-
تعداد ارسال ها
3624 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
38
دستاورد های ŦŁФШ ΞTłHШ
-
Biz Demlendik Başımız Tüttü ما دم گرفتیم و از سرمون دود بلند شد Cümlelere Hükmeder Olduk و حکمرانی کردیم بر روی جمله ها Acılarımızı Iyi Süzdük دردهای خودمون رو بخوبی الک کردیم Mecnuna Aşk Öğretir Olduk و به مجنون درس عاشقی یاد دادیم Bir Gün Çıkagelir Ansızın یه روز بصورت ناگهانی پا میشه میاد O Insan Güneşi Somurtturur اون آدم خورشید رو ترش رو میکنه Biraz Delikanlıysa Eğer اگر که یکمی جوان و خام هست O Da Bize Leyla’yı Unutturur اونم باعث میشه لیلارو فراموش کنیم Garezin Kime Büyük Şehir کینه ات برای کی یه شهر بزرگه İstanbul Kime Kızdı Da Böyle استانبول از کی اینجور عصبانی شد Bizden Çıkarır Oldu که حرصش رو سر ما خالی کرد Acısını Kaybedenlerin اونهایی که دردهاشون رو گم کردن Acısını Niye Biz Bulduk چرا ما دردهاشون رو پیدا کردیم Sonbahar Içirir Böyle پاییز باعث میشه اینجور بنوشیم Aşk Kimlere Nasip Oldu عشق ، نصیب چه کسانی شد Biz Doğruyu Aradıkça ما هر چقدر دنبال راستی بودیم Kimine Göre Ayyaş Olduk از نظر بعضی ها عیاش شدیم
-
متن آهنگ Zeynep Bastik Uslanmiyor Bu ——├✦♪♫♪✦┤—— ♬♪Ay аy аy аy yаnıyorum♬♪ آی آی آی آی یانیوروم آی آی دارم میسوزم ♬♪Ay аy аy аy çok fenа♬♪ آی آی آی چوک فنا آی آی خیلی بده ♬♪Ay аy аy аy yаğ yаğmur♬♪ آی آی آی یاگ یاگمور آی آی ببار بارون ♬♪Mum misаli eriyorum♬♪ موم میثالی اریوروم مثل شمع دارم ذوب میشم ♬♪Eyvаh yürüyorum bаk♬♪ ایواه یورویورم باک ایوای دارم راه میرم ببین ♬♪Ateşe doğru♬♪ آتشه دورو به سمت آتیش ♬♪Bir şey yаp♬♪ بیر شی یاپ یکاری بکن ♬♪Bu аşk bu♬♪ بو آشک بو این عشقه این ♬♪Allаh’tаn korkmаz♬♪ الل. دان کورکماز از خدا نمیترسه ♬♪Kuldаn utаnmаz♬♪ کولدان اوتانماز از بنده خجالت نمیکشه ♬♪Heyhаt♬♪ هیهات هیهات دانلود آهنگ Zeynep Bastik Uslanmiyor Bu ♬♪Amа sen onu gel аnlаt kаlbe♬♪ اما سن اونو گل آنلات کالبه ولی تو بیا اینو بفهمون به قلب ♬♪Yürüyor önümde büyük hаrbe♬♪ یورویوروم اونومده بویوک هاربه راه میرم جلوم یه مشکل بزرگ ♬♪Dаrbe üstüne dаrbe♬♪ داربه اوستونه داربه ضربه روی ضربه ♬♪Uslаnmıyor bu♬♪ اوسلانمیور بو آروم نمیشه این(آروم و قرار نداره)
-
در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود ... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت: یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم .... درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه ... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد ... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند ... همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه ... پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند ... این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم هیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم اطرافیان ما هم همین طورند پس بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیم بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو.
-
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد ! پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد! زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم. پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند آیا ما هم میتوانیم چنین خود ارزیابی از کار خود داشته باشیم؟
-
کودک گفت: «گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد.» پیرمرد گفت: «من هم همینطور.» کودک آرام نجوا کرد: «من شلوارم را خیس می کنم.» پیرمردخندید و گفت: «من هم همین طور.» کودک گفت: «من خیلی گریه می کنم.» ... ... پیرمرد سری تکان داد و گفت: «من هم همین طور.» «اما بدتر از همه این است که...» کودک ادامه داد: «آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند.» بعد کودک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد. پیرمرد با بغض گفت:«می فهمم چه حسی داری... می فهمم.»
-
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت . در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت . آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند . وقتی به موضوع " خدا " رسیدند . آرایشگر گفت ; من باور نمی کنم " خدا " وجود داشته باشد . مشتری پرسید ; چرا باور نمی کنی ؟ آرایشگر جواب داد ; کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا " خدا " وجود ندارد . به من بگو ، اگر " خدا " وجود داشت آیا این همه مریض می شدند ؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد ؟ اگر " خدا " وجود می داشت ، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد . نمی توانم " خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد . مشتری لحظه ای فکر کرد ، اما جوابی نداد ، چون نمی خواست جر و بحث کند . آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت . به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد ، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده . ظاهرش کثیف و ژولیده بود . مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت ; می دانی چیست ، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند . آرایشگر با تعجب گفت ; چرا چنین حرفی می زنی ؟ من این جا هستم ، من آرایشگرم . من همین الان موهای تو را کوتاه کردم . مشتری با اعتراض گفت ; نه ! آرایشگرها وجود ندارند ، چون اگر وجود داشتند ، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است ، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد . آرایشگر جواب داد ; نه بابا ، آرایشگرها وجود دارند ! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند . مشتری تائید کرد ; دقیقاً ! نکته همین است . " خدا " هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند . برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد !!!
-
داستان کوتاه دروغ دوست داشتنی
ŦŁФШ ΞTłHШ پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان های کوتاه و ضرب المثل
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود ,, ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و … بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,, به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,, خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,, دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,, دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,, همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,, من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,, ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,, یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید. -
روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم میزد که با مرد جوان غمگینی روبهرو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.» مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: «حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمیشوم!» گرچه چشمان او مناظر طبیعت را میدید اما به قدری فکرش پریشان بود که آنچه را که باید، دریافت نمیکرد. حکیم با شور و شعف اطراف را مینگریست و به گردش خود ادامه میداد و درحالیکه به سوی برکه میرفت از مرد جوان دعوت کرد تا او را همراهی کند. به کنار برکه رسیدند، برکه آرام بود. گویی آن را با درختان چنار و برگهای سبز و درخشانش قاب کرده بودند. صدای چهچههٔ پرندگان از لابه لای شاخه های درختان در آن محیط آرام و ساکت، موسیقی دلنوازی مینواخت. حکیم در حالی که زمین مجاور خود را با نوازش پاک میکرد از جوان دعوت کرد که بنشیند. سپس رو به جوان کرد و گفت : «خواهش میکنم یک سنگ کوچک بردار و آن را در برکه بینداز.» مرد جوان سنگریزه ای برداشت و با تمام قوا آن را درون آب پرتاب کرد. حکیم گفت: «بگو چه میبینی؟» مرد جوان گفت : «من آب موجدار را میبینم.» حکیم پرسید: «این امواج از کجا آمدهاند؟» جوان گفت: «از سنگریزه ای که من در برکه انداختم.» حکیم گفت: «پس خواهش میکنم دستت را در آب فرو کن و حلقه های موج را متوقف کن.» مرد جوان دستش را نزدیک حلقه ای برد و در آب فرو کرد. این کار او باعث شد حلقه های جدید و بزرگتری به وجود آید. گیج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفی متوجه منظور حکیم نمیشد. حکیم پرسید: «آیا توانستی حلقه های موج را متوقف کنی؟» جوان گفت: «نه! با این کارم فقط حلقه های بیشتر و بزرگ تری تولید کردم.» حکیم پرسید : «اگر از ابتدا سنگریزه را متوقف میکردی چه!؟». حکیم گفت: «از این پس در زندگیات مواظب سنگریزههای بسیار کوچک اشتباهاتت باش که قبل از افتادن آنها در دریای وجودت مانع آنها شوی. هیچ وقت سعی نکن زمان و انرژیات را برای بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهی.». نکته مهم داستان: آثار اشتباهات با توجه به بزرگی و کوچکی آنها بعد از گذشت مدتی طولانی و یا کوتاه محو و ناپدید میشوند. همان طور که اگر منتظر بمانی حلقه های موج هم از بین خواهند رفت. اما اگر مراقب اشتباهات بعدیات نباشی، همیشه دریای وجودت پر از موج و تشویش خواهد بود. بهتر است قبل از انجام هر عملی با فکر و تدبیر عواقب آن را بسنجی و سپس عمل کنی. بعد از حادثهای بیهوده دست و پا زدن فقط اوضاع را بدتر میکند. گاهی بهترین عمل، بی عملی است.
-
داستان پندآموز:فکر نکنید دیگران احمقند!
ŦŁФШ ΞTłHШ پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان های کوتاه و ضرب المثل
داستان پندآموز:فکر نکنید دیگران احمقند! عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای نفیس و قدیمی دارد که در گوشهای افتاده و گربهای در آن آب میخورد. با خود گفت اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد. پس رو به رعیت کرد و گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری؛ حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند میخری؟ - یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقهفروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقهفروش پیش از خروج از خانه قیافه خونسردی به خود گرفت و گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه شود، بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان؛ من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروختهام. آن کاسه، فروشی نیست! -
داستان نیش عقرب فردی عقربی را دید که برای نجات خویش دست و پا می زند به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب خواست نیشش بزند. مرد باز هم تلاش می کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد. مردی به او گفت: چرا از نجات عقربی که مدام نیش می زند دست نمی کشی؟ او گفت: عقرب به اقتضای طبیعتش نیش می زند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن. چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت اینکه طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟ هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند.
-
۱۰ شغلی که بالاترین نرخ افسردگی را دارند در دنیای کسب و کار برای برخی از مشاغل بیشتر احتمال بروز افسردگی میرود و این عمدتا به علت استرس، ساعات کاری غیرقابل پیشبینی و طولانی، و یا عدم کنترل بر فضای کاری است. به گزارش سایت بازده، در اینجا ۱۰ طیف شغلی معرفی میشود که بین کارکنان آن نرخ افسردگی در سطح بالایی گزارش شده است. در این مقاله به ۱۰ زمینهی شغلی از ۲۱ طبقهی شغلی اشاره میشود که کارکنان شاغل در آنها بسیار بیشتر از سایرین در طول یکسال علامتهای افسردگی حاد را گزارش کردهاند. با این حال، چنانچه میخواهید یک پرستار باشید(مورد شماره ۴) این مطلب بدان معنی نیست که به سراغ حرفهی دیگری بروید. دکتر دبورا لگ، مشاور بهداشت روان معتقد است: ” جنبههای معینی در هر شغل وجود دارد که میتواند منجر به افسردگی یا تشدید آن شود. افرادی که در مشاغل پراسترس کار میکنند، اگر به خوبی از خودشان مراقبت کنند شانس بیشتری برای مدیریت افسردگیشان دارند.” ۱. پرستاران خانگی/ نگهداری از کودکان افرادی که خدمات شخصی میدهند در بالای این فهرست قرار دارند. در حدود ۱۱ درصد افرادی که این شغل را برعهده دارند، افسردگی شدید را گزارش کردهاند(این نرخ بین بیکاران ۱۳ درصد و برای کل جمعیت ۷ درصد است.) دکتر کریستوفر ویلارد، روانشناس بالینی در دانشگاه تافتس معتقد است: یک روز عادی کاری برای این افراد میتواند شامل غذا دادن، حمام کردن و مراقبت از افرادی باشد که اغلب "توانایی تشکر و سپاسگزاری را ندارند…” چون یا بیش از حد بیمار هستند یا خیلی کمسن هستند یا اصلا عادت به قدردانی و تشکر کردن ندارند. دیدن افراد بیماری که هیچ نیروی تازه و مثبتی به آدم نمیدهند، استرسزا است. ۲. کارکنان خدمات غذایی افرادی که امور مربوط به خدماتدهی در امر غذا را برعهده دارند، در ردهی دوم این فهرست قرار دارند. افراد شاغل در این کار حقوق پایینی دریافت میکنند و از طرفی هم هر روز آدمهای زیادی بهشان امر و نهی میکنند که باعث خستهکنندگی این شغل میشود. در حالی که ۱۰ درصد از کارکنان خدمات تهیهی غذا یک دورهی افسردگی حاد را در مدت یکسال گزارش کردهاند؛ ۱۵ درصد زنان شاغل در این شغل هم در معرض افسردگی قرار گرفتهاند. لگ معتقد است: "این کار یک شغل فاقد هرنوع تشکر و سپاسگزاری است. ممکن است مردم در برخورد با این کارکنان بیادب باشند و کار حتی به درگیری فیزیکی هم بکشد. وقتی فردی افسرده است، همچنان پرانرژی و پرجنبوجوش بودن برایش سخت میشود. و اگر لازمهی کارش حتما پرانرژی بودن است، کار خیلی سخت میشود.” ۳. مددکاری اجتماعی این که مددکاران اجتماعی در ردههای بالای این فهرست باشند خیلی هم تعجبآور نیست. سروکار داشتن با بچههایی که مورد سوءاستفاده و آزارجنسی و بدنی قرار گرفتهاند، یا خانوادههایی که در بحران به سر میبرند-یک سری کاغذبازیهای اداری را هم به این مشکلات اضافه کنید- میتواند این شغل را تبدیل به یک کار استرسزای ۷/۲۴ ( ۲۴ ساعته در تمام ۷ روز هفته) تبدیل کند. ویلارد معتقد است ” یک فرهنگی هست که میگوید برای انجام شغل به شکلی مطلوب، باید واقعا به سختی کار کنید و در اغلب موارد فداکاری کنید. از آنجا که مددکاران اجتماعی با افراد بسیار نیازمند سروکار دارند، این فداکاری خیلی زیاد برای انجام کار بسیار سخت است. من با بسیاری از مددکاران اجتماعی و دیگر حرفههای امور مراقبتی سروکار داشتهام و دیدهام که آنها واقعا خیلی زود از پا میافتند. ۴. کارکنان امور بهداشت و سلامت کارکنان امور بهداشت و سلامت شامل پزشکان، پرستاران، درمانگران و سایر افراد حرفهای میشود که بیشترین زحمت را با حداقل تسهیلات متحمل میشوند. این کارکنان که زندگی سایر افراد در دستان آنها است ساعتها و روزهای کاری نامنظم زیادی دارند. ویلارد معتقد است: "آنها هر روز بیماری، انواع زخمها و مرگ را میبینند و با خانوادهی بیماران سر و کار دارند. این قضیه میتواند بر دیدگاههای فرد تاثیر بگذارد و او را به این نتیجه برساند که جهان، جای غمگینتری است.” ۵. هنرمندان، بازیگران و نویسندگان این شغل با حقوق نامطمئن، ساعتهای نامشخصی از زندگی فرد را درگیر میکند و او را به انزوا میکشاند. افراد خلاق، بیش از سایرین در معرض اختلالات خلقی و روحی-روانی هستند، در حدود ۹ درصد این آدمها در یکسال گذشته به افسردگی شدید مبتلا شدهاند. احتمال ابتلا به افسردگی در هنرمندان و نویسندگان مرد بیشتر است. (تقریبا ۷ درصد کسانی که تماموقت کار میکنند.) لگ معتقد است: "یک چیزی که بین هنرمندان و بازیگران زیاد دیدهام، بیماری اختلال دوقطبی است. در بسیاری مواقع در افراد هنرمند اختلالات خلقی تشخیص داده نشده و یا درمان نشدهای وجود دارد. افسردگی در افرادی که به سمت کار هنری کشیده میشوند امری معمولی و رایج است و بعد از شیوهی زندگیشان به این موضوع بیشتر دامن میزند. ۶. معلمان به نظر میرسد نیاز به معلمان روز به روز در حال افزایش است. بسیاری از معلمان، بعد از یک شیفت کاری دوباره کار میکنند و حتی کار خود را به خانه هم میبرند. ویلارد معتقد است: از جهات مختلفی به معلمها فشار وارد میشود، از طرف بچهها، والدینشان و مدرسههایی که به دنبال ارتقای استانداردهایشان هستند؛ و همهی این افراد هم خواستههای متفاوتی دارند. انجام این کارها برای معلمها آنقدر سخت میشود که گاهی حتی یادشان میرود از روز اول با چه انگیزهای به این شغل وارد شدهاند. ۷. کارکنان مدیریت پشتیبانی افرادی که در این شغل مشغول به کار هستند از کوچکترین مسائل تا موضوعات سطح بالای سازمان را باید تحمل کنند و چه بسا در بسیاری موارد برنجند و ناراحت شوند. لگ در این باره میگوید: آنها همهی امور سازمان، از گرفتن سفارشها تا جهتدهی تمام امور در خط مقدم هستند. اما از سوی دیگر در چارت اداری در سطح پایینی قرار دارند که کنترلی بر سایر امور ندارند. آنها یک روز کاری غیرقابل پیشبینی و سخت را پشت سر میگذارند و ادامهی کار و زندگی را برای بقیه راحت و آسان میکنند در حالی که هیچکس آنها را نمیشناسد و نمیداند چه زحمتی را متحمل شدهاند. ۸. کارکنان واحد تعمیر و نگهداری وقتی یک چیزی در محل کار یا منزلتان خراب میشود معمولا چه کار میکنید؟ این اساسا چیزی است که کارکنان شاغل در واحد تعمیر و نگهداری هر روز با آن سروکار دارند. آنان اغلب در ساعتهای غیرعادی، هر فصل از سال بدون توجه به سرما یا گرما، و در شیفتهای کاری شبانه به کارشان مشغول هستند. آنها بابت درست کردن خرابکاری وحشتناک دیگران اغلب حقوق بسیار ناچیزی میگیرند. ویلارد میگوید شیفت کاری آنان مدام تغییر میکند و میچرخد و به همین سبب اغلب از سایر همکارانشان جدا میافتند و این بسیار خطرناک است. ۹. حسابداران و مشاوران مالی استرس. استرس. استرس. بیشتر افراد علاقهای ندارند با پساندازهای دوران بازنشستگیشان سروکار داشته باشند. حالا تصور کنید در شغلی باشید که میلیونها یا میلیاردها ریال از دارایی دیگران را سروسامان دهید؟ لگ میگوید: "مسئولیت پاسخگویی بسیار زیادی برای امور مالی دیگران وجود دارد و این در حالی است که در بسیاری مواقع بازار در کنترل حسابدار و مشاور مالی نیست و نمیداند چه اتفاقاتی در دنیای کسب و کار در حال وقوع است.” همچنین اگر یک مشتری بخشی از داراییاش در هنگام کار از دست برود احساس گناه و عذاب وجدان زیادی برای مشاور مالی به همراه خواهد داشت و علاوه بر آن همواره افرادی هستند که مداوم بر سر حسابدار یا مشاور مالی و اقتصادی در حال جیغ کشیدن هستند! ” ۱۰. کارکنان بخش فروش افراد شاغل در بخش فروش در ردهی دهم این فهرست جای دارند، و مجموعهای از دلایل وجود دارند که چرا این شغل هم باعث افسردگی در افراد میشود. بسیاری از فروشندگان بر مبنای دریافت پورسانت کار میکنند و این بدان معنی است که هرگز به طور دقیق نمیدانند چه زمانی حقوقشان را میگیرند. معمولا آنان در سفر هستند و زمان بسیاری را دور از خانه، خانواده، و دوستانشان میگذرانند. درشرایطی هم که بخواهند به تنهایی و مستقل کار کنند منافع و سود کمی عایدشان خواهد شد. لگ میگوید: "این درآمد نامطمئن، فشار زیادی را برای آنان به همراه دارد و این شغل را به کاری پراسترس تبدیل میکند و نرخ افسردگی در این شغل را بالا می برد.”
-
مقبره حضرت آدم کجاست؟ به گزارش مشرق، شاید در کتب تاریخی قولهای متفاوتی درباره محل اقامت حضرت آدم علیه السلام وجود دارد. اما فرمایش حضرت امیر المومنین علیه السلام درباره فضیلت مسجد کوفه نشان میدهد که خانه ابو البشر جناب آدم در همان مسجد کوفه است: «یا أهل الکوفة لقد حباکم الله عز وجل بما لم یحب به أحداً، ففضل مصلاکم وهو بیت آدم وبیت نوح وبیت إدریس…» ای اهل کوفه خداوند عز و جل به شما عنایتی کرده است که به احدی نکرده است، مسجد [شهر] تان را برتری داد که خانه آدم و خانه نوح و خانه ادریس بوده است.
-
آیا کشتی نوح (ع) پس از طوفان، در کربلا استقرار یافت؟
ŦŁФШ ΞTłHШ پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در متفرقه ی دینی
شاید برای شما جالب باشد بدانید، که آیا کشتی نوح (ع) پس از طوفان، در کربلا استقرار یافت. آيا كشتي نوح(ع) پس از طوفان، در كربلا استقرار يافت؟به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ در طوفان جهاني حضرت نوح عليه السلام، كشتي در همه زمين (كه بصورت دريا درآمده بود) گشت تا رسيد به سرزمين كربلا، حضرت نوح احساس كرد، كشتي درمانده و زمين آن را مي كشد، حضرت نوح به گمان غرق كشتي ترسيد، و جريان را به خدا عرضه داشت، جبرئيل بر او نازل شد و گفت: در اين سرزمين حضرت امام حسين عليه السلام سبط حضرت محمّد خاتم پيامبران (ص) و فرزند حضرت علي خاتم اوصياء عليه السلام را مي كشند. حضرت نوح عرض كرد، قاتل او كيست؟ جبرئيل گفت: قاتل او كسي است كه اهل هفت آسمان و زمين او را لعنت مي كنند، حضرت نوح عليه السلام چهار بار بر قاتل امام حسين عليه السلام لعنت گفت، آنگاه كشتي به حركت در آمد. سرانجام كشتي نوح، پس از گذشت 150 روز از شروع طوفان بر فراز كوه آرارات در شام استقرار يافت. نام كوه آرارات در قرآن، جودِيّ است كه در اصل به معناي جود و بخشش است. در واقع عرب ها اين كوه را جودي، ايرانيان كوه نوح و تركان كرداغ(سراشيب) و اروپاييان اغلب آرارات گويند. منبع: انوارطاها -
کدام سوره محبوبترین سوره نزد پیامبر (ص) بود؟
ŦŁФШ ΞTłHШ پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در متفرقه ی دینی
کدام سوره محبوبترین سوره نزد پیامبر (ص) بود؟ به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، سوره اعلی هشتاد و هفتمین سوره و از سورههای مکی قرآن است که در جزء سیام این کتاب آسمانی جای گرفته؛ نام سوره (اعلی) از آیه اول آن گرفته شده و به معنای «برتر» است. آیات ابتدایی سوره، پیامبر (ص) را به تسبیح خداوند فرا میخواند و سپس هفت صفت برای خداوند برمیشمرد و در ادامه از مومنان خاشع و کافران شقی و عوامل سعادت و شقاوت این دو گروه سخن میگوید. در فضیلت تلاوت این سوره از پیامبر (ص) نقل شده است که هر کس این سوره را بخواند، خداوند به ازای هر حرفی که بر ابراهیم، موسی و محمد (ص) نازل کرده، ده حسنه میدهد. در روایات همچنین آمده است که پیامبر (ص) این سوره را بسیار دوست میداشت و محبوبترین سوره در نزد ایشان بود. متن سوره اعلی همراه با ترجمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَى ﴿۱﴾ نام پروردگار والاى خود را به پاکى بستاى (۱) الَّذِی خَلَقَ فَسَوَّى ﴿۲﴾ همان که آفرید و هماهنگى بخشید (۲) وَالَّذِی قَدَّرَ فَهَدَى ﴿۳﴾ و آنکه اندازه گیرى کرد و راه نمود (۳) وَالَّذِی أَخْرَجَ الْمَرْعَى ﴿۴﴾ و آنکه چمنزار را برآورد (۴) فَجَعَلَهُ غُثَاءً أَحْوَى ﴿۵﴾ و پس [از چندى]آن را خاشاکى تیره گون گردانید (۵) سَنُقْرِئُکَ فَلَا تَنْسَى ﴿۶﴾ ما بزودى [آیات خود را به وسیله سروش غیبى]بر تو خواهیم خواند تا فراموش نکنى (۶) إِلَّا مَا شَاءَ اللَّهُ إِنَّهُ یَعْلَمُ الْجَهْرَ وَمَا یَخْفَى ﴿۷﴾ جز آنچه خدا خواهد که او آشکار و آنچه را که نهان است مى داند (۷) وَنُیَسِّرُکَ لِلْیُسْرَى ﴿۸﴾ و براى تو آسانترین [راه]را فراهم مى گردانیم (۸) فَذَکِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّکْرَى ﴿۹﴾ پس پند ده اگر پند سود بخشد (۹) سَیَذَّکَّرُ مَنْ یَخْشَى ﴿۱۰﴾ آن کس که ترسد بزودى عبرت گیرد (۱۰) وَیَتَجَنَّبُهَا الْأَشْقَى ﴿۱۱﴾ و نگونبخت خود را از آن دور مى دارد (۱۱) الَّذِی یَصْلَى النَّارَ الْکُبْرَى ﴿۱۲﴾ همان کس که در آتشى بزرگ در آید (۱۲) ثُمَّ لَا یَمُوتُ فِیهَا وَلَا یَحْیَى ﴿۱۳﴾ آنگاه نه در آن مى میرد و نه زندگانى مى یابد (۱۳) قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَکَّى ﴿۱۴﴾ رستگار آن کس که خود را پاک گردانید (۱۴) وَذَکَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّى ﴿۱۵﴾ و نام پروردگارش را یاد کرد و نماز گزارد (۱۵) بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا ﴿۱۶﴾ لیکن [شما]زندگى دنیا را بر مى گزینید (۱۶) وَالْآخِرَةُ خَیْرٌ وَأَبْقَى ﴿۱۷﴾ با آنکه [جهان]آخرت نیکوتر و پایدارتر است (۱۷) إِنَّ هَذَا لَفِی الصُّحُفِ الْأُولَى ﴿۱۸﴾ قطعا در صحیفه هاى گذشته این [معنى]هست (۱۸) صُحُفِ إِبْرَاهِیمَ وَمُوسَى ﴿۱۹﴾ صحیفه هاى ابراهیم و موسى (۱۹) -
عقیق:درباره دفن شدن پيامبران و تعداد آنان از پيامبر اكرم صلوات الله عليه چندين روايت نقل شده كه به برخي از آنها اشاره مي شود. ايشان در روايتي فرمودند: « قبر نوح، هود، شعيب و صالح (عليهم السلام)، ما بين مقام ابراهيم (ع) و زمزم است». همچنين در روايتي ديگرمي فرمايند: «در اطراف كعبه 300 پيامبر دفن شدهاند و بين ركن يماني و حجرالأسود 70 پيامبر و بين دو كوه صفا و مروه هزاران پيامبر دفن شدهاند. هر پيامبري كه از شكنجههاي قومش فرار مي كرد به كعبه پناه مي برد و در آن جا عبادت مي كرد تا زماني كه اجلش برسد.»