رفتن به مطلب

خاکستری...


*Niloof@r*

ارسال های توصیه شده

در در ۱۳۹۹/۶/۱۲ در 18:46، *Niloof@r* گفته است :

 یکی باید چشم های آدم را دوست داشته باشد

و یکی باید صدای آدم را دوست داشته باشد

و یکی دست هایش را

و یکی لبخندهایش را

و یکی باید آن طرز قدم برداشتنِ آدم را

و یکی باید آن طرز سر خم کردنش را،...

یکی باید آن طرز کوله پشتی بر کتف انداختن

آدم را دوست داشته باشد، و یکی عطرش را،...

یکی باید آن طرز سلام کردن آدم را

و یکی باید آغوش آدم را

و یکی باید آن بوسه های بی هوا را

و یکی باید چشم های آدم را

نه؛ چشم ها را که گفته بودم

یکی باید نگاه های آدم را دوست داشته باشد!...

و همه ی اینها باید یک نفرباشند.

 

مهدیه لطیفی

قربون همه چیزش برم‌ من ❤

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 269
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ

 

ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ


ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳـــﺖﺩﺍﺭﻡ …


ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵ


ﻣﯿﺸﻮﻡ ...


ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ


ﺑﻠﻨﺪ …. ﮐﻭﺗــﺂﻩ ﮐـــﻮﺗــﺂﻩ ﮐﻨﻢ


ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ ….


همین که با یک موزیک شاد برقصم


با یک ترانه ملایم در اوج احساس روم


وهمنوایی کنم با دلنواز ترین سرود زندگی


ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭﺁﺑﯽ ﻭﺯﺭﺩ


ﻭﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ


ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ


ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ


ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ


ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷــﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ


 ﺁﺳﺎﻥ ﺑﺨﻨــــﺪﻡ


ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ


ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...


واگر تو هم مانند من یک زنی...


خودت را به صرف قهوه ای در يک خلوت دنج ميهمان کن !


براي خودت گاهی هديه ای بخر !


وقتی به خودت و روحت احترام می گذاری


احساس سربلندی می کند


آنوقت ديگر از تنهايي به ديگران پناه نمی بری

و اگر قرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنی


يادت باشد ....


برای یک زن عزت نفس غوغا ميکند!

ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...

 

تهمینه میلانی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دستِ شعرم در تنور ِ درد سوخت!
واژه ای دیدم که خود را می فروخت!
چشم ِ من ، با گریه هایش ناز شد!
در دلم زخمی عمیق ، آغاز شد!
چادر ِ آغوش من را گریه بُرد!
قلب ِ من ، بغض ِ قناری کرد و مُرد!
بعد از آن ، دیدم که قلبم ؛ لک گرفت!
من دلم از درس ِ هجران ، تک گرفت!
من دلم ؛ غرق ِ زمستان و ذغال!
من شبم ، پُر بود از عطر ِ شغال!
جای ِ شیون ، جای ِ ناله ، جای ِ سوت!
تار می زد در دلم ، یک عنکبوت!
ای رفیق ِ نور! ، ای همزاد ِ شور!
خانه می سازی با سنگِ صبور؟!
من دلم رنگین کمان ِ خون شده!
بغض هایم! ، در گلو مدفون شده!
صد جگر فریاد را خواهم کشید!
در نگاه ِ عاشقت خواهم دوید!
از تو می گویم گُلم ! ، با جان ِ رود!
اشک ریزانم میان ِ این سرود!
من به رنج ِ خویش ، عادت کرده ام!
من ترا هر شب ، عبادت کرده ام!
تا ببینی ، اشک را بر گونه ام!
بی تو می میرم ! ، بهار ِ پونه ام!
یک بغل آواز دارم ، می خَری؟!
بقچه ای احساس دارم ، می بَری؟!
من سه واحد درس غم برداشتم!
نمره هایم را ببین! ، گُل کاشتم!
من دلم در حسرت دامان ِ توست!
سایه ی بالا سرم ، مژگان ِ توست!
ناز ِ من! ، امشب نگاهم را ببخش!
اشک های ِ غرق ِ آهم را ببخش!
می شکوفد غنچه ها بر دامنت!
ای که می ریزد گُل از عطر ِ تنت!
در غریبستان رهایم ، پس نکن!
رحم کن! ، امشب مرا بی کس نکن!
ریخت خونم ، آبروی ِ تیر را!
نذر کردم حضرت ِ شمشیر را!
پیرزن می گفت این ؛ فال ِ من است!
مثل سایه ؛ مرگ دنبال ِ من است!
در دلم ، سوز و گُداز و حالی است!!!
در کنارم ، جای ِ یاران خالی است!
هیچ می دانی کجای دل ، تب است؟!
عشق ِ مهدی در کجای ِ این شب است؟!
هیچ می دانی ، تن ِ فانی بد است؟!
عشق انسان های ِ سیمانی بد است؟!
ضجّه های ِ قلب ِ زارم ، شوم نیست!
واژه های ِ شعر من ، مسموم نیست!
روح خود را عین ِ کاشی می کنم!
صحن ِ دل را ، آب پاشی می کنم!
سهم ِ من همسایگی با آه نیست!
در شب ِ ظلمانی ام یک ماه نیست!
کِیف ِ من کوک است! ؛ پرپر می زنم!
من به قلب ِ عاشقت سر می زنم!
ماه ِ من! ؛ امشب درین بازار ِ درد!
می نهم سر ، گوشه ی دیوار سرد!
کاش می شد شمع دل را آب کرد!
کاش می شد ، نیّتم را ، قاب کرد!
من ِ دل ِ ویرانه ام بی زائر است!
دختر غربت بجایم شاعر است!
زیر لب ، ذکرم! ، دلی در اوست شد!
سهم ِ من خون ِ جگر ، از دوست شد!
ای هوای ِ تازه با من دوست باش!
یک دلیم! ؛ امّا دو در این پوست باش!
گفته بودی نکته ها را مو به مو!
برده از من هجر ِ یاران ، آبرو!
شاعر ِ این بیت های ِ پُر زتب!
حاضری با واژه های خون به لب!
من همین جا ، با غم ِ گُل ساختم!
دست های ِ عاشقی را باختم!
هیچ قلبی ، همدمم در آه نیست!
هیچ دستی ، در کفم ، همراه نیست!
در دلم ، بغض ِ گرانی مانده است!
حسرتم! ؛ از نوجوانی مانده است!
بغض های ِ خسته ام را چیده اند!
از شبم ، نام ِ تو را دزدیده اند!
در گلستان ِ نگاهم ، لاله نیست!
کلّمینی یا حمیرا! ناله نیست!
لکنتم را در عزیزم ها ببین!
من بقیع ِ گریه ام ، ای نازنین!
با عزیزم ها چه غوغا می کنم!
من خودم را در تو پیدا می کنم!
با تُن ِ ” من دوستت دارم” بخوان!
با من ِ بیچاره یک امشب بمان!
نازنین! امشب صدایم می کنی؟!!!
یک نظر بر گریه هایم ، می کنی؟!!!
بیدلی ، افسرده در باغت منم!
آنکه خنجر خورد از آهت ، منم!
دیر کردی!!! ؛ تا بیایی ای کَسَم!
بیقرارم! ، در تبم! ، دلواپسم!
بی کسی در کشمکش های ِ من است!
” دوستت دارم” تپش های ِ من است!
گوشی ِ سنگ ِ صبور ِ من کر است!
مهدی آواره ات ، بی مادر است!
کاش مادر ناله ام را می شنید!
بر سرم دست ِ نوازش می کشید!
کاش او محکم ، بغل می کرد مرا!
مادر خوبم! ، ز خاک ِ خود درآ !
کاش آهم ، این قَدَر سوزان نبود!
کاشکی این واژه ها را جان نبود!
مانده داغ ِ خنده بر لب های من!
کرده ام من ، آرزوها را کفن!
خفته در چشم ِ نگاهم مرغ ِ تاک!
من بزودی می شوم ، مهمان ِ خاک!
عشق من! در پلکِ شب خون مُرده است!
روی ِ قلبم، مُهر نفرت خورده است!
من دلم ، جغرافیای ِ آه بود!
خون بهایم! ، عشق ِ ثارالله بود!
در پریسا خانه ام ، آوای ِ اوست!
بهتر از تنهایی ِ من نیست دوست؟!
هرکه معمار دلم شد حال او!
هرچه در لب بوسه دارم ، مال او!
بوسه توفان کرده در دردم، بیا!
نذر ِ ده سفره غزل کردم ، بیا!
خواهرم! ؛ امشب بیا سمت ِ غروب!
چشم ِ من! ، بر طبل ِ هق هق ها بکوب!
من دل ِ بی مادرم ، باور نشد!
خواب ِ من بی قرص ِ خواب آور نشد!
من که گفتم : ای خدای ِ مُرده رنگ!
زود نازل کن به من ، مرگی قشنگ!
من برایت یک یتیم ِ ساده ام!
سرزمینی پرت و دور افتاده ام!
اشک و آه و هق هقم ، در خواب بود!
چون صدای ِ خسته ی مُرداب بود!
قامتم از غصّه ها ، چون دال رفت!
زیر ِ پایت ، قلب ِ من ، از حال رفت!
یک نفر ، در عرشه ی آهم کجاست؟!
خاطراتی خوب ، همراهم کجاست؟!
می گریزد خنده از من تا ابد!
می کِشد داغت ، به زنجیرم ، چه بد!
من که قاقم در قمار ِ زندگی!
خارجم من ، از شمار زندگی!

 

از ازل این سوختن سوز ِ من است!
از شبم هیهات!!!، این روز ِ من است!
من پُر از رنجم ، که معماری شدم!
همنشین ِ زخم و بیماری شدم!
مثنوی دارم ، پُر از رنجی عمیق!
عاشقی هستم ، ز دوران ِ عتیق!
بی تو شعرم ، طعم ِ کالی می دهد!
بی تو غم خوردن چه حالی می دهد……..

 

مهدی شریفی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پاییز در راه است
اگر بدانی
چه کلماتی
برای زوال برگها
وخیابان‌های زرد و خیس
برای نیمکت‌های منتظر
و آفتاب مورب
برای حزنِ تو و تنهایی کوچکت
و اشتیاقت برای دیدنِ اولین باران
کنار گذاشته ام ؟

اگر بدانی
خزان که پشت پنجره‌ات بایستد
انارها که ترک بخورند
یلدا که دستش به گیسوی بلندِ تو برسد
برایت چه شعرها خواهم‌گفت ؟
چه شعرها خواهم‌گفت ؟

چرا که
من در پاییز شاعرترم
تو در پاییز زیباتری

 

عزیز حاجی علیاری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ماندن آنقدر ها هم سخت نیست
کافیست باور کنیم
یک آدم هایی
یک حس هایی
یک عطر هایی
یک خاطره هایی
فقط یکبار تکرار میشود
ماندن سخت نیست به شرطی که بفهمیم
جایِ دیگر کسی همینقدر عاشقانه منتظرمان نیست

 

فاطمه جوادی
 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دیروز پدرم

امروز من

فردا هم یکی از پسرانم ...

 

دنیا

همیشه برای نسل من

معشوقه ای با چشم هایِ درشتِ مشکی

و موهایی بلند

کنار گذاشته است ...

 

روزی

اگر زنی با چنین مشخصاتی نیافتید

بدانید که دنیا

به آخر رسیده ...

 

کامل غلامی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پناه بردن گاهی کار ناگزیری هست. پناه بردن به کسی، چیزی، حالی، هوایی.

مهم این هست که چیزی داشته باشی قابل اتکا. دور و بر خودم رو که نگاه میکنم، می بینم مدتهاست آدمها پناهم نیستن. امروز خیلی دلم میخواست فکر کنم کسی هست که بشه باهاش این موضوع رو درمیون بذارم ولی هیچکس نتونست کاندید بشه توی ذهنم.

همینه که مجبورم به یه کتاب پناه ببرم یا موسیقی. حتی به هوای پاییز یا نیم ساعت تنهایی. آدمها هر روز کمرنگ و کمرنگتر میشن و هیچ از احترام شون البته کم نمیشه.

باید نگه شون داشت ولی بی خیال حتی یک لحظه تکیه.

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آدم‌ها پوسته‌هایی هستند به دور مشکلات‌شان. 
بعضی پوسته‌های ضخیم‌تری دارند و درون‌شان کمتر پیداست، بعضی پوسته‌های نازک‌تری دارند و شاید تحت فشار، زودتر بترکند. 
پوست ضخیم‌ها هم گاهی می‌ترکند و باعث تعجب دیگران می‌شوند، چون همیشه تصور بر این است که این دسته از آدم‌ها هیچ مشکلی ندارند و مثل سُرب، صُلب و توپُراند. 

هیچ‌وقت نه هیچ‌کس را سرزنش کن و نه قضاوت.
از کنار آدم‌ها با احتیاط رد شو.
از دور، از بیرون همه چیز آنطور که هست به نظر نمی‌رسد. 

 

ناشناس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آتش دوزخ باشد
شراب باشد
تو کنار من باشی
و شیطانی که گولمان بزند!
شب که شد
از بام جهنم خودمان
بهشت دیگران را می‌بینیم...

 

نیکی فیروزکوهی
 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

 

93_6_24.png

 

چه دانستم که این سودا، مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخـــی ســـازد دو چشمم را کنـد جیحـون

چه دانستم که سیلابی مـرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قُلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هــــــر تخته فروریزد ز گردش‌های گـوناگون

نهنگـی هم بــرآرد ســــر خورد آن آب دریـا را
چُنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چـه دانم‌هـای بسیار است، لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در این دریا کفی افیون

 

مولانا

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 ماه بعد...

 

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:

« دوستی » نیز گلی ست 

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد

جان این ساقه نازک را 

-دانسته-

بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار،

هر سخن ، هر رفتار،

دانه هایی ست که می افشانیم

برگ و باری ست که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید 

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف 

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است

در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز 

عطر جان پرور عشق

 

فریدون مشیری

ویرایش شده توسط *Niloof@r*
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای شهره عزیز

 

آخر اي دوست نخواهي پرسيد
که دل از دوري رويت چه کشيد
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده هاي تو به دادش نرسيد
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکيد
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روي تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
کي به دادم رسي اي صبح اميد
آخر اين عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهي ديد
دل پر درد فريدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشيد

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ما جوان های امروز، منظورم رده سنی بیست تا سی ، تقریبا سه دسته ایم.

 دسته اولمان یک نفر را دارند مثلا زن و شوهرند یا نامزد کرده اند

 و ما هرشب عکس های عاشقانه شان را لایک میکنیم،

یا یک پارتنر مثلا دوست دختر- دوست پسر همیشگی و رابطه دو، سه ساله محکم دارند ،

و باز هم ما عکس هایشان را لایک میکنیم و کامنتها و کپشن ها را میخوانیم.

 دسته دوم توی انتخابشان شک دارند ، مثلا با کسی هستند و نیستند،

دست و پا شکسته جلو میروند و اسمش این است که تنها نیستند

 اما آن کسی که هست روحشان را راضی نمیکند .

ما اینها را معمولا با سلفی های تک نفره و کپشن های به در بگوییم که دیوار بشنود لایک میکنیم.

معمولا همه اش دارند خوش میگذرانند و دنیا به کامشان است که در واقع نیست.

دسته سوم اما، مدل بهتری است.

مدل آدمایی که با کسی نیستند، خودشان اند و دوستهای همجنس و تک و توک غیر همجنس وسرشان به زندگی خانوادگی گرم است.

این ها معمولا آدم های صادق و وفاداری اند که خودشان را درگیر رابطه های یکی دو روزه نکرده اند.

نهایتا شب ها به نیمه گمشده شان فکر میکنند، مثلا اینکه الان کجاست و قیافه اش چه شکلی است

 و چه رشته ای خوانده و الان دارد چه کار میکند.

دسته سوم حالشان تقریبا خوب است. این ها اگر میخواستند میتوانستند با کسی باشند.

 حالا که نیستند مطمئنا منتظر آدم اصلی شان هستند. آدم واقعی و ابدی شان.

 فاصله مان را با دسته سوم حفظ کنیم.

 

دلارام انگورانی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد

پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

محترم دار دلم کاین مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همایی دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد

اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد

خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعایی دارد

 

حافظ

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده‌ای کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد



خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

 

مولانا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر

ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر

نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

جویندگان جوهر دریای کنه تو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل
از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر

شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر

 


عطار اگرچه نعره عشق تو می‌زند
هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر

 

عطار نیشابوری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نکو نبود به یکبار ترک ما گفتن
ز ما بریدن و صد شکوه برملا گفتن

نظر نکردن و از خشم روی تابیدن
غضب نمودن و بی‌وجه ناسزا گفتن

عبارتی که به بیگانه کس نمی گوید
ادب نکردن و در حق آشنا گفتن

نشان حالت شب یک به یک ادا کردن
حدیث مستی ما را بدان ادا گفتن

هزار عشوه نه یک روز روزها کردن
هزار شکوه نه یکبار بارها گفتن

به سهو زلف‌ تو گفتم شبی که مشک‌ ختاست
هنوز خجلتم آید از آن خطا گفتن

تو گفته‌ایی که چه گفته است قاآنی
به جان تو که ملولم از آن چها گفتن

 

قاآنی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ای حسن تو بی‌پایان ، آخر چه جمال است این ؟
در وصف توام حیران ، آخر چه کمال است این ؟

رویت چو شود پیدا ابدال شود شیدا
ای حسن رخت زیبا ، آخر چه جمال است این ؟

حسنت چو برون تازد ، عالم سپر اندازد
هستی همه در بازد ، آخر چه جلال است این ؟

عشقت سپه انگیزد، خون دل ما ریزد
زین قطره چه برخیزد ؟ آخر چه قتال است این ؟

در دل چو کنی منزل ، هم جان ببری هم دل
از تو چه مرا حاصل ؟ آخر چه وصال است این ؟

وصلت بتر از هجران ، درد تو مرا درمان
منع تو به از احسان ، آخر چه نوال است این ؟

میدان دل ما تنگ ، قدر تو فراخ آهنگ
ای با دو جهان در جنگ ، آخر چه محال است این ؟

از عکس رخ روشن ، آیینه کنی گلشن
ای مردم چشم من ، آخر چه مثال است این ؟

عقل ار همه بنگارد ، نقشت به خیال آرد
کی تاب رخت دارد ؟ آخر چه خیال است این ؟

جان ار چه بسی کوشد ، وز عشق تو بخروشد
کی جام لبت نوشد ؟ آخر چه محال است این ؟

زلف تو کمند افکند ، و افکند دلم در بند
در سلسله شد پابند ، آخر چه عقال است این ؟

آن دل که به کوی تو ، می‌بود به بوی تو
خون گشت ز خوی تو ، آخر چه خصال است این ؟

با جان من مسکین ، چه ناز کنی چندین ؟
حال دل من می‌بین ، آخر چه دلال است این ؟

 

فخرالدین عراقی
 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...