رفتن به مطلب

قاصدک...


sAmaR!

ارسال های توصیه شده

گفته بودی دلتنگی هایم را با قاصدک ها قسمت کنم تا به گوش تو برسانند

می گفتی قاصدکها گوش شنوا دارند

غم هایت را در گوششان زمزمه کن و به باد بسپار

من اکنون صاحب دشتی قاصدکم

اما مگر نمی دانستی قاصدک های خیس از اشک میمیرند...

 

میهن فروم - میهن چت - قاصدک - چت روم

 

 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

13181430-1075086895899982-132559056-n.jpg

 

در حقیقت آدمی ، در یک سکانس از زندگی اش گیر میکند

و بعد دیگر مهم نیست که تا کجا پیش می رود ،

تا هر جایی که برود

تا هر جایی 

بازهم با یک چشم برهم زدن برمیگردد به همان سکانس ،

همان سال ، 

همان روز ، 

همان ساعت ، 

همان لحظه..

و پیر شدن انسان از همین لحظه شروع می شود ..

 

| پویان اوحدی |

ویرایش شده توسط sAmaR!
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تمام خیـ ـ ـ ـال هایم بارانی ســـــــــت

 

و کنــــ ـ ـار آرزوهایــــــــــم شبــدرهایِ تَـــر

 

در دهان روز و شـ ـ ـب هایــــم نشــــــــخـــــوار می شــــود

 

و ایــــــکاش هـ ـ ـ ـایم

 

مثل نوک پیکـ ـ ـ ـان تیرکمـ ـ ـ ـانی

 

هر لحظه به چشـم هایم فرو می رود

 

و هنوز اینجا بهاری نیست که نیست

 

و صدای سوز سرما

 

در گوش هایم قنـ ـ ـ ـدیل بستـ ـ ـ ـه است

 

و کسـ ـ ـ ـی هنوز

 

صدای پـ ـ ـ ـای بهار را نشـ ـ ــنیده گویا

 

سیمین بهبهانی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گفتم:

میدونی؟

کاش زندگی عین یه نوار کاست بود...

گفت:

نوار کاست؟

چطور مگه؟

گفتم:

چون اگه هر جاشو دوس داشتی،

میشد با یه خودکار برش گردونی عقب...

گفت:

آخه مشکل اونجاست

اگه این کاستو برگردونیش عقب،

فقط قسمتای قشنگش نمیاد که،

همه چیش برمیگرده عقب

دوباره باید بشینی ببینی برای لبخندی که الان میزنی،

قبلش چقد گریه کردی...

 

| بابک زمانی |

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

_گفت : اگه یه ماشین زمان داشتی
باهاش میرفتی گذشته یا آینده؟
دستامو دور لیوان چای 
سفت حلقه کرده بودم، نگاش کردم، 
_گفتم : هیچکدوم
_گفت : د بگو دیگه؟ یکیشونه انتخاب کن!
گفتم : اگه ماشین زمان داشتم، 
نه میرفتم گذشته نه می رفتم آینده.
گفت : پس چیکار می کردی دیوونه؟
گفتم : زمان رو همین جا متوقف میکردم وُ
تا ابد به بهونه ی سرد شدن این فنجون چای
همین جا پیش تو می موندم....

 

بابک_زمانی 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گفت : زندگی مثه نخ کردنِ سوزنه!
یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی...
ولی چشات انقد خوب کار می کنه که ..
همون بار اول سوزن رو نخ می کنی،
اما هر چی پخته تر میشی...
هر چی بیشتر یاد می گیری ...
چجوری بدوزی...
چجوری پینه بزنی...
چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم ،خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه...
که هم بلد باشی بدوزی...
هم چشات اونقد سو داشته باشن...
که سوزن رو نخ کنی؟
گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت : آخه مشکل اینجاست...
وقتی که هم بلدی بدوزی...
هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...

 

بابک_زمانی 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به جنگ که فکر می کنم
زخمی می شوم
به کویر که فکر می کنم
ترک بر می دارم
به آسمان که فکر می کنم
پایین می افتم
و هر وقت به جنگل می اندیشم
گله ای از گوزن ها
از رویم رد می شود
جرات فکر کردن به تو را ندارم
دریا نام عمیقی برای یک معشوقه است
و من هیچوقت شنا کردن بلد نبوده ام...

بابک زمانی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...