیروز از این بهشت روی زمینم و ز استعارهها و زبانم باری گواهم اکنون کآن لحظهای که رفته ز هر یادم آن لحظهام که زنده و آزادم. محمود درویش نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 12 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، 2021 از یاد میروی انگار هیچگاه نبودی. چون مرگ یک پرنده یا چون یکی کنیسهی متروک از یاد میروی. چون عشق رهگذر چون گل به دست باد چون گل میان برف از یاد می روی… من آنِ جاده.ام آنجا که هست: آنان که گامشان پیشی گرفته است ز گامم وآنان که روشناییِ رویاشان سرمشق خوابهای من است و آن دیگران که با مدد خلق و خوی نیک منثور میکنند سخن را تا بگذرد ز مرز حکایت یا روشنی دهد به تغزل یا با جرس آن را که خواهد آمد از آن پس. از یاد میروی گویی نبودهای هرگز نه متنی و نه تنی از یاد میروی… با رهنمون چشم بصیرت روندهام شاید توانم آن که حکایت را بخشم ز خویش سیرهی شخصی. همگام واژگانم گه رهنمای من شده گه رهنما منم من شکلم و آنان تجلیات رها اما آنرا که خواستم پس از این گویم زین پیش گفتهاند پیشی گرفته است ز من فردای پشت سر. من پادشاه کشور پژواکم و تخت من حواشی زیرا که راه خود روش است زیرا طریقت است طریق. پیشینیان چه بسا از یاد برده باشند توصیف آن چه را که درآن میتوان بیدار ساخت عاطفه را. از یاد میروی گویی نه بودهای خبری یا خود نه بودهتی اثری از یاد میروی. من آنِ جادهام آنجا که رهسپار شده گام دیگران بر گامهای من تا کیست آن که پیش میافتد از من برای دیدن رویایم یا آنکه در ستایش تبعید و باغهاش در آستان خانه سراید سرودهای. آزادم از چهرهی شکستهی فردا از غیب و از جهان آزادم از پرستش دیروز از این بهشت روی زمینم و ز استعارهها و زبانم باری گواهم اکنون کآن لحظهای که رفته ز هر یادم آن لحظهام که زنده و آزادم. محمود درویش نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 12 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، 2021 عشق چون موج است تکرار افسوس ما بر گذشته اکنون تند و کند معصوم، چون آهویی که از دوچرخهای جلو میزند و زشت، چون خروس پر جرأت، چون گدایی سمج آرام چون خیالی که الفاظاش را میچیند تیره، تاریک و روشنایی میبخشد تهی و پر از تناقض حیوان، فرشتهای به نیرومندی هزار اسب و سبکی یک رویا پر شبهه، درنده و روان هرگاه عقب بنشیند، باز میآید به ما نیکی میکند و بدی آنگاه که عواطفمان را فراموش کنیم غافلگیرمان میکند و میآید آشوبگر، خودخواه سروَر یگانهی متکثّر دمی ایمان میآوریم و دمی دیگر کفر میورزیم اما او را اعتنایی به ما نیست آنگاه که ما را تکتک شکار میکند و به دستی سرد بر زمین میزند عشق قاتل است و بیگناه. محمود درویش نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 12 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، 2021 همچون سرزمینم زخمیام نه کمتر و نه بیشتر! چون پرتگاهی عمیقمام بر روی تمام نقشهها شبها در کابوسهایم صدای جیغ میشنوم هرگز معنای آرامش را نفهمیدم در تاریخ پر از دروغ و اشتباهم همچون سرزمینم زخمیام به تنهایی ایستادهام در مقابل تمام دنیا این سالها، تقویم نیستند امید من هستند که بیصدا خاکستر میشوند. احمد ارهان نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 12 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، 2021 در یک جیب پالتو ام مرگ و در جیب دیگرش زندگی را گذاشتم در یک جیب شادی و در جیب دیگر غم، در یکی به سراغم آمدن و در دیگری از من فرار کردنت را در یک جیب پالتو ام شجاعت و در جیب دیگر ترس را گذاشتم یک طرف دوستانم و یک طرف دشمنانم را چقدر چیزهای دوست داشتنی و نفرت انگیز در این دنیا وجود دارد… در یک جیب پالتو ام عقلم را و در جیب دیگر قلبم را گذاشتم اینگونه بود که توانستم قدم بزنم… احمد ارهان نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 15 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، 2021 خانه دلتنگ غروبی خفه بود مثل امروز که تنگ است دلم پدرم گفت چراغ و شب از شب پُر شد من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید زود برخواهد گشت ابری آهسته به چشمم لغزید و سپس خوابم برد که گمان داشت که هست این همه درد در کمین دل آن کودک خرد؟ آری آن روز چو می رفت کسی داشتم آمدنش را باور من نمی دانستم معنی هرگز را تو چرا بازنگشتی دیگر؟ آه ای واژه ی شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز من پس از این همه سال چشم دارم در راه که بیایند عزیزانم آه… هوشنگ ابتهاج نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 15 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، 2021 شب فرو می افتاد به درون آمدم و پنجره ها را بستم باد با شاخه در آویخته بود من درین خانه ی تنها…تنها غم عالم به دلم ریخته بود ناگهان حس کردم که کسی آنجا بیرون در باغ در پس پنجره ام می گرید صبحگاهان شبنم می چکید از گل سیب هوشنگ ابتهاج نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 15 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، 2021 بنشینیم و بیندیشیم این همه با هم بیگانه این همه دوری و بیزاری به کجا ایا خواهیم رسید آخر ؟ و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟ جنگلی بودیم شاخه در شاخه همه آغوش ریشه در ریشه همه پیوند وینک انبوه درختانی تنهاییم مهربانی به دل بسته ما مرغی ست کز قفس در نگشادیمش و. به عذری که فضایی نیست وندرین باغ خزان خورده جز سموم ستم آورده هوایی نیست ره پرواز ندادیمش هستی ما که چو اینه تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز نه صفا و نه تماشا به چه کار آمد؟ دشمنی دل ها را با کین خوگر کرد دست ها با دشنه همدستان گشتند و زمین از بدخواهی به ستوه آمد ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد وینک از سینه دوست خون فرو می ریزد دوست کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد چه توان گفتمش؟ بیگانه ست و سرایی که به چشم انداز پنجره اش نیست درختی که بر او مرغی به فغان تو دهد پاسخ زندان است من به عهدی که بدی مقبول و توانایی دانایی ست با تو از خوبی می گویم از تو دانایی می جویم خوب من ! دانایی را بنشان بر تخت و توانایی را حلقه به گوشش کن من به عهدی که وفاداری داستانی ملال آور و ابلهی نیست دگر افسوس داشتن جنگ برادرها را باور آشتی را به امیدی که خرد فرمان خواهد راند می کنم تلقین وندر این فتنه بی تدبیر با چه دلشوره و بیمی نگرانم من این همه با هم بیگانه این همه دوری و بیزاری به کجا ایا خواهیم رسید آخر ؟ و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده ؟ بنشینیم و بیندیشیم هوشنگ ابتهاج نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 15 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، 2021 باز شوق یوسفم دامن گرفت پیر ما را بوی پیراهن گرفت ای دریغا نازک آرای تنش بوی خون می آید از پیراهنش ای برادرها خبر چون می برید ؟ این سفرآن گرگ یوسف را درید یوسف من پس چه شد پیراهنت ؟ برچه خاکی ریخت خون روشنت ؟ بر زمین سرد خون گرم تو ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو تا نپنداری ز یادت غافلم گریه می جوشد شب و روز از دلم داغ ماتم هاست بر جانم بسی در دلم پیوسته می گرید کسی ای دریغا پاره دل جفت جان بی جوانان مانده جاویدان جهان ؟ در بهار عمر ای سرو جوان ریختی چون برگریز ارغوان ارغوانم ارغوانم لاله ام در غمت خون میچکد از ناله ام آن شقایق رسته در دامان دشت گوش کن تا با تو گوید سرگذشت نغمه ناخوانده را دادم به رود تا بخوانم با جوانان این سرود چشمه ای در کوه می جوشد ، منم کز درون سنگ بیرون میزنم از نگاه آب تابیدم به گل وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل پر زدم از گل به خونآب شفق ناله گشتم در گلوی مرغ حق پر شدم از خون بلبل لب به لب رفتم از جام شفق در کام شب آذرخش از سینه من روشن است تندر توفنده فریاد من است هرکجا مشتی گره شد مشت من زخمی هر تازیانه پشت من هرکجا فریاد آزادی منم من در این فریادها دم میزنم هوشنگ ابتهاج نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 15 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، 2021 تا همهی ما در پاییز در گلهای داوودی غرق نشدیم تند پارو بزن درد میآید و میرود اما پاییز پشت پنجره استوار ایستاده است تند پارو بزن تا عمر به پایان نرسیده است به خانه برویم، سرد است چراغ راهرو را روشن گذاشتهام کسانی دیر آمدند چراغ را خاموش کردند کاش دزد بودند حالا که شب میشود به یاد تو هستم کاش خداحافظی نمیکردی و میرفتی من عمری خداحافظی تو را به یاد داشتم پاییز پشت پنجره استوار ایستاده است مرا نظاره میکند که چرا من هنوز جهان را ترک نکردهام من که قلب فرسوده دارم من که باید با قلب فرسوده کمکم تو را فراموش کنم. احمد رضا احمدی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sAmaR! ارسال شده در 15 مهر، 2021 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، 2021 از سرما هم اگر نمیمردیم از عشق میمردیم این دستهای تو پاسخ روز را خواهد داد اگر گم شوند همیشه در سایههای تابستان میمانم بیآنکه نام کوچهی بنبست را بدانم در انتهای کوچه یک کوه است و چون قلب از حرکت بازماند و چون شکوفه فولاد شود و میوه نشود من ندانسته در یک صبحگاه تابستانی راهام را بر گندمزار بهدوزخ به بهِشت متوقف میکنم به خانهی تو میآیم موها را تازه شانه کردهای از ایشان ساعت حرکت قطار را پرسیدهای هر کس تو را ببیند گمان نمیکند که قطار سهروز است در برف مانده پس ایستگاهها در زمستان گم میشود و هر کس ندانسته مرگ را صدا میکند پس دیدار کنیم از لادنی که در گلدانِ شکسته گُل داد پس با پای پیاده در این سنگلاخ بدویم این اردیبهشت این فروردین حتی سراسر تابستان ما را تسلی نیست پس چگونه در این کوچههای بنبست سرازیر شدیم دیگر ما ماندهایم و تا پایان عمر این پرسش شاخهها در قدمهای ما چه هستند آغاز خلقت آیا گل جوانه زده بود در چشمان من در گرمای مرداد ماه در آفتاب ساعتها گفتگو کردیم. احمدرضا احمدی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .