-
تعداد ارسال ها
1312 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
62
تمامی مطالب نوشته شده توسط sAmaR!
-
جایی میان قلب هست که هرگز پر نمیشود یک فضای خالی و حتی در بهترین لحظهها و عالیترین زمانها میدانیم که هست بیشتر از همیشه میدانیم که هست جایی میان قلب هست که هرگز پر نمیشود و ما در همان فضا انتظار میکشیم انتظار میکشیم...
-
آدمها وقتی میآیند موسیقیشان را هم با خودشان میآورند … ولی وقتی میروند با خود نمیبرند ! آدمها میآیند و میروند ولی در دلتنگیهایمان شعرهایمان رویاهای خیس شبانهمان میمانند ! جا نگذارید ! هر چه را که روزی میآورید را با خودتان ببرید ! وقتی که میروید دیگر به خواب و خاطرهی آدم برنگردید. هرتا مولر
-
بعضی ترانه ها را می توان بارها و بار ها گوش داد بعضی انسان ها را می توان بار ها و بار ها دوست داشت. ایلهان برک
-
برای فراموش کردن تو شاید ورق بازی کردم شاید لبی تر نمودم و گلوی خسته از آه جانسوزم را با شراب التیام بخشیدم و یا شاید تمام کوچههای شهر را به یاد تو قدم زدم وجب به وجب قدم به قدم اما بگو چگونه فرو بنشانم این جهنمی را که در درونام زبانه میکشد چاره چیست؟ انگار وقت آن رسیده است که با استخوانهایام نیلبک بنوازم. ولادیمیر مایاکوفسکی
-
اندیشیدن به تو گرانبهاترین سکوت من است طولانیترین و پرهیاهوترین سکوت تو همیشه در منی مانند قلب سادهام اما قلبی که به درد میآورد الن برن
-
زندگی شاید آسان تر می بود اگر هرگز تو را ندیده بودم اندوهمان کم تر می بود هر بار که ناگزیریم از هم جدا شویم ترسمان کم تر می بود از جدایی بعدها و بعدترها و نیز وقتی نیستی این همه در اشتیاق توان سوزت نمی سوختم که می خواهد به هر قیمتی ناممکن را ممکن سازد آن هم فوری در اولین فرصت و آن گاه که تحقق نیافت سرخورده می شود و به نفس نفس می افتد زندگی چه بسا آسان تر می بود اگر تو را ندیده بودم فقط این که در آن صورت دیگر زندگی من نبود اریش فرید
-
همین که می دانم کسی شبیه تو نیست چقدر دلهره آورتر از نبودن توست عباس معروفی
-
جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ ای هستی تو ننگ عدم تا به کجا هیچ دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر با این همه عبرت ندمید از تو حیا هیچ مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ آیینه امکان هوسآباد خیال ست تمثال جنونگر نکند زنگ و صفا هیچ زنهار حذر کن ز فسونکاری اقبال جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ خلقیست نمودار درین عرصه موهوم مردی و زنی باخته چون خواجهسرا هیچ بر زله این مایده هر چند تنیدیم جز حرص نچیدیم چو کشکول گدا هیچ تا چند کند چاره عریانی ما را گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو رنج عبثی میکشد این قافله با هیچ بیدل اگر این است سر و برگ کمالت تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ بیدل دهلوی
-
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی دل به زبان نمیرسد، لب به فغان نمی رسد کس به نشان نمی رسد تیر خطاست زندگی یکدو نفس خیال باز رشته ی شوق کن دراز تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم هر چه بود غنیمتیم سوت و صداست زندگی شور جنون ما و من جوش فسون وهم و زنّ وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی بیدل دهلوی
-
کهن دیارا ، دیار یارا ! دل از تو کندم ، ولی ندانم که گر گریزم ، کجا گریزم ، وگر بمانم ، کجا بمانم نه پای رفتن ، نه تاب ماندن ، چگونه گویم ، درخت خشکم عجب نباشد ، اگر تبرزن ، طمع ببندد در استخوانم درین جهنم ، گل بهشتی ، چگونه روید ، چگونه بوید ؟ من ای بهاران ! از ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم به حکم یزدان ، شکوه پیری ، مرا نشاید ، مرا نزیبد چرا که پنهان ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل که نوجوانم صدای حق را ، سکوت باطل ، در آن دل شب ، چنان فرو کشت که تا قیامت ، درین مصیبت ، گلو فشارد ، غم نهانم کبوتران را ، به گاه رفتن ، سر نشستن ، به بام من نیست که تا پیامی ، به خط جانان ، ز پای آنان ، فروستانم سفینه ی دل ، نشسته در گل ، چراغ ساحل ، نمی درخشد درین سیاهی ، سپیده ای کو ؟ که چشم حسرت ، در او نشانم الا خدایا ، گره گشایا ! یه چاره جویی ، مرا مدد کن بود که بر خود ، دری گشایم ، غم درون را برون کشانم چنان سراپا ، شب سیه را ، به چنگ و دندان ، در آورم پوست که صبح عریان ، به خون نشیند ، بر آستانم ، در آسمانم کهن دیارا ، دیار یارا ، به عزم رفتن ، دل از تو کندم ولی جز اینجا وطن گزیدن ، نمی توانم ، نمی توانم نادر نادرپور
-
ای برگ مرا با سبزی خود در آغوش بگیر! من درخت برهنه ی پاییزم، که می لرزم. ای باران مرا سیراب کن! من ماسه های کویرم، از سرزمین گرم و خشک. باد الک می شود با گذر از میان دستانم . گرم کن مرا ای تو که خورشیدی ! من از پیش ترها ، اینجا ایستاده ام ! پنهان شده در کلمات! چون سایه ی درختان بر چشمه های جوشان … هالینا پوشویاتوسکا
- 556 پاسخ
-
- 1
-
من، شاخه عشق را جدا کردم در زمین دفن کردم ، آن را! نگاه کن باغ من پر از شکوفه است! عشق را نمی توان از بین برد حتی اگر در زمین دفنش کنی دوباره رشد می کند ! میخواستم عشق را در قلبم دفن کنم اما قلب من خانه ی عشق بود ! عشق را در سرم دفن کردم! از من پرسیدند ؛ چرا سرم شکوفه داده است؟ چرا چشمان درخشان من چون ستاره است؟ و چرا لب های من آفتابی تر است از سپیده دم؟ دلم می خواست می توانستم عشق را تکه تکه کنم! نرم و چسبنده بود ، کش می آمد آنچنان که به دست هایم پیچید ! اینک دستانم به عشق بسته شده است و آنها می پرسند من زندانی چه کسی هستم؟… هالینا پوشویاتوسکا
- 556 پاسخ
-
- 1
-
از زندگی از این همه تکرار خستهام از های و هوی کوچه و بازار خستهام دلگیرِ آسمانم و آزردهی زمین امشب برای هرچه و هر کار خستهام دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم وایا … کزین حصار دل آزار خستهام بیزارم از خموشی تقویم روی میز وز دنگ دنگ ساعت دیوار خستهام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که بیشکیبم و بی یار خستهام با خویش در ستیزم و از دوست در گریز از حال من مپرس که بسیار خستهام محمدعلی بهمنی
- 556 پاسخ
-
- 1
-
گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را تا زودتر از واقعه گویم گلهها را چون آینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثر سختترین زلزلهها را پر نقشتر از فرش دلم بافتهای نیست از بس که گره زد به گره حوصلهها را ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم وقت است بنوشیم از این پس بلهها را بگذار ببینیم بر این جغد نشسته یک بار دگر پر زدن چلچلهها را یک بار همای عشق من از عقل میندیش بگذار که دل حل کند این مسئلهها را محمدعلی بهمنی
- 556 پاسخ
-
- 1
-
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است گاهی ترا کنار خود احساس می کنم اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست آیا هنوز آمدنت را بها کم است محمدعلی بهمنی
- 556 پاسخ
-
- 1
-
اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد آفتابی بود، ابری شد، سیاه و سرد شد آفتابی بود، ابری شد، ولی باران نداشت رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟ هر چه با مقصود خود نزدیکتر می شد، نشد هر چه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، نشد هر چه روزی آرمان پنداشت، حرمان شد همه هر چه می پنداشت درمان است، عین درد شد درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟ سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان ناگهان این اتفاق افتاد: “زوجی فرد شد” بعد هم تبعید و زندان ِ ابد شد در کویر عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد قیصر امین پور
- 556 پاسخ
-
- 1
-
گفت: احوالت چطور است؟ گفتمش: عالی است مثل حالِ گل حالِ گل در چنگِ چنگیز مغول… قیصر امین پور
- 556 پاسخ
-
- 1
-
انگار مدتی است که احساس میکنم خاکستریتر از دو سه سالِ گذشتهام احساس میکنم که کمی دیر است دیگر نمیتوانم هر وقت خواستم در بیست سالگی متولد شوم انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است از ما گذشته است کاری که دیگران نتوانند فرصت برای حرف زیاد است اما اما اگر گریسته باشی … آه … مُردن چقدر حوصله میخواهد بیآنکه در سراسر عُمرت یک روز، یک نفس بیحسِ مرگ زیسته باشی ! انگار، این سال ها که میگذرد چندان که لازم است دیوانه نیستم احساس میکنم که پس از مرگ عاقبت یک روز دیوانه میشوم ! شاید برای حادثه باید گاهی کمی عجیبتر از این باشم با این همه تفاوت احساس میکنم که کمی بیتفاوتی بد نیست حس میکنم که انگار نامم کمی کج است و نام خانوادگیام، نیز از این هوای سربی خسته است امضای تازه من دیگر امضای روزهای دبستان نیست ای کاش آن نام را دوباره پیدا کنم ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لا به لای خاطرهها گم شد آنجا که یک کودک غریبه با چشمهای کودکیِ من نشسته است از دور لبخند او چقدر شبیه من است ! آه، ای شباهت دور ! ای چشم های مغرور ! این روز ها که جرئت دیوانگی کم است بگذار باز هم به تو برگردم ! بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم ! بگذار در خیال تو باشم بگذار … بگذریم ! این روز ها خیلی برای گریه دلم تنگ است ! قیصر امین پور
- 556 پاسخ
-
- 1
-
هربار که هوای رفتن به سرم می زند می روم در گوشه ای تنها می نشینم تا این سودا از خیالم بگذرد می دانم اگر بروم هرگز به اینجا بازنخواهم گشت جمال ثریا
- 556 پاسخ
-
- 1
-
نبودی وقتی که باروهای آسمان به روی من فرو ریخت وقتی که موج شکن آویخته به ساحل زندگی بر خاک فرو افتاد سراپا خیس در توفان اکنون که چنین از سرما میلرزد کجاست دهان بوسههایی که ابدیت را میبلعید؟ وقتی که اعصار یخبندان در تن بزرگ میشد آن زهدان زاینده حامی و نگهبان معاشقههای ابدی کجا بود؟ وقتی که قناریهای خوش الحان فنا در شامگاه خاکستری قلب من سکوت سیاهی را فریاد میزدند سکوت مطلع آخرین کلام شان بود آیا با روییدن شروع میشود عشق در قلب انسان؟ چه کسی میتواند فراموش نکردن را بیاد آورد؟ فلاکت شاخههایی که درخت خویش را سرنگون کردهاند؟ نخواهم پرسید نخواهم گفت کجا بودی فراموش کن پنهان کن مرا در نهانخانه دلات بسان گلخانهای که از حریق تو سوخت. آیتن موتلو
- 556 پاسخ
-
- 1
-
دلم به حال گل و سرو و لاله میسوزد ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست عزیز دار محبت که خارزار جهان گرش گلی است همانا محبتست ای دوست به کام دشمن دون دست دوستان بستن به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست فلک همیشه به کام یکی نمیگردد که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست #شهریار
- 556 پاسخ
-
- 1
-
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست به زندگانی من فرصت جوانی نیست من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار خدای شکر که این عمر جاودانی نیست همه بگریه ابر سیه گشودم چشم دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم دریغ و درد که این انتحار آنی نیست نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست #شهریار
- 556 پاسخ
-
- 1
-
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر من اینها هر دو با آئینهی دل روبرو کردم فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم #شهریار
- 556 پاسخ
-
- 1
-
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی شرمسار توام ای دیده ازین گریهی خونین که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی وای از دست تو ای شیوهی عاشقکش جانان که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل که تو در حلقهی زنجیر جنون گیر نکردی عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق به خدا ملک دلینیست که تسخیر نکردی #شهریار
- 556 پاسخ
-
- 1
-
برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم عهد و پیمان تو با ما و وفا بادگران ساده دل من که قسم های تو باور کردم به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی که من از خار و خس بادیه بستر کردم در و دیوار به حال دل من زار گریست هر کجا ناله ناکامی خود سر کردم در غمت داغ پدر دیدم و چون دُر یتیم اشک ریزان هوس دامن مادر کردم اشک از آویزه گوش تو حکایت می کرد پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در چشم را حلقه صفت دوخته بر در کردم جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم شهریارا به جفا کرد چو خاکم پایمال آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم #شهریار
- 556 پاسخ
-
- 1