*Niloof@r* ارسال شده در 16 بهمن، 2020 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، 2020 به اندازه ی یک فنجانِ قهوه به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود از خودش گفت، از قصدِ آمدنش، از چرایِ رفتنش ساده بود و صمیمی لحنی داشت، به گوشِ احساسِ من، بی انتها غریب قهوهاش را خورد، دستم را فشرد و رفت ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدم ها یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند برای یک نفر، عمری وقت میگذاری. همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، دنیایی را خراب کند با تاسف نمینویسم برای بیدار شدن، برای شروعهای تازه، هرگز دیر نیست قهوههای تلخ، آدمهای تلخ، روزهای تلخ، الزاماً به معنی پایانی تلخ نیست هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت. نیکی فیروزکوهی 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 16 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، 2020 (ویرایش شده) وقتی بار عاطفی رابطه به تنهایی روی دوش توست، یعنی مدت هاست رابطه به پایان رسیده و تو بیخودی درگیر مانده ای. انگار که از یک سراشیبی تند با کلی ذوق بالا بروی و وقتی نفس ت گرفت، ببینی که به هیچ جای مشخصی نرسیده ای. آن وقت نفرت و خستگی را جایی میان قفسه ی سینه و شکم احساس می کنی. چیزی شبیه به یک دل بهم خوردگی. حق داری که دلت بخواهد راهِ رفته را بازگردی که لااقل در ناکجا آباد گم و گور نشوی. یکی از سخت ترین قسمت های هر ماجرای احساسی همین فاجعه ی افتادن بار عاطفی روی دوش یک نفر است. یا باید کوله پشتی نفر مقابل هم پر باشد و یا به کل بی خیالِ ماجرا شد و بدون سرزنش، پایان را پذیرفت. سخت است اما سخت ترش زمانی ست که می بینی بخاطر هیچ، مدت ها خودت را از خیلی چیزها محروم کرده ای. از دیدن مهربانی و لذت همنشینی با دیگران محروم شده ای. از لحظه های شاعرانه ای که هر کدام خاطره ای می ساختند، دور مانده ای. و هیچ چیز بدتر از سرخوردگی در رابطه نیست. که نتیجه اش می شود، یک دل مردگی تهوع آور غم انگیز. حواست باشد مبادا انرژی عشق را برای رابطه ای که تمام شده، هدر بدهی. شیما سبحانی ویرایش شده 16 بهمن، 2020 توسط *Niloof@r* 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 16 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، 2020 چقدر صدای آمدنِ پاییز شبیه صدای قدم های تو بود ملتهب، مرموز، دوست داشتنی... چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف... چقدر صدای خش خش برگ ها شبیه صدای قلب من است که خواست، افتاد، شکست... چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست،مست... چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست شبیه کسی که بود، رفت کسی که دیگر نیست... پریسا زابلی پور 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 16 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، 2020 هر شب به رفتن فکر می کنم اما هر صبح پیراهنم را از چمدانی که در خیال بسته بودم بیرون می کشم هر شب به رفتن فکر می کنم اما هر صبح موهایم را می بافم سر کار می روم و به نرفتن ادامه می دهم چند زن مثل من مدام لای لیوان های ته گنجه در پی دری به سمت کوچیدنند چند تن مثل من ملافه ها را جوری صاف می کنند که انگار جاده های جهان را برای رفتن تو تابه حال از خانه ات در طبقه آخر یک آپارتمان تونلی برای فرار کنده ای تو تا به حال وقت اتو کشیدن نقشه فرارت را هم کشیده ای؟ آدم چطور می تواند پشت دری که قفل نیست اینقدر زندانی مانده باشد؟ رویا شاه حسین زاده 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 16 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، 2020 همه چیز به نگاه بستگی دارد... اولین بار که تو را دیدم یک آدم کاملا معمولی بودی که چند شب بیخوابی کشیده بود ولی با حوصله همه چیز را توضیح می داد! در نگاه من معمولی بودی. خیلی معمولی! بعد از آن هربار قرار بود با تو حرف بزنم ضربان قلبم بالا میرفت، انگار که کل مسیر را دویده باشم. کلمهها را فراموش میکردم، هوای اتاق برای نفس کشیدن کم میامد و اصلا نمیفهمیدم چرا انقدر سخت بود همهچیز... تو یک معمولیِ محترم بودی. با قیافه عادی، عینک و کت شلوار که به هیچکدام از ملاکهای من شباهت نداشتی. حتی میتوانستم از طرز راه رفتنت ایراد بگیرم. ولی از حرف زدنت خوشم آمده بود. از همان روز اول که همه چیز را توضیح می دادی... قرار نبود به تو فکر کنم. آدم چیزهایی که مهم نیست را فراموش میکند، اما تو با ریز ترین جزئیات یادم میماندی و این گاهی خیلی آزاردهنده بود! من از تمام ویژگیهایت جدا جدا بدم میآمد ولی وقتی اسمت میآمد ذهنم از همهچیز خالی میشد... فکر میکنم آن که به تو فکر میکرد من نبودم، ضمیر ناخودآگاهم بود. شاید بخاطر همین بعد از مدتی تمام حرفها و حرکاتت اعصابم را به هم میریخت. ذهنم تو را نمیپذیرفت، اما قلبم تو را بیشتر از من میشناخت. تصمیم گرفتم به قلبم اعتماد کنم. حتی ذرهای احتمال نمیدادم که روزی راجع به تو این حرفهارا بزنم، اما این روزها زیاد به تو فکر میکنم، نگاهم مهربانتر شده است. امروز بعد از مدتها تورا دیدم. فقط یک لحظه! از کنارم رد شدی. چقدر دلم برایت تنگ شده بود. امروز؟! تو زیباترین چیزی بودی که در تمام عمرم دیده بودم... اهورا فروزان 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 16 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، 2020 (ویرایش شده) احساس سنگ خارا نیست که همین طور بماند و بماند و بماند... احساس مثل شاپرک مثل عطر می پرد! درست توی همان روزهایی که دوستت دارم دوستم داشته باش! مهدیه لطیفی ویرایش شده 16 بهمن، 2020 توسط *Niloof@r* 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 16 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، 2020 (ویرایش شده) فقط اولین دوست داشتن درد دارد ! همانی که وقتی میرود نمیدانی چطور به دلت بفهمانی که محاسباتت غلط از آب درآمد .. چطور بگویی نشد که نشکند نریزد .. بعد ها دوست داشتن هایت نه به قوت قدیـم است نه دردناک جوری علاقمند میشوی که رفتن را به طورِ پیش فرض روی تنظیماتِ دوست داشتنت خواهی داشت ... دوست میداری اما اگر چنـد بار آنی بشود که نباید حرفی بزند که بهم بریزدت دوست داشتنت بر حسبِ تنظیمات به نداشتن میل میکند بهتر بگویم دوستش خواهی داشت اما اهمیتی ندارد داشته باشی اش یا نه ! اینجاست که میفهمی دوست داشتنت پوست کلفت کرده ! دیگر آنی نیست که با این رفتـن ها بلرزد میفهمی چه میگویم ؟ پوسـت کلفت میکند ... مریم قهرمانلو ویرایش شده 16 بهمن، 2020 توسط *Niloof@r* 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 16 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، 2020 معنی رفتن را وقتی فهمیدم که همسایه دوران کودکیام که دخترشان همبازیام بود، برای همیشه از آنجا رفتند. آن موقعها فکر میکردم، اگر یواشکی زیر پتو زیاد گریه کنم، شاید هیچوقت از آنجا نروند. اما آنها، سر روز مقرر اثاثشان را بار زدند و رفتند. معنی نشدنها را هم، توی همان دوران فهمیدم. کلاس سوم، مبصر کلاس اولیها شدم. هنوزم که هنوز است وقتی به خوشحالی حاصل از مبصر شدن فکر میکنم، ناخودآگاه چیزی درون دلم تکان میخورد. من وظیفه داشتم ناخنهایشان را ببینم، قبل از معلم دفتر مشقهایشان را نگاه کنم و وقتی خانم معلمشان وارد کلاس شد، بگویم: برپا... اما این خوشحالی و اعتماد به نفسی که یک دختر بچه ۹ ساله از مبصر شدن، به دست آورده بود، زیاد طولی نکشید. پریچهر که هم جثه بزرگتری نسبت به من داشت و هم برادرزاده خانم مدیر بود، به جای من مبصر کلاس اولیها شد. آن موقع هم هر چقدر زیر پتو گریه کردم، نتوانستم دوباره مبصر بشوم. راستش بیشتر از کلاس اولیها دلگیر بودم. کلاس اولیهایی که ازشان انتظار داشتم، سراغم بیایند و بگویند: دلشان میخواهد من مبصرشان باشم نه پریچهر... اما هیچکدام از این اتفاقها هم نیفتاد. پریچهر تا آخر سال مبصر کلاس اولیها ماند و اسمشان را توی «بد»ها، «خوب»ها نوشت... بزرگتر که شدم فهمیدم، خیلی چیزها دست من نیست... یعنی دست ما نیست! آدمهای رفتنی باید بروند و آدمهای ماندنی، تحت هر شرایطی میمانند. اتفاقایی که باید بیفتند، میافتند و اتفاقهایی که نباید... آن موقع نه تنها از رفتن دختر همسایه ناراحت بودم که از خودش هم برای تن دادن به رفتن، دلگیر... اما بعدها خودمان هم از آنجا اثاثکشی کردیم و من هم رفتنی شدم. همه ما بارها و بارها جز آدمهای رفتنی و ماندنی شدهایم. درست مثل آدمهایی که ما را از رفتنشان دلگیر کردند و به گمان ما، ماندن را بلد نبودند... حالا که چندین سال از روزگار کودکیام میگذرد، فهمیدم رفتن آدمها، نشدن اتفاقات جز لاینفک زندگی هستند. باید بروند، باید نشوند تا زندگی با تمام دلتنگیهایش معنا پیدا کند. حالا یاد گرفتهام تا میتوانم از آدمها عکس و خاطره جمع کنم تا رفتنشان را تاب بیاورم. یاد گرفتهام برای کسی که قصد رفتن دارد، دست تکان بدهم و بگویم: سفر به سلامت عزیز دوستداشتنی... یاد بگیریم رفتن ها را تاب بیاوریم. فاطمه بهروزفخر 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 16 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، 2020 بعضی روزها حال آدم یک جور عجیبی خوب است خوب که میگویم نه اینکه مشکل نباشد ها نه ... خوب یعنی خدا دستش را میگیرد مقابل غم ها میگوید "امروز بنده ام باید خوشحال باشد ، سراغش نیایید" و تو هی ذوق میکنی از خوشی های کوچک زندگی ات از اتفاقاتی که انتظارش را نداری و میشود ... گفتم انتظار ، یادم آمد هر روزی که بی انتظارو شاکر چشم گشودم "حالم خوب بود " خوب که میگویم نه اینکه به تمام آرزوهایم رسیده باشم ها !!.نه... خوب یعنی خدا را رأس آرزوهایم قرار دادم و همه چیز را به او سپردم ... نازنین عابدین پور 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 18 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، 2020 اگر در رابطه ای دلت گیر افتاد حواست باشد دچار سوتفاهم عاشق بودن نشوی. بعضی حس ها شبیه به عاشقی اند اما فرسنگ ها از عشق فاصله دارند. احساس "ترسِ از دست دادن" همان سوتفاهم عاشقی ست. گمان می کنی جانت به جانش وصل است و بی او روزگارت شکل دیگری ست. آری روزگارت شکل دیگری ست اما نه به این خاطر که دیوانه ش هستی، فقط چون می دانی کسی شبیه به او را هرگز نخواهی یافت و وحشت می کنی. از ترسِ از دست دادنش به خودت می افتی. در احساس اوج می گیری ولی این حس نامش چیز دیگری ست. نگران خود بودن است. خودخواهی ست. سواستفاده گر بودن است. اینکه با هزار مکافات نگهش می داری و حتی حاضر به ترک رفتارهای اشتباهت نیستی، اینکه می گذارد می رود و تو به زمین و آسمان می زنی، برمی گردد و تو باز همان آدم سابقی، این یعنی تو دچارش نیستی. عاشق اگر باشی تغییر می کنی، متحول می شوی، چیزی جز او نمی بینی، چیزی جز برای حالِ خوبِ او نمی خواهی. از خود بریدن دارد. از خودگذشتن دارد. حتی در دوران دوری، به او متعهد ماندن دارد. متعهد بودن ها دارد. متعهد بودن ها دارد... اینکه با هر بار بالا و پایین شدن رابطه بیش تر به این نتیجه برسی که باید دست از لجاجت و حاشیه برداری و حرمت احساست را نگه داری این تازه اول راهش است. عاشقی سخت است جانم. کار هر کسی نیست. منم منم نمی شناسد. دل می خواهد. جسارت می خواهد. چشم بر آدم های تازه بستن می خواهد. چشم بر موقعیت های ناب بستن می خواهد. دل می خواهد. جرئت می خواهد. باید حسابی زندگی کرده باشی تا با جان و دل عاشق شدن را بپذیری. باید با فروتنی قبولش کنی. اینی که گرفتار می شوی و گمان می کنی که عاشقی، اما در بحث و جدل از او نمی مانی، اینی که تمام جوانب را می سنجی و سیاست گذاری های رابطه را خوب بلدی، این نامش عاشقی نیست. تو در دامِ " ترسِ از دست دادن" گرفتار شده ای و خودت نمی دانی. خودت را گول نزن، عاشقی کار هر کسی نیست. اگر در دوران دوری، از او بهتری آمد و باز گرفتار بودی و دست رد به سینه ی دیگران زدی، عاشقی. ولی اگر چون بهتر از اویی برایت نیست رهایش نمی کنی، بدان که ادعای عشق عین نادانی ست. اگر در دوران دوری می توانی وارد رابطه ای دیگر شوی و خیال می کنی که گرفتاری، بدان که فقط خیال می کنی گرفتاری! همزاد عاشقی متعهد بودن است. باور کنیم که "دوست داشتن معمولی" و "ترسِ از دست دادن"، با "عاشقی" تفاوت دارد. قصه ها را که خوانده ایم. مجنون و فرهاد را شنیده ایم. زلیخا را که دیده ایم. عاشقی گران است. مفت ٓش نکنیم ! شیما سبحانی 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 18 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، 2020 شاید برای یکبار هم که شده باید این حس را تجربه کنی اینکه برای کسی که برایت مهم است مهم نباشی... قطعا اول باور نمی کنی به دنبال دلایلی میگردی که اثبات کنی برایش مهمی... وقتی برای قانع کردن خودت چیز خاصی پیدا نمی کنی یک تلخی ناجور پس زمینه لحظه هایت میشود و بعد از آن تقلایی بیهوده... تقلاهای بیهوده هم که به جایی نرسید دچار عدم اعتماد به نفس میشوی... با خودت میگویی من زشتم، من کمم... و فکر می کنی لابد پای از ما بهترانی وسط است... این موقع ها دیگران هر چقدر هم که به گوشَت بخوانند تو بهترینی و لایق بهترین ها؛ تو فقط شنونده کلیشه ای ترین جمله دنیایی... میدانی این داستان از یک آدم به آدم دیگر ادامه دار میشود... روزی میرسد که می بینی انگار برای هیچکس مهم نیستی.... می شکنی... و شاید لازم باشد که چند باره بشکنی... آنقدر بشکنی تا بالاخره روزی از تکه های شکسته ات هویتی شکل بگیرد با این باور که اینطور نبوده که برای آدم های متعدد مهم نباشی؛ خودت بودی که برای خودت مهم نبودی... دوست داشتن خود را فدای دوست داشتن دیگری کردی... تو که اینقدر در حق خودت کم لطف بوده ای پس چه توقعی از بقیه می توانی داشته باشی... آدم ها همانقدری به ما اهمیت میدهند که ما به خودمان... موفق ترین کسی ست که هر روز خود را می ستاید؛ این را همیشه یادت باشد. پریسا زابلی پور 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 18 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، 2020 نامهام زیاد طولانی نیست مهربانم... حرف برای گفتن زیاد است اما کمترینشان را برایت مینویسم. گفته بودی از سهم آدمها بنویس و من دست و دلم به نوشتن نرفته بود. خواسته بودم بیشتر به آدمها و چشمهایشان نگاه کنم تا ردی از سهمشان را ببینم! راست گفته بودی، سهم همهی ما از دنیا و آدمهایش تنها به خودمان بستگی دارد. چشمهایم را شسته بودم و دیدم که سهم مردی از یک زن تنها رنگ غلیظ رژلب با پشتچشمنازککردنی بود و سهم مردی دیگر زنی بود که با دامن پرچین موقع آشپزی غزلی از منزوی را زمزمه میکرد! دیده بودم سهم زنی از تمام یک مرد تنها چند هزارمتر خانه در شمالیترین جای شهر بود و سهم زنی از یک مرد، پیراهنی چهارخانه و مهربانی انباشه در جملهای که «مبادا بلندی موهایت را از دستهایم کوتاه کنی؟» خودم دیدم که سهم کسی از دنیا فقط جنگ بود و آشوب... دیده بودم که نامهربانی تمام لحظههایش را جویده بود. دیده بودم که سهم کسی به قدری عشق بود که کلمه کم میآوردم از توصیفش... من همهی اینها را هر روز میبینم و هر روزه دیده بودم مهربانم... دیده بودم که سهم من از تمام دنیا تو بودی و تمام آدمهای دیده و نادیده اما مهربان دنیایش... دیده بودم که تمام سهم من از رنگارنگی دنیا، صورتی بود با کمی غزل، کمی نوشتن و تا دلت بخواهد کلمه که بنویسم این روزها و عشقی که حالا از دلم به چشمهایم و از چشمهایم کلمه میشوند! من دیده بودم که سهم من از تمام دنیا عشقی بود که با شکوفههای سفید باغ آقاجان بود، نشسته بود توی مردمک چشمهایم! من سهم همه را دیده بودم...و مدام توی دلم زمزمه میکردم که کاش سهم همهی ما عشق باشد و عشق...! فاطمه بهروزفخر 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 18 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، 2020 دختری که موهایش را کوتاه کرده، ترسناک است دختری که می داند دیگر موهایش روی شانه هایش نمی افتد که می داند وقتی باد بیاید نمی شود موهایش را با دست از روی صورتش جمع کند که می داند دیگر نمی تواند جلوی آینه بایستد و سرش را با شدت خم کند تا موهایش همه به سمت پایین بیایند دختری که با این همه دانسته رو به روی آینه می ایستد و موهایش را جمع می کند تا ببیند اگر کوتاهشان کند چه شکلی می شود دست هایش را لای موها می برد و تصور میکند که آنقدر کوتاه شوند که دفعه ی بعدی موها از لای انگشت هایش بیرون نیایند ترسناک است. اولین صدای قیچی مصادف است با ریختن قسمتی از موهای بلندش روی زمین دارد توی آینه خودش را نگاه می کند و به جای جیغ زدن خیره می شود توی چشم های خودش نگاهش به دنبال موهاییست که آرام آرام حرکت می کنند و به زمین می رسند دختری که دلش نمی لرزد و فقط به همین شکل ادامه می دهد ممکن است پای هرکسی را نیز از زندگیش کوتاه کند دختری که موهایش را کوتاه کرده، ترسناک است. ممکن است روزی عشقت را از دلش ریشه کن کند ممکن است روزی به سفری برود و هرگز بازنگردد دختری که موهایش را کوتاه کرده است، می تواند از هرچیزی دل بکند... بهنام شوشتری 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 23 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2020 هر بار که به او میگویم: "مراقب خودت باش"، در جواب این عبارت و با صدایی کاملا رسا میگفت: "مراقبم باش، مراقبتم"... حتا ترتیب این دو عبارت مهم است. اگر این دو راجابجا می گفت، هیچ فرقی با دیگران نداشت و چون تعارفات کلیشه ای تنها جمله ای بود و بس...! ولی او ابتدا فروتنانه تمنا می کرد و بعد با قدرت نشان میداد که کنارم ایستاده است. حمید جدیدی 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 23 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2020 ساده بودیم و سخت بر ما رفت خوب بودیم و زندگی بد شد آنکه باید به دادمان برسد آمد و از کنارمان رد شد هیچ کس واقعا ً نمی داند آخر داستان چه خواهد شد! صبح تا عصر کار و کار و کار لذت درد در فراموشی به کسی که نبوده زنگ زدن گریه ات با صدای خاموشی غصّه ی آخرین خداحافظ حسرت اوّلین هماغوشی از هرآنچه که هست بیزاری از هرآنچه که نیست دلگیری از زبان و زمان گریخته ای مثل دیوانه های زنجیری همه ی دلخوشیت یک چیز است: اینکه پایان قصّه می میری... سید مهدی موسوی 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 23 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2020 از زمانی که به یاد دارم انتخاب درست را بلد نبودم یعنی اینطور بگویم هر وقت برای خرید به بازار می رفتم شاهکار به خرج می دادم ! مثلا برای خرید پیراهن که می رفتم؛ چشمم به پیراهن بر تن مانکن می خورد هم رنگش را می پسندیدم هم طرحش را ؛ همان لحظه تصمیم به خریدش می گرفتم و تمام... به خانه که می رفتم تازه می فهمیدم چه شاهکاری به خرج داده ام پیراهن را تنم می کردم گاهی برایم تنگ بود و گاهی بر تنم زار می زد! اگر هم اندازه بود رنگش به پوست من نمی آمد یعنی همیشه یک جای کار می لنگید سعی می کردم با همه چیزش کنار بیایم ولی چه کسی از دل من خبر داشت چه کسی می دانست که به اجبار به هم چسبیده ایم! تا یک روز که دوباره خرید کنم و...!!!!!! نه اینکه پیراهن بد باشد نه... فقط به من نمی آمد... فقط برای من ساخته نشده بود این روز ها فکر می کنم خیلی از آدم هایی که وارد زندگی ام شده اند، برای همین انتخاب های اشتباه ست در نگاه اول بهترین انتخاب ممکن هستند صفر تا صدشان را می پسندی ولی وقتی به دستشان می آوری حقیقت آشکار می شود حقیقتی که قبول کردنش سخت است...انتخاب اشتباه! سعی می کنی با همه چیز کنار بیایی ولی چه کسی از دلت با خبر است؟ یک روز می رسد حقیقت را قبول می کنی و همه چیز تمام می شود... نه اینکه آن ها بد باشند ، نه اینکه مشکل از آن ها باشد...نه... فقط برای هم ساخته نشده ایم فقط به هم نمی آییم. حسین حائریان 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 23 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2020 مرا از اعماق قلبش دوست داشت جایی نزدیک به درب خروجی ...! پدرام مسافری 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 23 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2020 یک روز صبح قبل از اینکه به آینه چشم بدوزی تلفن همراهت را بردار و سلامم کن! و به رسم عادت شیرین گذشته... عکس خواب آلودت را برایم بفرست! مگر میتوانم قربان صدقه ات نروم؟! قول میدهم هیچ چیز به روی خودم نیاورم! و انگار که همین دیشب... خیلی بی حاشیه و صمیمانه هم را بوسیده و شب بخیر گفته ایم! . . خیالت راحت من آنقدر دلم تنگ است که یادم می رود چه بلایی سرم آورده ای! علی سلطانی 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 23 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2020 اگر یک روز آن چنان احساس خفقان کردی که به سرت زد، چمدانت رو ببندی و بیخبر، و بدون خداحافظی راهت را بگیری و بروی پشت سرت را هم نگاه نکنی برو...با خیال راحت این کار رو بکن...مطمئن باش هیچ اتفاقی برای هیچ کس نخواهد افتاد! ما را هم یک روز بی خبر و بدونِ خداحافظی گذاشتند و رفتند... چه شد ؟؟؟ مگر مُردیم ؟؟؟ نیکی فیروزکوهی 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 23 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2020 جذاب ترین مرد دنیا هم باشی به زشت ترین زن دنیا بگویی می توانم بغلت کنم؟ پیش بینی این که عکس العمل چه خواهد بود، اندازه ی احتمال ناچیز است شاید کتک بخوری فحش بشنوی و مردم بریزند سرت عصبانی نشوید گفتم شاید. اما زشت ترین زن دنیا باشی به زیباترین مرد دنیا بگویی، می شود در آغوش بگیرمت؟ احتمال لبخند بسیار است خیلی از مردها از امتحان بدشان نمی آید ولی زن ها به کیفیت و میزان علاقه می اندیشند به مدام بودن این احساس حالا تو فلان هنرپیشه ی محبوب باش فلان خواننده فلان مردی که جهانی متاثر از اوست صورتت لباس عشق نپوشیده باشد و آن لحظه چشم هایت عاطفه را به تصویر نکشند و نگویی تا ته عمر هستی زود می فهمند و تو مثل دیگران، پشت چراغ مردی می مانی که گونه هاش از گفتن دوستت دارم سرخ است و نگاهش سبزترین راهی ست که حین تماشا سنگینی هر ترافیکی را به جان و جریمه می خرد آری مهم نیست که هستی دل زن شبیه به جمهوری ست هر کسی حق ابراز وجود را دارد اما برای او قبل هر چیز پایبندی به قوانین محبت ،معیار و میزان، عشقی ست که به پای او می ریزی شاید بگویی پس این همه زن فلان که گوشه ی خیابان ایستادند چه آری اما باز ببین به ازای هر یک زن ِ آن طوری چند مرد کنار می آیند چند مرد بوق شان را بلند می کنند تا با اشاره ای فرو کنند در گوش شهر؟ رسول ادهمی 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 25 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، 2020 وقتي پرندهاي را معتاد ميكنند تا فالي از قفس به در آرد و اهدا نمايد آن فال را به جويندگان خوشبختي تا شاهدانهايي به هديه بگيرد پرواز ، قصهاي بس ابلهانه است. نصرت رحمانی 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 25 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، 2020 خفاشها بطور کاملا تصادفی خفاش به دنیا آمدهاند حالا که از نور حرف میزنی تاریکی را نیز با احترام به آنها بسپار مطمئن باش از حاشیه خوابهایت خواهند رفت ... کلاهی بر شنهای ساحل نمیتواند مال فرشتهای باشد و هیچکس نیز دلفینی را با کلاه ندیده است و یا ... من فکر میکنم مال مردیست شاعر که دریا را در پنداشته است، دری به یک میهمانی خصوصی. رسول یونان 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 25 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، 2020 وحشت از عشق که نه ، ترس ما فاصله هاست وحشت از غصه که نه ، ترس ما خاتمه هاست ترس بیهوده نداریم ، صحبت از خاطره هاست صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست ، کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی ماست گله از دست کسی نیست ، مقصر دل دیوانه ی ماست . قیصر امین پور 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 25 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، 2020 تنهایی، شاخهی درختیست پشتِ پنجرهاَم گاهی لباسِ برگ میپوشد گاهی لباسِ برف اما، همیشه هست ! رضا کاظمی 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
*Niloof@r* ارسال شده در 25 بهمن، 2020 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، 2020 لنگه های چوبی در حیاط مان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند محکمند خوش به حالشان که لنگه ی همند ! جلیل صفر بیگی 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .