رفتن به مطلب

سیگار شکلاتی...


sAmaR!

ارسال های توصیه شده

IMG-20161225-184901.jpg

 

هیچ چیز سر جایش نیست

مثلاً تویى که

الان

زیرِ این باران 

باید کنارم باشى و

نیستى...

مثلاً منى که

تا الان

باید فراموشت میکردم و

نکردم

 

"علی قاضی نظام"

 

پ.ن:

در این سرما و باران

یار خوش تر

نگار اندر کنار و ...

عشق در سر

 

"مولانا"

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

چقدر صدای آمدنِ پاییز

شبیه صدای قدم های تو بود

ملتهب، مرموز، دوست داشتنی...

چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست

نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف...

چقدر صدای خش خش برگ ها

شبیه صدای قلب من است

که خواست، افتاد، شکست...

چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است

نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست،مست...

چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست

شبیه کسی که بود، رفت

کسی که دیگر نیست

 

| پریسا زابلی پور |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

photo-2016-12-18-16-20-42.jpg

 

میخواهم با کمی دوست داشتن زندگی کنم

زیر سایه خودم، رها از آدم ها

و یادم بماند که " عشق " رویایی ست آزار دهنده

که حتی اگر تحقق یابد انتهایش دلتنگی ست

 

میخواهم حصارِ منطق را بکشم دورِ قلبم

و با کمی بی تفاوتی غلظت احساساتم را تنظیم کنم

نمیخواهم  این دوست داشتنِ زیاد را

که آویزان می کند مرا از یک نگاه، حرف، خاطره

و تاب میدهد مرا از اشتیاق به دلهره

از دلهره به دلتنگی 

از دلتنگی به حماقت

میخواهم که نخواهم

 

" خواستنِ دیوانه وار "

با وجودِ " قانون ناماندگاری آدم ها "

روزی در نقطه ای از تقلا و کشمکش

به " خستگی " می انجامد

 

| پریسا زابلی پور |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

1467836785135.jpg

 

یک روز با تو قراری خواهم گذشت

منو را سُر خواهم داد جلو

به تو اصرار خواهم کرد یکی را انتخاب کنی

خواهم گفت با دلتنگی چطوری...؟

اشک های گاه و بیگاه هم بد نیست،

مزه اش شور است ولی تا میلِ تو چه باشد...

مرور خاطره ها...؟ این یکی کمی به تلخی میزند...

اگر از این ها خوشت نیامده برویم سراغ انتظار،

فکر نکنم باب طبع تو باشد...

اگر طرفدار مزه شیرینی خیالبافی را  پیشنهاد می کنم...

بی اعتمادی چطور...؟ نه سنگین است سر دل آدم می ماند...

اصلا منو را ول کن

من ذائقه تو را میدانم

آقا...!

یک فنجان بی حسی بیاورید بی شیر و شکر

منهم همان همیشگی: دوست داشتنِ تلخ لطفا

 

| پریسا زابلی پور |

ویرایش شده توسط sAmaR!
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

13167175-1685505481700316-1153722231-n.jpg

 

بهم گفت: من کلی به تو بدهکارم

بهش گفتم: پس زودتر بدهیتو صاف کن

گفت: فقط تو بگو چه جوری

با خنده گفتم: شوخی بود

اصرار کرد نه بگو

چشمامو بستم

یه سری خاطرات در هم و برهم اومد جلوی چشمم... 

همونایی که باعث شد اینی که الان هستم بشم...

فکر کردم بدبختی ماجرا همینه... بعضی بدهیا هیچ وقت صاف نمیشه

وقت و احساسی که تلف شده، روح و روانی که زخمی شده...

تازه آخرشم مجبوری بگی یه تجربه بود که باید از سر میگذروندم

چشمامو باز کردم

بهش گفتم: تو بدهی به من نداری

اونیکه بدهکاره منم به خودم، تویی به خودت

 

| پریسا زابلی پور |

ویرایش شده توسط sAmaR!
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

12v1sd1f3d.png

 

دلبستگی ربط عجیبی با آدم های بلاتکلیف دارد...

مینشینی و میگذاری یک آدم طول و عرض علاقه ات را بارها برود و برگردد

گاهی با وعده های شیرین

گاهی با دروغ های شاخدار

گاهی با توهین و تمسخر

گاهی حتی با خواهش...

جاپای بلاتکلیفی اش مسیر لطیف علاقه ات را سخت و ناهموار می کند...

یکروز خسته می شود و بی هیچ توضیح مشخصی میرود؛

آنروز به طرز وحشتناکی احساس حماقت می کنی برای روزهایی که نشستی و تماشا کردی.

 

| پریسا زابلی پور |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

ته اتوبوس، آن صندلی آخر، کنار شیشه

بهترین جای دنیاست

برای آنکه مچاله شوی در خودت

سرت را بچسبانی به شیشه و زل بزنی به یک جای دور

و فکر کنی به چیزهایی که دوست داری

و فکر کنی به خاطراتی که آزارت میدهد

و گاهی چشمهایت خیس شود، ازحضور پُر رنگ یک خیال

و یادت برود مقصدت کجاست

و دلت بخواهد که دنیا به اندازۀ همین گوشه اتوبوس کوچک شود...و دنج و تنها...

و آه بکشی از یادآوری حماقت های عاشقانه ات...

شیشه بخار بگیرد

و تو با انگشت بنویسی " آینده "

و دلت بگیرد از تصورش...

چشمهایت را ببندی

و تا آخرین ایستگاه درخودت گریه کنی.

 

| پریسا زابلی پور |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

10349763-1019856004756473-503653217-n.jpg

 

هی گفتم حالا نه، بعدا...

بگذار این باران را هم قدم بزنم... این خیابان را،

بگذار سرک بکشم تووی این کافه... دید بزنم آنجا که باهم مینشستیم را،

بگذار این یک نخ را هم بکشم،

این آهنگ را هم گوش بدهم، بعدا...

بگذار یکبار دیگر این عکس را باز کنم... چند ثانیه دیگر هم نگاه کنم، فقط چند ثانیه بیشتر...

دستم که کوتاه شده از همه جا،

بگذار یکبار دیگر دست بکشم روی این صورت، بعدا...

چه عجله ای برای فراموش کردن...!

هی گفتم بعدا 

هی گفتم این بار دیگر حتما؛

عادت شد مرور کردنت بر من

فراموش شد فراموش کردنت در من

یادت هست...؟

هی گفتم حالا نرو... بعدا

برای تو چه زود رسید این بعدا

برای من اصلا...

 

| پریسا زابلی پور |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

تو فقط قهر میکنی و نمی دانی..

نمیدانی چه به سر این خانه می آید..

آیینه بد نگاهم میکند!

دیوار چشمانش را از لوستر میدزدد!

ساعت، عقربه هایش را دستبند میزند!

میز و صندلی از پا می اُفتند روی زمین..

گلهای روی پرده ء اتاق خواب با آسمان قهرشان میگرد

فاصله می افتد بین قطرات باران و مژه های پنجره!

تخت دونفره مان خودش را جمع میکند از یخ زدگی!

دخترک تابلو نقاشی

گوشه ء مزرعه کِز کرده و سیگار میکشد!

و قلم کاغذ میشوند دشمنان دیرینه!!!

همه به درک...

عذاب الیم وقتی ست که قاب عکست مردمکم را نشانه میرود!

چشمانت بوی دریا میدهد

و نگاهت مرغابیِ وحشی و سرگردان

هر چه میخواهم ذره ای عصبی شوم...

ذره ای نفرت بپوشم

لبخند ات میگوید خاموش

و تمام راه های خانه منتهی میشوند به کمد لباس هایت!

 

| علی سلطانی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

11849838-992805597437083-2121135145-n.jpg

 

از تمام دردهای این روزهایم

همین بس

که شب آزمون

لا به لای جزوات مهندسی

به این می اندیشم

که تو

سر جلسه امتحان

وقتی استرس میگیری

چه شکلی میشوی؟!

نخند عزیز دلم

تازه دیشب فکر میکردم

با خودکار آبی جزوه مینویسی 

یا مشکی؟!!!

من دیوانه نیستم

یاد تو را زندگی میکنم....

 

| علی سلطانی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

1442643624639.jpg

 

آن جا که قدم زنان دور می شوید و

باخودتان بحث میکنید که وجدانتان آسوده باشد 

و جواب قانع کننده تان میشود :

"هیچکس از نبودن کسی نمیمیرد"

ما هم مثل آدم های دیگر .

با کدام منطق برای خودتان دلیل می آورید؟

آدم مُرده می گوید: ببخشید من مُـــردم !

نه آدم که میمیرد سکوت میکند ...

نگاهش طولانی به جایی خیره می ماند 

آدم که میمیرد

درجواب تمام حرف ها 

فقط سرش را تکان می دهد ،

لبخند میزند.

 

| مهدیه صالحی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

photo-2017-01-26-11-39-59.jpg

 

مامان همیشه میگه چای باید خوب دم بکشه !

تا عطر و رنگ واقعیشو بفهمی ..

زود برش داری عطر و رنگش اصل نیست

دیر برداری 

میجوشه !

چای اگه بجوشه که خوردنی نیست !

ولی اگه دم بکشه

بشینی کنارِ ایوون

بارون بزنه ..

فنجونتو بگیری دستت

گرماشو حس کنی

اونوقته که لذت داره ..

دوست داشتنم همینه !

عجله نکن

لفتش هم نده !

بذار خـوب دم بکشه ..

 

| مریم قهرمانلو |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

839_1_.jpg

 

دوست داشتنِ مادرم را وقتی دیدم که در حالِ درست کردنِ کتلت بود و برای من سه تا برشته شده کنار گذاشت.
یا وقتی که ادکلن‌ام را سمتِ چپِ آینه گذاشت می‌دانست که دوست دارم آنجا باشد.
آلبالو پلوهایش برای پسری که از راهِ دور رسیده و بوی غذا مستش می کند...
صدای پدری که به خانه می‌آید و می‌گوید؛ باباجان از آن آلو‌ها که دوست داری خریدم... این هم بیسکوئیت‌های چای عصرت... تو که قند نمی‌خوری...
یا اصلا همان وسطِ هندوانه که مال من است...
حتی سهمِ ته دیگِ سیب زمینی‌اش!
بی آنکه بخواهم
بی آنکه بر زبان آورم...

می‌دانی که چه می‌خواهم بگویم؟!
دوست داشتن همین ریزه کاری‌هاست
همین کتلت‌ها و هندوانه‌ها
همین بیسکوئیت چای عصر...
دوست داشتن همین عمل کردن‌هاست
همین "حواسم هست‌ها"...
حرف را که همه بلدند بزنند...

مریم قهرمانلو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

photo-%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B7-%DB%B0%DB%B6-%DB%B1%DB%B6-%DB%B2%DB%B2-%DB%B4%DB%B2-%DB%B5%DB%B9.jpg

 

ساعت دوازده شب است. او مولانا می خواند و من رمان ورق می زنم. سرش را از روی کتاب بلند می کند و می گوید:« گرسنه ام. نیمرو بخوریم؟...» می خندم که بخوریم اما تو درست کن. بلند می شود می رود سمت آشپزخانه. همانطوری که روغن را از توی کابینت برمی دارد و توی ماهی تابه می ریزد، می گوید:« خودت حس می کنی چقدر فرق کرده ایی؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل می شد؟ اگر می خواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمی زدی!...»

لبخند می زنم، گذشته با دور تند می آید جلوی چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند می زنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی. امسال چهل و پنج ساله می شوم اما چهار سال است زندگی می کنم. چهار سال است برای خودم زندگی می کنم. تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست. چهار سال است لباسی که دوست دارم می پوشم حتی اگر چاق تر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد. همان رنگی که دوست دارم، شاد. چهار سال است جاهایی که دوست دارم می روم. با آدم هایی که دوست دارم نشست و برخاست می کنم. برای خودم زندگی می کنم نه دیگران. چهار سال است توی خانه ی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشته ایی که دارم می پزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمی گیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست می کنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست.

از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را می سازیم. این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنر آدم های منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول! اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم. متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمی آورد. خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست. همین جا، به همین نزدیکی!

نیمرو رو با همان تابه می گذارد وسط میز. می گوید:« تنهایی نمی چسبید، خوب است که همراهی!...»

 

| مریم سمیع زادگان |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

12627934-246155289049289-207485678-n.jpg

 

محبوبم!

این نامه را بارها نوشتم

و هربار خطی به آن اضافه

سطری از آن را کاسته ام...!

تنها جمله ای که دست نخورده باقی ماند

"دوستت دارم" بود

که چون عروسی زیباست...

در میهمانی شبانه ای شلوغ.

نه می شود از آن چشم برداشت

و نه، نزدیک شد...

 

| حمید جدیدی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG-20201101-161445.jpg

 

هر بار که به او میگویم: "مراقب خودت باش"،

در جواب این عبارت و با صدایی کاملا رسا میگفت: "مراقبم باش، مراقبتم"...

حتا ترتیب این دو عبارت مهم است.

اگر این دو راجابجا می گفت، هیچ فرقی با دیگران نداشت و چون تعارفات کلیشه ای تنها جمله ای بود و بس...!

ولی او ابتدا فروتنانه تمنا می کرد و بعد با قدرت نشان می‌داد که کنارم  ایستاده است.

 

| حمید جدیدی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

1352176128827495459.jpg

 

عزیز که پُشتی ها و قالیچه ی ایوونو جمع میکرد، 

نشستم رو میله ها و پرسیدم: چرا جمع میکنی عزیزجون؟

گفت: مادر پاییز داره میشه برگا میریزه رو قالیچه، تمیز کردنشون سخته، کلافم میکنه!

یه نگا به موها حنابستش میندازم و یواش میگم: مامان میگه اونموقع ها تا وسطا پاییز که هوا سرد شه، بساط ایوون پهن بود.

- اونموقع ها این شکلی نبود مادر. که پاییز میشه تنگ غروبی دلت میخواد از غصه بترکه. پاییزاش یه شکل دیگه بود. شبا میشستیم دور هم انار خورون، گل میگفتیم، گل میشنفتیم. آقا جونت که رفت، دیگه پاییز اون پاییز نشد.

نگاش میکنم؛ روسریشو میگیره جلو صورتش و ریز میخنده: یادش بخیر یه بار زهراسادات نشست انار دون کنه براش. گفت بده مادرت. انار با عطر دستا مادرته که خوردن داره..

میخندم باهاش: پس آقا جونم ازین حرفا بلد بود!

لپای بی  بی جونش گل میندازن: اون موقع مثل الان نبود مادر. دوس داشتن ورد زبون جوونا باشه. اون موقع ها دوست داشتنو دون میکردن توو کاسه انار، گلپر میپاشیدن سرش..

آقاجونت که میخورد و میخندید

پاییز نبود دیگه بهار میشد..!

 

| نازنین هاتفی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

12383516-646441922161894-858467326-n.jpg

 

آروم آروم قدم برمیداشتم و به ویترین مغازه ها نگاه میکردم ، حالم از بلاتکلیفی بد بود.

پشت ویترین یه مغازه وایستادم و به لباس آبیِ روشنی که داشت نگام میکرد ، نگاه کردم ، ازش خوشم اومد وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم اون لباسو نشونم بده ، وقتی تو دستم گرفتمش جنسش اونی نبود که میخواستم اما وارد اتاق پٌرٌو شدم و پوشیدمش ، بهم نمیومد.

وقتی رفتم بیرون نگاهِ منتظر فروشنده مجبورم کرد بگم "اونجور که فکر میکردم نبود" ، فروشنده لبخند زدو چندتا لباس دیگم نشونم داد انقدر گفت و تعریف و تمجید کرد که با تمام بی حوصلگی مجبور شدم یکی دیگه از اونارو پٌرٌو کنم ، تویِ آینه به خودم نگاه کردم با این لباسِ تیره خیلی غمگین تر بنظر میرسیدم ، دلم واسه نگاه منتظرش میسوخت و خجالت میکشیدم برم بیرون و بگم اینم نپسندیدم ، گونه هام از خجالت قرمز شده بود....

اصرار فروشنده واسه خرید و حال الانم خیلی بنظرم آشنا اومد ،  یادم افتاد وقتی باهات آشنا شدم قصدم خریدن دلت بود آخه میدونی تو از دور همونی بودی که میخواستم درست مثل اون لباس پشت ویترین ، اما وقتی بیشتر شناختمت فهمیدم اشتباه میکردم خوب بودی اما بِهٍم نمیومدی...

وقتی گفتم میخوام برم تو مثل فروشنده ی مغازه هر چیز خوبی داشتی نشونم دادی ، مهربونیت دو برابر شد ، وقت بیشتری برام گذاشتی اما من بجای اینکه نظرم عوض بشه شرمنده تر شدم و بعد از اون بخاطر این موندم که دلم برات میسوخت و نمیتونستم بگم خریدار نیستم و میخوام برم ...

با صدای فروشنده که بخاطر تأخیر زیادم نگران شده بود به خودم اومدم ، اشکامو پاک کردم و رفتم بیرون ، نگاه متعجبشو که دیدم گفتم نمیخوامش و قبل اینکه حرفی بزنه از مغازه رفتم بیرون .

 گوشیمو در آوردم و برات نوشتم :تَرَحٌم و رودربایسی هیچوقت دلیل خوبی واسه انجام دادن کاری که دوس نداری نیست ، وقتی بخاطر دلسوزی پیش کسی بمونی بهش ظلم کردی دیگه نمیتونم بهت ظلم کنم... خدانگهدار!!

نفس عمیق کشیدم ، بلاتکلیفی مث یه پرنده از زندگیم پر کشیده بود...

 

| نازنین عابدین پور |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

1015024243-talab-ir.jpg

 

دستم را گذاشت روی صورت کوچکش و با همان لحن کودکانه گفت: "من تورو بیشتر از همه ی آدمای دیگه دوست دارم"

انگشتم را روی لپ های خنکش حرکت دادم و با دندان هایی که از دوست داشتن زیاد، روی هم فشرده بودم بدون اینکه دهانم تکان زیادی بخورد گفتم: چرا قربونت برم؟

دماغش را بالا کشید و با لحنی معصومانه ای گفت: چون که وقتی سرما میخورم فقط تو منو بوس میکنی...

با دست چپم موهایش را نوازش کردم و گفتم: " الهی قربونت برم من "

و به تو فکر کردم که حتما خیلی دوستم داشتی وقتی بینی سرماخورده ام را شوخیانه با دستمال میگرفتی و دستمال را میگذاشتی توی جیبت...

انگشت اشاره ام را گرفت و ناخن های بلند لاک زده ام را با دقت تماشا کرد و گفت: " آهان بخاطر یه چیز دیگم دوسِت دارم، بخاطر اینکه ناخن هات قشنگه " لبخند زدم و به تو فکر کردم که حتی وقتی ناخن هایم را کوتاه میکردم بازهم دوستم داشتی...

دوید توی آشپزخانه بسته ی پاستیل روی کانتر را برداشت و برگشت توی اتاق، بسته ی پاستیل را جلوی صورتم گرفت و سرش را به علامت تعارف تکان داد، مهربانانه دستم را بالا آوردم و گفتم "مرسی عزیزدلم خودت بخور نوش جان"، روی تخت کنارم نشست و گفت" الان الان فهمیدم که واسه یه چیز دیگم دوسِت دارم " کنجکاوانه نگاهش کردم، بدون اینکه حرفی بزنم خودش ادامه داد "بخاطر اینکه هروقت خوراکیایی که دوست دارم بهت تعارف می کنم برنمیداری " و خندید،

دوباره تو آمدی توی سرم، یاد آن روز توی خیابان رز افتادم، بسته ی لواشک توی دستم بود و داشتم کنارت قدم میزدم، چیزی نمانده بود به آخرش، پلاستیک را از رویش کنار زدم و گفتم " بیا لواشک بخوریم" روی صورتت خنده ی کش داری نشست و گفتی " من که میدونم چقدر عاشق لواشکی، تو بخور من نگات میکنم "، آن روز حواسم نبود دوست داشتن گاهی میتواند از همین چیزها آغاز شود، از همین رفتارهای ظریفِ عاشقانه که چشم هایمان گاهی از دیدنشان به سادگی می گذرد اما امروز خوب میدانم با معیارهای کودکانه اگر دوست داشتن را اندازه بگیریم، اتفاق های بهتری توی دنیا می اٌفتد...

چانه ام را گرفت و گفت: "خاله خاله حالا تو بگو چرا منو بیشتر از همه دوست داری " جٌثه ی کوچکش را توی آغوش گرفتم و گفتم " چون بهم یاد دادی واسه دوست داشتن آدما حتما نباید دنبال دلایل بزرگ بود چیزای کوچیک و قشنگتری هم هست "

بازوهایش را دور گردنم حلقه کرد و گونه ام را بوسید.

 " نازنین عابدین پور "

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG-20170611-231500.jpg

 

روز‌هایی‌ هم هست که چشم می‌‌دوزی به چشمِ زندگی‌ !

و با همه ی حرمتش تحقیرش می‌‌ کنی‌ 

از آن روز‌هایی‌ که مجهول بودن هر چیزی...هر چیزی...حتی خودت....غنیمتی است...

از آن روز‌هایی‌ که دلت می‌خواهد قید دنیا را با تک تک آدم‌هایش بزنی

قید سایه‌ای را بزنی‌ که چنان یک نواخت در تو تکرار می‌‌شود...

از آن روز‌هایی‌ که بی‌ هیچ آشفتگی‌، کفش‌هایت را پا میکنی‌، سر را در یقه‌ ی بارانی ات فرو میبری ، دست میدهی‌، به دست جیبهای همیشه رفیقت ، بی‌ خیال شمارش معکوسِ لحظه‌هایت می‌‌شوی، بی‌ خیال چشم‌های روز و شب نشناسی ، که حتی در خیال و رویا هم دوره ات می‌‌کنند. 

پر از تمّنایِ یک آرزو، پر از تمّنای یک روزِ خوب ، دوست داری گوشهایت پر شوند از یک صدای آشنا...!

صدای کسی‌ که بی‌ دریغ دوستت داشت ، کسی‌ که بی‌ دریغ دوستش داشتی...

 

| نیکی فیروز کوهی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

photo-2017-03-29-16-41-16.jpg

 

به اندازه ی یک فنجانِ قهوه

به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود

از خودش گفت، از قصدِ آمدنش، از چرایِ رفتنش

ساده بود و صمیمی‌

لحنی داشت، به گوشِ احساسِ من، بی‌ انتها غریب

قهوه‌اش را خورد، دستم را فشرد و رفت

ماجرایِ عجیبی ‌ست بودنِ ما آدم ها

یک نفر برایت چند دقیقه وقت می‌‌گذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز می‌‌کند

برای یک نفر، عمری وقت می‌‌گذاری. همان کسی‌ که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، دنیایی را خراب کند

با تاسف نمی‌نویسم

برای بیدار شدن، برای شروع‌های تازه، هرگز دیر نیست

قهوه‌های تلخ، آدم‌های تلخ، روز‌های تلخ، الزاماً به معنی‌ پایانی تلخ نیست

هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت.

 

| نیکی فیروزکوهی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG-20170603-220803.jpg

 

مگر نمی‌گویند که هر آدمی یکبار عاشق می‌شود؟

پس چرا هر صبح که چشم‌هات را باز می‌کنی

دل می‌بازم باز؟

چرا هربار که از کنارم می‌گذری نفست می‌کشم باز؟

چرا هربار که می‌خندی

در آغوشت در به در می‌شوم باز؟

چرا هر بار که تنت را کشف می‌کنم

تکه‌های لباسم بال درمی‌ آورند باز؟

گل قشنگم

برای ستایش تو

بهشت جای حقیری ست

با همین دست‌های بی‌ قرار

به خدا می‌رسانمت

 

| عباس معروفی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

در بوی نارنجی پیراهنت
تاب می‌خورم
بی‌تاب می‌شوم
و دنبال دست‌هایت می‌گردم
در جیب‌هایم
می‌ترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر بر می‌گردم
و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم 
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟
نمی‌دانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد 
باشد 
هرجا تمام شد 
اسمش را می‌گذارم
آخر خط من 
باشد؟
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟
همین که باشی
همین که نگاهت ‌کنم
مست می‌شوم
خودم را می‌آویزم به شانه‌ی تو
با تو بمیرم
یا بخندم؟

 

عباس معروفی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

photo-2017-01-09-10-13-39.jpg

 

بعدِ رفتنت

هر بار که از پنجره به کوچه نگاه میکنم،

برایم دست تکان میدهی

با چمدانی که

همه چیز را برد

حتی همین کوچه را،

همین پنجره را،

چشم هایم را،

ادامه ی این شعر را...

 

| معین دهاز |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

photo-2019-04-10-01-35-15.jpg

 

من

نگهبان آتشم

آتشی تلخ

که می سوزاندم

تا شعله ی یادی را زنده نگاه دارد

در آن دوردستی که تویی...

 

| پوریا اشتری |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • SARDAR موضوع را مهم کرد

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...