تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/07/21 در همه بخش ها
-
چشم هایم را می بستم و می شمردم تا صد برو قایم شو تو را از رد پاهایت بر ساحل و از مسیر نگاه لاک پشت ها پیدا می کردم چشم هایم را می بندم و می شمارم تا صد برو قایم شو تو را از رد پاهایت بر دریا و از مسیر نگاه دُرناها پیدا خواهم کرد... #واهه_آرمن1 امتیاز
-
از همان آغاز راه ما کمی از هم جدا بود تو مثل یک شاعر عاشق بودی و من مثل یک عاشق شعر می سرودم هر دو گم شدیم من در پایان یک رویا تو در یک شعر بی پایان... #واهه_آرمن1 امتیاز
-
با آمدن ات فریب ام دادی یا با رفتن ات ؟ کاش هرگز تو را نمی دیدم تا همیشه سراغ ات را از فرشتگان می گرفتم تا تلخ ترین شعرم را هرگز در گوش خدا نمی خواندم کاش هرگز تو را نمی دیدم آن وقت نه بغضی در گلویم بود نه دل شدگی و نه مشتی شعر #واهه_آرمن1 امتیاز
-
حالا پیاده رو خالی ست نیمکت آشنای پارک خالی ست حال آنکه ، تمام شوری که عمری داشتم رد پاهایی بارانی بود. ران ویلیس ترجمه از فائزه پور پیغمبر1 امتیاز
-
ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﻢ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺑﺴﺎﺯﻡ ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺁﺏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﻋﻤﻘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺻﺪﺍﻫﺎ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺩﺭ ﺑﺮﻫﻨﮕﯽ ﻭ ﺑﯽ ﻓﮑﺮﯼ ﻣﺮﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﯾﺎﻓﺘﯽ؟ ران ویلیس ترجمه از فائزه پور پیغمبر1 امتیاز
-
تنهایی تلفنیست که زنگ میزند مدام صدای غریبهایست که سراغ دیگری را میگیرد از من یکشنبهی سوتوکوریست که آسمان ابریاش ذرّهای آفتاب ندارد حرفهای بیربطیست که سر میبرد حوصلهام را تنهایی زلزدن از پشت شیشهایست که به شب میرسد فکرکردن به خیابانیست که آدمهایش قدمزدن را دوست میدارند آدمهایی که به خانه میروند و روی تخت میخوابند و چشمهایشان را میبندند امّا خواب نمیبینند آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند و نیمهشب از خانه بیرون میزنند تنهایی دلسپردن به کسیست که دوستت نمیدارد کسی که برای تو گل نمیخرد هیچوقت کسی که برایش مهم نیست روز را از پشت شیشههای اتاقت میبینی هر روز تنهایی اضافهبودن است در خانهای که تلفن هیچوقت با تو کار ندارد خانهای که تو را نمیشناسد انگار خانهای که برای تو در اتاق کوچکی خلاصه شده است تنهایی خاطرهایست که عذابت میدهد هر روز خاطرهای که هجوم میآورد وقتی چشمها را میبندی تنهایی عقربههای ساعتیست که تکان نخوردهاند وقتی چشم باز میکنی تنهایی انتظارکشیدن توست وقتی تو نیستی وقتی تو رفتهای از این خانه وقتی تلفن زنگ میزند امّا غریبهای سراغ دیگری را میگیرد وقتی در این شیشهای که به شب میرسد خودت را میبینی هر شب دریتا کومو ترجمه از محسن آزرم1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
هارد ssd فراموش نشه خیلی تاثیر داره ی دو هسته رو مث 4 هسته با hdd برابری میکنه1 امتیاز
-
یعقوب نزد پدرش اسحاق که پیرمردی مسن و سالخورده و پشت خمیده بود، رفت و گفت: پدر جان! من از عیصو، برادرم به تو شکایت میکنم و از تهدیدها و تشرهای او به تو روی آوردهام و کمک میخواهم، زیرا که از زمانی که تو به چشم توجه و اهمیت، من را مورد نظر قرار دادهای و برای من دعای خیر و برکت نمودهای و نسلی پاکیزه و ملکی موروثی و زندگی مرفه و آسودهای برای من پیشبینی نمودهای، این دعاها و آرزوهای تو برای من، باعث حسودی وی به من و کینه او از من گشته است و علایم و نشانههایی راکه تو در من یافته و بدان اظهار امیدواری نمودهای، نمیپذیرد و با سخنان تندش آزارم میدهد و با کنایههایش مرا تحقیر میکند و با تهدید و توبیخش من را میترساند تا جایی که چیزی به نام محبت بین ما باقی نمانده و رابطهی برادریمان از هم گسسته است. علاوه بر اینها او به واسطهی دو زنی که ازکنعان به عقد خود درآورده است، بر من فخر میفروشد و از فرزندانی که از آن دو زن انتظار میکشد، خود را بزرگتر و مهمتر از من میپندارد، زبرا او انتظار دارد که فرزندانش رزق و روزی را بر من تنگ نمایند و با زور بازوی خود در زندگی مزاحم من گردند و جا را بر من تنگ کنند و اکنون من شکایت به نزد تو آوردهام تا با خردی حکیمانه و حلمی قوی که خداوند به تو عطا نموده است، بین من و او داوری کنی. اسحاق که قطع رابطه بین دو برادر و نفرت آنها از یکدیگر باعث نگرنیش گشته بود، گفت: ای فرزند عزیزم! همانطور که از گیسوان سفید، پیشانی چروک خورده و پشت خمیدهام بر تو پیداست، من پیرمردی شکسته و ضعیف و قدرت از دست دادهام و روزگارم رو به پایان است و نزدیک است که مرگ من فرا برسد و بین من و زندگی این دنیا فاصله اندازد، از این رو میترسم که بعد از مرگم برادرت، در زمانی که زور بازو و توان جسمی بیشتری دارد و در حمایت اقوام سببی و خویشان خودش است، آشکارا به دشمنی با تو برخیزد و کید و ستمش نسبت به تو را از پرده درآورد و آشکار کند و من چارهای نمیبینم جز اینکه به شهر ««فدان آرام» در سرزمین عراق کوچ کنی، جایی که داییت ««لابان بن بتویل» در آن جاست و یکی از دخترانش را به همسری انتخاب کنی؛ چرا که در این صورت به عزت و مجد و شرف و شوکت و نیرو میرسی و آنگاه، به این سرزمین برگرد و من برایت زندگیای آسودهتر از زندگی برادرت و نسل پاکی بهتر از نسل و فرزندان او آرزو میکنم و خداوند با نظارت خود از تو مواظبت و به رعایت خود از تو محافظت خواهد کرد. این سخنان بر قلب یعقوب جوان، گواراتر از شربتی خنک بر دلی افروخته بود و باعث شد که یعقوب نفس راحتی بکشد و دلش آرام گیرد و هوای سرزمین آبا و اجدادیش در درونش ریشه دواند و با اشکهایی گرم از پدر و مادرش خدا حافظی کرد و آنان نیز دعای خیر خود را بدرقهی راهش نمودند . او از آن سرزمین خارج شد و راه صحرا را در پیش گرفت، شب و روز در راه بود، از بلندی بالا میرفت و از سرازبریها پایین میآمد و راه را پشت سر میگذاشت در حالی که دیدار با دایی همواره جلو چشمش مجسم و سخنان پدر در گوشش طنینانداز بود و خداوند او را تحت نظر و رعابت خود داشت و هر زمان که سختی سفر و دوری راه او را خسته و درمانده میکرد، آرزوهایی راکه به آنها امید بسته و خیری را که در انتظارش بود، به یاد میآورد و ناهمواریها بر او هموار و سفر برایش آسان میگشت. در یکی از روزهای سفر، بادهای سوزانی وزیدن گرفت و گرد و غبار زیادی را در هوا پراکنده نمود و خورشید تیرهای سوزانش را به سمت زمین پرتاب میکرد و ادامهی سفر بر یعقوب سنگین و مقصد بر او طولانیتر شد و او در جلو چشم خود چیزی نمیدید جز صحرایی طولانی و پر از شن که هیچ علامت و نشانهای در آن پیدا نبود؛ یعقوب به شدت خسته و درمانده شده بود و لحظهای بین رفتن و بازگشتن متردد ماند؛ آیا به سفرش ادامه دهد و بر سختی آن غلبه کند و در نتیجه، بدانچه که شاید او را تقویت و پشتیبانی کند ظفر یابد و یا راه آسایش و عافیت برگزیند وآن را بر این سفر سخت و طولانی ترجیح دهد و غنیمت را رها نموده به بازگشت به خانه راضی شود؟ یعقوب در این افکار فرو رفته بود و تدبیر میکرد که ناگهان چشمش به صخرهای افتاد که سایهای بر زمین انداخته بود؛ آرام - آرام به سمت آن به راه افتاد تا دمی در زیر سایهی آن بیاساید و از خستگی قدمهایش بکاهد، اما هنوز بر آن صخره تکیه نزده بود که یک احساس خوابآلودگی او را دربرگرفت و به خواب رفت و در خواب خود، رویایی شیرین و خوب دید که اعماق درونش را روشن نمود و بلبلهای باغ آرزویش را به نغمهسرایی واداشت؛ او در خواب دید که خداوند به زودی زندگیای گوارا و ملکی وسیع به او عطا خواهد کرد و نسلی پاک و مبارک به او ارزانی خواهد داشت که آنان را وارث زمین مینماپد و کتاب آسمانی به آنها خواهد آموخت. یعقوب با دلی گشاده، ذهنی روشن و جسمی رها شده از بند خستگی سفر، از خواب بیدار شد و حال آن که امید و آرزو در درونش جا خوش کرده بود و او بوی خوشبختی را استشمام میکرد؛ زیرا آنچه در خواب دیده بود چیزی نبود جز تایید پیشگوییهای پدرش و مژدهی تحقق آرزوهای او؛ از اینرو با عزمی دوباره مانند تیری که از کمان رها شده باشد، راه سفر را در پیش گرفت. یعقوب زمین را در مینوردید و روزها یکی پس از دیگری میگذشتند تا اینکه روزی سیاههای از دور نمایان گشت و یعقوب بر آن مشرف بود و آن را میدید؛ یعقوب بدان دل و امید بست و امیدوار شد که آن طلیعهی شهر و وطن لابان پیر باشد و به سرعت به سوی آن شتافت و دربافت که گمان بیهوده نبرده و امیدش، نا امید نشده است. خستگی از پاها و بدن او و سستی و درماندگی از دل و درونش رخت بر بسته بود و کاملا احساس راحتی و آرامش میکرد. در اطرافش گلههای گوسفندان در حرکت و دستههای پرندگان در پرواز بودند و منظرهی درختان و باغهای شهر کمکم نمایان میگشت، حالا او دیگر حتی صدای آواز چوپانها و خنده و سر و صدای بچهها را میشنید. پس، اکنون، او دیگر صحرا را پشت سر نهاده و در سرزمین ابراهیم بود، دیاری که رسالت ابراهیم در آن جوانه زده و شریعتش از آن سر برآورده بود و او اکنون در سرزمین دایی خود بود، مقصدی که به امید آن بود و در آرزوی رسیدن به آن صحراهای خشک و سوزان و سرزمینهای زیادی را پشت سرگذاشته بود، پس باید به شکرانهی نعمت خداوند و اعتراف به هدایت و ترفیق او پیشانی سجده بر زمین بگذارد. یعقوب غریب وارد شهر شد و با آرامی از رهگذران پرسید: آیا در میان شما کسی هست که لابان بن بتویل را بشناسد؟! به او گفتند: مگر کسی از ما هست که لابان برادر زن اسحاق پیامبر را نشناسد، او بزرگ خانواده و راهنما و معتمد قوم است و صاحب این گلههایی است که دشت را پر کردهاند؛ یعقوب گفت: آیا در میان شما کسی هست که من را به خانهاش راهنمایی کند و یا به مکانی که او آنجاست، ببرد؟ به او گفتند: این دخترش راحیل است که همراه با گوسفندان به سمت ما میآید؛ یعقوب به آن سمت نگاه کرد و ناگهان چشمش به دوشیزهای زببارو و خوش قد و قامت افتاد که طراوتی شگفتانگیز و جمالی خیرهکننده داشت؛ با دیدن او دل یعقوب به شدت به تپش افتاد و احساس کرد که زبانش از سخن گفتن بازمانده است، اما خود را کنترل نمود و هوش و عقل از سر پریدهاش را دوباره بهکار گرفت و به سمت آن دختر رفت و به او گفت: بین من و تو نزدیکی و خویشاوندی استواری وجود دارد و من از همان درخت کهنسال و بزرگی هستم که بر تو سایه افکنده است و از همان سرچشمهام که تو نیز از آن جاری گشتهای؛ من یعقوب پسر اسحاق پیامبر و «رفقه» دختر پدربزرگ تو بتویل میباشم که از سرزمین کنعان دور گشته و این صحرایی را که پوست انسان را میگدازد و پاها را خونآلود میکند، پشت سرگذاشتهام و سختیهای راه را به جان خریدهام تا برای امر مهمی با پدرت لابان دیدار کنم. راحیل با چشمانی فرو انداخته و سخنانی کریمانه به او خوشامد گفت و همراه با یعفوب به سمت منزل به راه افتاد؛ یعقوب در راه، احساس کرد که دلش مضطرب و پریشان است و یا اینکه پرندهای از دروازهی قلبش پر گشوده است و نمیدانست که علت آن دیدن این دختری است که شاید همان مایهی امید و آرزوی او و مصداق پیشگویی پدر و تعبیر خوابی است که در صحرا دیده است و یا علت آن همان حالتی است که در اقدام به کاری بزرگ و مهم در غربت به غریب دست میدهد؟! هریک از این عوامل میتوانست علت آن پریشانی باشد، اما او به هر حال خود را کنترل نمود و بر اعصابش مسلط شد و با گامهایی مطمئن به راه افتاد تا به دایی خود لابان رسید و لابان با دیدن یعقوب مدتی طولانی او را در آغوش کشید در حالی که چشمانش پر از اشک شوق گشته بود و سپس، برای او در اعماق دل خود و در نزد خانوادهاش منزلتی بزرگ و جایگاهی ویژه قایل شد. یعقوب منظور پدرش از فرستادن او به نزد داییش را با او در میان گذاشت و آرزوی دامادی او را برایش بیان نمود و اینکه او راحیل را دیده و چنان در دل جا داده که امیدوار است که او همسر آیندهاش شود و سبب علاقه و ارتباط جدید بین او و داییش گردد؛ لابان به یعقوب گفت: با دل و دیده میپذیرم، به درخواستت جواب مثبت میدهم و در رسیدن به آرزوهایت به تو کمک میکنم، اما تو باید هفت سال نزد من بمانی و به عنوان مهریهی همسرت به چوپانی بپردازی و در طول این مدت تو را در زبر بال و پر خود خواهم گرفت و در سایهی محبت و عطوفتم خواهی بود. بعقوب این شرط را پذیرفت و به چوپانی گوسفندان پرداخت؛ گذشت ایام آرزوهای شیرین و بارقههای امید را در دل او زنده و تازه میکرد. راحیل دختر کوچکتر از میان دو دختر لابان بود و «لیّا» از نظر سن از او بزرگتر بود، اما از لحاظ زیبایی و خوش قامتی و تناسب اندام از راحیل کمتر بود. در آیین و شریعت قوم لابان معمول نبود که دخترکوچک قبل از دختربزرک به شوهر داده شود و لابان نیز چنین تصمیمی نداشت، اما از طرف دیگر دلش راضی نمیشد که یعقوب را که به شدت علاقهمند راحیل شده بود، از رسیدن به راحیل محروم کند و مانع وصال آنها شود و راه چاره و علاج این سرگردانی را در آن دید که هر دو دختر خود را به عقد یعقوب جوان درآورد، زبرا او را مردی شایسته و مناسب آنها میدانست و علاوه بر این در آیین آنها جمع بین دو خواهر و شوهر دادن آنها به یک مرد مانع و اشکالی نداشت. و چون یعقوب آن مدت را به پایان رساند و زمان رسیدن به عروس و تثثبکیل خانوادهاش فرا رسید، از لابان خواست که به وعدهاش عمل نماید و شرطش را به جای آورد؛ لابان به او گفت: ای فرزندم! تصمیم درونی پدر این دختران و شریعت و آیین این سرزمین مانع آن است که دخترکوچک را پیش از دختر بزرگ به عقد نکاح تو درآورم و این دختر بزرگم «لیّا» است که اگر چه از لحاظ زیبایی به پای راحیل نمیرسد، اما از نظر عقل و کیاست و دوراندیشی از او جلوتر است، پس به عوض کابین و مهری که پرداختهای او را به عنوان زنی نیکو به همسری برگزین و اگر راحیل را نیز میخواهی، هفت سال دیگر نیز پیش من بمان و گوسفندانم را بچران تا به عنوان کابین و مهری دیگر به حساب آید و در این صورت باکرامت و عزت، راحیل را نیز به تو خواهم داد. و برای یعقوب که پیامبری گرامی بود، شایسته نبود که خواستهی دایی خود را رد نماید و مانع او از میل و رغبش شود، در حالیکه لابان با خوشرویی او را پذیرفته و غرق نیکی و احسان خود نموده و گرامیش داشته و به دامادی خود پذیرفته بود؛ بنابراین یعقوب شرط را پذیرفت و با لیّا عروسی کرد و پس از گذشت هفت سال دیگر با راحیل نیز ازدواج نمود. لابان به هر یک از دخترانش کنیزی بخشید تا در خدمت آنها باشند و به انجام امور آنها بپردازند؛ اما آن دو به علت محبتی که به یعقوب داشتند و نیز برای نزدیکتر شدن به او کنیزان خود را به یعقوب بخشیدند و یعقوب از راحیل و لیّا و آن دو کنیز، دارای دوازده پسر گردید که همان «اسباط» مشهور هستند1 امتیاز
-
امام بخاری روایت کرده است که ابراهیم از شام به سوی سرزمین حرام به راه افتاد در حالی که همسرش هاجر و فرزندش اسماعیل که کودکی شیرخوار بود همراه وی بودند… تا به سرزمین حرام رسیدند و آن دو را نزد جایگاه خانهی کعبه گذاشت… در آن زمان در مکه نه کسی بود و نه حتی آبی برای نوشیدن… آن دو را آنجا رها کرد و نزدشان مقداری خرما گذاشت و یک مشک آب… سپس به سوی شام بازگشت… مادر اسماعیل دور و بر خود را نگریست… در آن صحرای بی آب و علف… کوههای خشک و صخرههای تیره… نه مونسی و نه همنشینی… او که در قصرهای مصر بزرگ شده بود و در سرزمین سرسبز شام و باغهای زیبای آن زندگی کرده بود در آن محیط احساس دلتنگی کرد… برخاست و در پی همسرش رفت و گفت: ای ابراهیم! کجای میروی؟ ما را در این صحرا بدون هیچ همنشین و هیچ چیز رها میکنی؟ ابراهیم پاسخش را نداد و به او توجهی نکرد… هاجر دوباره سخنش را تکرار کرد: کجا میروی و ما را رها میکنی؟ باز پاسخش را نداد… باز هاجر سخنش را تکرار کرد… اما ابراهیم چیزی نگفت… هنگامی که هاجر چنین دید، گفت: آیا الله به تو چنین دستور داده؟ ابراهیم گفت: آری… هاجر گفت: همین برایم کافی است… به امرِ خداوند خشنود شدم… پس ما را ضایع نخواهد ساخت… سپس برگشت… ابراهیم… آن شیخ بزرگسال، در حالی که همسر و فرزند را تنها رها کرده بود، بازگشت… وقتی به بالای تپه رسید… جایی که او را نمیدیدند، رو به سوی محل کعبه کرد و دستانش را به سوی خداوند بلند کرد و چنین دعا کرد: ﴿رَّبَّنَآ إِنِّيٓ أَسۡكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيۡرِ ذِي زَرۡعٍ عِندَ بَيۡتِكَ ٱلۡمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُواْ ٱلصَّلَوٰةَ فَٱجۡعَلۡ أَفِۡٔدَةٗ مِّنَ ٱلنَّاسِ تَهۡوِيٓ إِلَيۡهِمۡ وَٱرۡزُقۡهُم مِّنَ ٱلثَّمَرَٰتِ لَعَلَّهُمۡ يَشۡكُرُونَ٣٧﴾ [إبراهیم: 37]. «پروردگارا! من بعضی از ذریهام را [به فرمان تو] در سرزمین بدون کشت و زرعی، در کنارِ خانهی تو، که آن را حرام ساختهای سکونت دادهام، خداوندا تا این که نماز را برپای دارند؛ پس چنان کن که دلهای گروهی از مردمان (برای زیارت خانهات) متوجّه آنان گردد و ایشان را از میوهها [و محصولات دیگر جاها] بهرهمند فرما، شاید که سپاسگزاری کنند»… سپس خود به سوی شام رفت… مادر اسماعیل به نزد کودک خود بازگشت… از آبی که همراه داشت مینوشید و به کودک خود شیر میداد… اما مدتی نگذشت که آب تمام شد و خودش و کودکش به شدت تشنه شدند… کودک از فرط تشنگی به خود میپیچید و لبانش را میمکید و پاهایش را به زمین میزد… مادر درمانده او را مینگریست که گویا با مرگ دست و پنجه نرم میکند… به دور و بر خود نگاهی انداخت که شاید نجات دهندهای ببیند… اما کسی را نیافت… چون دوست نداشت در انتظار مرگ بنشیند برخاست… حیران بود که به کدام سو برود!. کوه صفا را که نزدیکترین کوه به او بود، دید… در حالی که خسته و درمانده بود به آن بالا رفت که شاید اعراب بیابانگرد یا کاروانی را ببیند… همین که بالا رسید به دشت نگاهی کرد اما کسی را ندید… از صفا پایین آمد و گوشهی دامن خود را گرفت و به سرعت همانند انسانی سختیدیده دره را طی کرد و به کوه مروه رسید و به آن بالا رفت… دوباره نگاهی انداخت که شاید کسی را ببیند… اما هیچکس آنجا نبود… باز به کوه صفا بالا رفت و باز کسی را ندید… این کار را هفت بار تکرار کرد… هنگامی که برای بار هفتم به مروه بالا رفت صدایی را شنید… با خود گفت: ساکت باش… باز گوش فرا داد و صدایی شنید… سپس گفت: اگر میتوانی یاری دهی یاری ده! اما پاسخی نشنید… پس رو به کودکش نمود و دید فرشتهای کنار جایگاه زمزم ایستاده… فرشته بال خود را به زمین زد و آب از آن جوشید… فورا به سوی آب رفت و خاکهای دور آن را جمع کرد تا آب یکجا شود و با دستانش آب آن را در مشک ریخت و هر بار آب آن را برمیداشت دوباره آب از آن میجوشید… جبرئیل به او گفت: از ضایع شدن نترسید که اینجا خانهی خدا است و این کودک و پدرش آن را خواهند ساخت… چه صبور بود او و چه عجیب بود داستان او و صبری که بر بلا داشت! این بود داستان هاجر که صبر پیشه کرد و فداکاری نمود تا آنکه خداوند در قرآن از او یاد نمود و فرزندش را از جملهی پیامبران گرداند… او مادر پیامبران و الگوی اولیای خداوند است… این بود حال او و فرجام کارش… غریبی کشید و ترسید و تشنگی و گرسنگی را تحمل کرد، اما مادامی که همهی اینها را در راه خشنودی پروردگار تحمل نمود، خشنود بود… در راه خداوند غریبانه زندگی کرد و خداوند نیز شادی و بشارت به وی ارزانی نمود… آنان گروهی صالحند در میان گروهی بسیار از بدان… آنان مردان و زنانی هستند که در عهد خود با خداوند راستی پیشه کردند… اخگر به دست میگیرند و بر سنگلاخ گام برمیدارند و بر خاکستر میخوابند و از فساد میگریزند… زبانشان به راستی گویا است… پاکدامنند و چشم فروهشته… سخنانشان از روی عفت است و نشستهایشان شریفانه… و هنگامی که در برابر خداوند بایستند… آنگاه که دستّها و پاها شهادت میدهند و گوشها و چشمها به زبان میآیند… شاد خواهند بود و بشارت میدهند… چرا که چشمشان علیه آنان شهادت نمیدهد و گوششان شهادت نمیدهد که به ترانهها گوش دادهاند… بلکه برای آنها به گریهی سحر و پاکدامنی روز گواهی میدهند… حتی آنان جان خود را فدای دینشان میکنند…1 امتیاز
-
«عُزَیر پسرجروه» فردی یهودی و بر آیین حضرت موسی و نیکوکار بود. دارای ایمانی عمیق، اخلاقی کریمانه و درونی پاک بود. در میان مردم به صداقت وپاکدامنی مشهوربود. تورات را به همان شکلی که بر موسی نازل شده بود، از حفظ داشت، به گونهای که گویی تمام کلمات و حروف آن را به ترتیب بر صفحه قلبش نگاشته است. چیزی که بیشتر از همه عُزیر را مشهور ساخته بود این بود که در سخن گفتن حکیم بود و سخنان منطقی و به جا بر زبان میآورد و مرجع حل اختلافات مردم و مورد اعتماد و اطمینان همه بود. امتحان الهی عُزَیر باغ میوهای داشت که هر روز برای آبیاری و مواظبت از آن به آنجا میرفت. روزی سبدی که مقداری انگور و انجیر و نان خشک در آن قرار داده بود، برداشت و سوار بر الاغش به سوی باغ به راه افتاد. عزیر صبح زود و قبل از طلوع خورشید به راه افتاد و اندکی بعد به محل کارش رسید. بلافاصله از الاغ پیاده شد و آن را به میخی که بر زمین کوفته بود، بست و شروع به کار کردن و بیل زدن نمود. لازم به ذکر است که باغ عزیر در کنار یک آبادی قدیمی قرار داشت. دیوارهای کهنه و فرسودهی آن پیرامون باغ او بودند. روستایی بود که دیوار منازل آن خراب شده و سقف خانهها همگی فرو تپیده بود. اهالی آن روستا به هر دلیل درزیر سقف و دیوار خانههای خود مرده بودند و بر اثر گذشت زمان قسمتهایی از استخوانهای مردگان آنجا نمایان شده بود. به هر حال عزیر پس از مدتی کارکردن و بیل زدن درباغ و خستگی زیاد احساس گرسنگی کرد. به زیر سایهی درختی که سبدش را درآنجا قرار داده بود، آمد. مقداری انگور را در کاسهای تفت داد تا آب آن را بگیرد و تکههای نان خشک را خرد کرد و در آن ریخت و مقداری صبر کرد تا نرم شود، سپس آن را بخورد. در این حال سرش را زیر سایهی درخت قرارداد و پاهایش را به طرف دیواری که از آن آبادی قدیمی بر جای مانده و به محافظ باغش تبدیل شده بود، دراز کرد. عزیر مطابق همیشه به دیوار و روستای خراب شده و استخوانهای پوسیده و برجای مانده از انسانهای آن روستا که دیر زمانی بود در آن جا دفن شده بودند، نگاه میکرد. اما این بار فرق داشت، به شدت به فکر فرو رفت و از ته دل و عمق ایمان در حالی که اللهاکبر میگفت، این جمله را بر زبان جاری ساخت: ﴿أَنَّىٰ یُحۡیِۦ هَٰذِهِ ٱللَّهُ بَعۡدَ مَوۡتِهَاۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « چگونه خداوند اینها را پس از مرگ زنده میکند؟» او این سؤال را درمورد کیفیت و شکل زنده شدن مردگان کرد، نه این که در اصل به زندهشدن مردگان باور نداشته باشد؛ چرا که عزیر از ته دل ایمان داشت که خداوند بر هر چیزی تواناست. تجربهی عملی پس از این سؤال که به ذهن عزیر رسید، خداوند متعال بلافاصله فرشتهی مرگ «عزراییل» را فرو فرستاد و جانش را گرفت. جسم بیجان او به مدت یکصد سال تمام در جای خود و به شکل موجود در آن جا باقی ماند و پس از آن مدت خداوند او را زنده گردانید. درطول این یکصد سال در سرزمین و شهر او نسلهایی از بنیاسراییل مرده و به جای آنها کسان دیگری متولد شده و جایگزین شده بودند و اوضاع و احوال به طور کلی دگرگون شده بود. حال این که زنده شدن عزیر پس از مرگ یکصد ساله طبق روایات مورخین و محدثین دقیقاً مطابق سؤال و درخواست خود او از چگونگی زنده شدن مردگان بود. به گونهای که او کاملاً پی ببرد و بفهمد که حوادث چگونه رخ میدهد. بنابراین پروردگار ملایکهای براو فرستاد؛ ابتدا قلب و چشمانش را به حرکت انداخت، سپس بر استخوانهایش گوشت و پوست پوشاند، سپس موهایش را رویاند. بعد از آن روح در آن دمید که در نتیجه در جای خود نشسته و پلکهایش را بر هم میزد. و همان ملایکه از او پرسید: ﴿کَمۡ لَبِثۡتَۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « چه مقدار خوابیدی (درنگ کردهای) (دراین جا)؟» عزیربا نگاه کردن به خورشید و سایهی درختان و اطراف گفت: ﴿قَالَ لَبِثۡتُ یَوۡمًا﴾[البقره: ۲۵۹]. « یک روز(تمام) خوابیدهام» سپس گویی در پاسخش زیادهروی کرده و به افق نگریست و گفت: ﴿أَوۡ بَعۡضَ یَوۡمٖۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « یا قسمتی از روز» تجربهی عینی آن ملایکهای که با او صحبت میکرد، به او گفت: ﴿بَل لَّبِثۡتَ مِاْئَهَ عَامٖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « بلکه تو (درست) یکصد سال است که خوابیدهای» یکصد سال!!!؟ به راستی زمانی طولانی است. درطول این مدت زیاد همه چیز تغییر میکند و اوضاع دگرگون میشود. باز ملایکه به او گفت: ﴿فَٱنظُرۡ إِلَىٰ طَعَامِکَ وَشَرَابِکَ لَمۡ یَتَسَنَّهۡۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « به خوردنی و نوشیدنی خود که همراه داشتی نگاه کن(که در این مدت زمان زیاد هیچ) تغییری نکرده است» عزیر به کاسهای که در آن انگورتفت داده شده و نان خشک ریخته بود نگاه کردکه دقیقاً به حال خود باقی مانده و نان موجود همچنان خشک است و هنوز خیس نشده است. رنگ آن تغییر نکرده و اصلاً فاسد نشده است. باز تعجب عزیر بیشتر شد که چگونه ممکن است یکصد سال گذشته باشد، اما آن خوراکیها هیچ تغییری نکرده باشند؟! ملایکه رو به عزیر کرد و گفت: ﴿وَٱنظُرۡ إِلَىٰ حِمَارِکَ﴾[البقره: ۲۵۹]. « نظری هم به الاغت بینداز» دید که تنها تکههای استخوان پوسیده و خشک شدهای از آن باقی مانده که در کنارظرف غذای او برزمین افتاده است. سپس چشمانش را در نهایت خشوع و خضوع به آسمان بلند کرد و (در دل گفت: پروردگارا! تو بر هر چیزی قادر و توانایی). ملایکه گفت: ای عزیر! این حوادث و جریانات خواست خداوند متعال است: ﴿وَلِنَجۡعَلَکَ ءَایَهٗ لِّلنَّاسِۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. «تا تو را نشانهای برای مردمان قراردهیم» خداوند قادر است باطل باطل گرایان را دفع و کفر کافران را رد نماید. باشد که به پروردگار جهانیان ایمان آورند. این پایان ماجرا نیست، بلکه: ﴿وَٱنظُرۡ إِلَى ٱلۡعِظَامِ کَیۡفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَکۡسُوهَا لَحۡمٗاۚ﴾[البقره: ۲۵۹]. « به استخوانها بنگر که چگونه آنها را برمیداریم و به هم پیوند میدهیم و سپس بر آنها گوشت میپوشانیم» به این ترتیب ملایکه استخوانهای برجای مانده از الاغ را صدا کرد و همگی در یک جا جمع شدند و جثهی عظیم و بزرگی را تشکیل دادند. آنگاه گوشت و پوست و رگ و اعصاب هرکدام سر جای خود قرارگرفت و الاغ جان گرفت و بر سرجای خود اسیر شده و شروع به عرعر کردن نمود. عزیر در مقابل عظمت پروردگار به سجده افتاد و ملایکه نیز از پیش او رفت و غیب شد. عزیر از جایش برخاست. سوار بر الاغ به منزلش رفت، اما هر کجا را میدید، کوچه، خیابان و… همه ناشناخته بودند و هیچجا را بلد نبود. مردم همگی چهرههایشان، طرز لباس پوشیدنشان، شکل زندگی کردن و بافت خانههایشان عوض شده بود و همهی اینها برای عزیر تازگی داشت. حتی آنان نه تنها او را نمیشناختند، بلکه از قیافه وشکل او نیز تا حدودی تعجب میکردند؛ چرا که میان نسل او و نسل تازهای که میدید یکصد سال فاصله بود. مردم آن جا با دیدن او نسبت به او مشکوک شدند. اما عزیر در عین ناباوری مسیر خود را ادامه داد تا به منزل خود رسید. وقتی درمنزل را باز کرد پیرزن نابینایی را دید که آن جا نشسته بود، به او گفت: ای فلانی! آیا منزل عزیر این جاست؟ پیرزن در پاسخ گفت: بله، منزل عزیر این جاست. این را گفت و شروع به گریه کرد و پی در پی بر گریه وزاریش میافزود و صدای هقهقش بلند و بلندتر میشد و میگفت: دهها سال است که کسی را ندیدهام که نامی از عزیر برده باشد و مردم او را فراموش کردهاند. عزیر گفت: خانم! من عزیر هستم (!) که خداوند صد سال پیش مرا میراند و اکنون زنده گردانیده است. پیرزن با این که بسیار ضعیف و لاغر بود بر خود لرزید و از جایش بلند شد و فکر میکرد که او را مسخره میکند. با خشم و تندی به او گفت: پناه بر خدا! عزیر یکصد سال پیش از نزد ما رفت و هیچگاه کسی از او خبری برای ما نیاورد. شوخی بس است! ما را مسخره میکنی؟ عزیر در پاسخ گفت: به راستی که من عزیر هستم و خداوند بر چیزهایی که میگویم شاهد است. پیرزن اندکی سکوت کرد و گفت: همانا عزیر مرد مؤمن و نیکوکاری بود و دعایش مورد قبول خداوند واقع میشد. هر گاه برای مریض یا کسی که به گرفتاری دچار شده بود، دعا میکرد خداوند او را شفا میبخشید و گرفتاریش را حل میکرد. اگر به راستی تو عزیر هستی از خدا بخواه که بینایی مرا باز گرداند تا تو را ببینم و اگر راست بگویی تو را خواهم شناخت. عزیر از خداوند خواست که او را بینا گرداند. سپس دستش را برچشمانش مالید و به ارادهی پروردگار بینا شد. سپس دستش را گرفت و به او گفت: برخیز به اذن پروردگار. خداوند نیرویی به او داد که بلند شد و بر پاهایش ایستاد و به عزیر نگریست. او را شناخت و گفت: شهادت میدهم که تو عزیر هستی. نشانهی پیامبری عزیر علیه السلام پیرزن و عزیرع هردو به سوی مردم راه افتادند. عزیرع پسری داشت که در آن زمان به سن پیری رسیده بود و بسیار سالخورده بود که فرزندان و نوههای زیادی داشت و همگی نزد او بودند. آن پیرمرد سالخورده مردی متین و با وقار بود که از چهرهاش متانت و وقار نمایان بود. پیرزن عزیر را به نزد آنان برد و صدا زد؛ این عزیر است که به نزد شما برگشته است. با شنیدن این سخن به وحشت افتادند و از اطراف آن دو پراکنده شده و گفتند: ای پیرزن گیسو سفید خرفت! چه میگویی؟ چرا هذیان میگویی؟ گفت: مگر من کنیز کور شما که خانهنشین و ناتوان شده بودم، نیستم؟ به راستی او برای من نزد پروردگارش دعا کرد و بیناییم را باز یافتم و پاهایم توان راه رفتن را پیدا کردند و من هم اکنون با پای خود و به سرعت نزد شما آمدهام. اندکی به فکر فرو رفتند و او را تکذیب نکردند، اما بهت و حیرت بر آنان چیره شده بود. سپس پسر پیر عزیر برخاست و در حالی که بر عصایش تکیه زده بود به او نزدیک شد و گفت: پدر من، خال سیاهی میان دو کتفش بود. عزیر لباسش را درآورد و میان دو کتفش را نشان داد و درست همانی بود که پسر پیر ادعا میکرد. با دیدن این نشانه پسر باور کرد، او را درآغوش گرفت و دستانش را بوسید. اما گروهی از بنیاسراییل که درآنجا حضور داشتند گفتند: از پدران و نیاکان ما نقل شده که هیچکس آگاهتر و بلدتر از عزیر به تورات وجود ندارد و بعد از بلایی که از جانب بختالنصر پادشاه ایرانی برما آمد و توراتها را از ما گرفت و همگی را سوزاند، دیگر اثری از تورات در میان ما نیست. مگر قسمتهای اندکی که بعضی از مردان از حفظ دارند. اگربه راستی تو عزیر هستی از نو برای ما تورات را بنویس. این در حالی بود که پدر عزیر درگذشتههای دورو در روزگاران هجوم بختالنصر تورات را در گوشهای در زیر خاک پنهان کرده بود و کسی جز عزیر جای آن را بلد نبود. پس با گروهی از مردم به آن جا رفتند و زمین را حفر کرده و تورات را از زیر خاک بیرون آوردند. ولی بر اثر گذشت زمان و نفوذ رطوبت فرسوده و پاره شده بود و اکثر کلمات آن پاک شده بود و اصلاً قابل استفاده نبود. بنابراین عزیر زیردرختی نشست و بنیاسراییل نیز اطراف او نشستند. خداوند نیز در این حال تورات را برایش و پیش چشمانش آشکار ساخت و آن را تلاوت میکرد، مثل این که صفحات آن جلو چشمش گشوده بود. آنگاه آن را بر آنان میخواند و آنان نیز از نو مینوشتند و مدتی را در میان آنان زندگی کرد تا این که خداوند اراده فرمود و جان به جان آفرین تسلیم نمود و او را نزد خود برد. اما خوشگذرانان و ثروتمندان بنیاسراییل که نسبت به همه چیز مشکوک بودند و در واقع در گمراهی بهسرمیبردند، از عزیر شخصیتی اسطورهای و خرافی ساختند و نسبت به پروردگار یکتا کافر شده و گفتند: «عزیر ابن الله» عزیر پسر خداست!!! اما واقعیت آشکار بود و جای هیچگونه بحث و جدلی درآن نبود و آن این بود که خداوند فرمود: ﴿وَلِنَجۡعَلَکَ ءَایَهٗ لِّلنَّاسِۖ﴾[البقره: ۲۵۹]. « و تا تو را نشانهای برای مردم قرار دهیم»1 امتیاز
-
داستان دو پسر حضرت آدم علیه السلام یعنی هابیل و قابیل دو نمونه ی متفاوت برای پند آموزی سایر انسان ها هستند . قرآن کریم هابیل را فرد پرهیزگاری معرفی می کند که مورد پسند الله تعالی واقع شده و برادرش قابیل را فرد ریا کاری توصیف می کند که عملش نزد خداوند بی اثر گشت . وَٱتۡلُ عَلَیۡهِمۡ نَبَأَ ٱبۡنَیۡ ءَادَمَ بِٱلۡحَقِّ إِذۡ قَرَّبَا قُرۡبَانٗا فَتُقُبِّلَ مِنۡ أَحَدِهِمَا وَلَمۡ یُتَقَبَّلۡ مِنَ ٱلۡأٓخَرِ قَالَ لَأَقۡتُلَنَّکَۖ قَالَ إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ ٱللَّهُ مِنَ ٱلۡمُتَّقِینَ. (مائده۲۷). ترجمه : «داستان دو پسر آدم (قابیل و هابیل) را چنانکه هست، برای یهودیان و دیگر مردم بخوان (تا بدانند عاقبت گناهکاری و سرانجام پرهیزگاری چیست). زمانی که هر کدام عملی برای تقرّب (به خدا) انجام دادند. اما از یکی (که مخلص بود و هابیل نام داشت) پذیرفته شد، ولی از دیگری (که مخلص نبود و قابیل نام داشت) پذیرفته نشد. قابیل برادرش هابیل را کشت و اولین قتل در تاریخ بشر رقم خورد ، از این جهت رسول الله صلی الله علیه و سلم فرمودند : هر کسی که به ناحق کشته شود، به نوعی پسر آدم (قابیل) در گناهش شریک است؛ چون او اولین کسی بود که روش قتل و کشتن انسان را ابداع کرد. (صحیح بخاری و مسلم). وسوسهی شیطان آدم و همسرش حوّا در باغهای پهناور و زیبای بهشت خوش میگذارندند و از سایهی درختان و میوهها و آبهای روان استفاده میکردند و هیچ ناراحتی و نگرانی زندگی آرام و بیسر و صدایشان را بر هم نمیزد. پس در میان انبوه باغهای زیبا پنهان میشدند و خداوند بر آنان ناظر و شاهد بود. روزی از روزها در حالی که آن دو مشغول گردش بودند، به درختی رسیدند که شاخهها و میوههایش با درختان دیگر فرقی نداشت. اما (از طرف خداوند) به آنان فرمان رسید که به این درخت نزدیک نشوند و از میوههای آن نخورند و این فرمان خداوند برای آزمایش آن دو بود که تا چه اندازه فرمان خدا را اطاعت میکنند و از منع او خود را باز میدارند. شیطان آن دو را وسوسه کرد که این درخت، درخت جاودانگی است. اگر شما دو نفر از آن بخورید، هر دو به ملایکهی جاودان تبدیل خواهید شد که هیچگاه نخواهید مرد و نابود نمیشوید. آن دو در ابتدا از وسوسهی شیطان اطاعت نکردند و از او گریختند. اما شیطان دستبردار نبود و دوباره بازگشت و بخشید و اصرار کرد که از میوهی درخت بخورید؛ چون به نفع شماست. تا اینکه آن دو (آدم و حوّا) از میوهی درخت خوردند. در این موقع بود که آن دو به صورت برهنه در مقابل همدیگر ظاهر شدند و چشمشان بر عورتهای همدیگر افتاد و از شرمندگی با برگ درختان باغ بهشت آنها (عورتها) را میپوشانیدند، تا هر کدام عیب خود را پنهان نماید و در این هنگام از خواب غفلت بیدار شدند و متوجه شدند که چه گناه بزرگ و خطای آشکاری مرتکب شدهاند. مجازات خداوند مهربان خداوند آدم وحوا را مورد سرزنش قرار داد و فرمود: ﴿وَنَادَىٰهُمَا رَبُّهُمَآ أَلَمۡ أَنۡهَکُمَا عَن تِلۡکُمَا﴾ [الأعراف: ۲۲]. «پروردگارشان فریادشان زد: آیا شما را از آن نهی نکردم؟» پس آنان (آدم و حوّا) از شرمندگی هر دو سرشان را پایین انداختند و از گناهی که مرتکب شده بودند، از خداوند طلب عفو و بخشش نمودند و توبه کردند. ﴿فَتَلَقَّىٰٓ ءَادَمُ مِن رَّبِّهِۦ کَلِمَٰتٖ فَتَابَ عَلَیۡهِۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِیمُ﴾ [البقره: ۳۷]. «سپس آدم از پروردگار خود کلماتی را دریافت داشت و (با گفتن آنها) توبه کرد و خداوند توبهی او را پذیرفت خداوند توبهپذیر و مهربان است». پس از آن خداوند به آن دو امر کرد که بر زمین فرود آیند و از بهشت خارج شوند. به طوری که زمین جایگاه ایشان و فرزندانشان تا روز رستاخیز باشد. همانطور که خداوند جایگاه ایشان را از دشمنی شیطان آگاه ساخت و به ایشان فهماند که نبرد و درگیری میان شما و شیطان وجود خواهد داشت، از لحظهای تسلیم شدن آنان در مقابل وسوسهی شیطان و خوردن میوهی درخت ممنوعه، این نبرد و درگیری آغاز گردید. اما خداوند آنان و فرزندانشان را لحظهای در مقابل ابلیس (شیطان) و یاران او رها نساخت و آنان را به وسیلهی نعمت هدایت و روشن ساختن راه، مورد رحمت خویش قرار داد. ﴿قَالَ ٱهۡبِطَا مِنۡهَا جَمِیعَۢاۖ بَعۡضُکُمۡ لِبَعۡضٍ عَدُوّٞۖ فَإِمَّا یَأۡتِیَنَّکُم مِّنِّی هُدٗى فَمَنِ ٱتَّبَعَ هُدَایَ فَلَا یَضِلُّ وَلَا یَشۡقَىٰ﴾ [طه: ۱۲۳]. «خدا دستور داد: هر دو گروه شما با هم از بهشت فرو آیید. برخی دشمن برخی دیگر خواهند شد و هر گاه رهنمود و هدایت من برای شما آمد، هرکه از هدایت و رهنمودم پیروی کند، گمراه و بدبخت نخواهد شد». آدم÷و همسرش حوّا به زمین فرود آمدند و در آنجا زندگی را آغاز کردند و آدم کلماتی را از پروردگارش دریافت مینمود که آن را توشهی راه خود میساخت و در مسیر آباد کردن زندگی از آنها بهره میگرفت و همچون چراغی در تاریکیهای راه از آن استفاده میکرد و به وسیلهی آن سختیها و ناهمواریهای زندگی را برطرف میکرد. اولین تولد حوّا همسر آدم ع برای اولین بار، باردار گشت و بعد از چند ماه یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آورد و این تولد پدر و مادرشان را بسیار شادمان و خوشحال نمود. نوزاد دختر کمکم کمکش مینمود و رفتهرفته، زیبا و دوستداشتنی میشد. مادر نیز به دو فرزندش مهر میورزید و از آنان نگهداری و پرستاری میکرد. پدر هم به نوبهی خود با کار کردن روی زمین و در طبیعت نیازمندیهای خانوادهی کوچکش را برآورده میساخت و آنان را از هیچگونه حمایتی محروم نمیساخت. چیزی نگذشت که «حوّا» برای بار دوم باردار شد و در شکمش آنچه را که خداوند مقدر و معین نموده بود، جای گرفت. پس از چند ماه وضع حمل نمود و این بار نیز یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آمدند. کمکم تعداد افراد خانواده زیاد شد و مسئولیت آدم در تلاش و کوشش برای بهدست آوردن مخارج زندگی و ادارهی امور فرزندان سنگینتر شد و بر همین منوال کار و مسئولیت حوّا نیز در نگهداری کودکان و مواظبت نمودن از آنها بیشتر شد. خانوادهی خوشبخت آدم ع پسر اول را قابیل و پسر دوم را هابیل نهاد. با گذشت زمان و آمدن روزها و شبها پشت سر هم، به تدریج فرزندان بزرگ میشدند. ابتدا چهاردست و پا و سپس بر روی پاهای خود راه میرفتند. ساق پاها و بازوانشان رشد کرده و قوی شدند. تا اینکه قابیل و هابیل هر دو توانایی انجام انواع بازیها و ورزشها را پیدا کردند. کمکم در مقابل سختیها و بیرحمیهای طبیعت نیرومند شدند و در مقابل حیوانات وحشی و درنده از خود دفاع میکردند و در این هنگام بود که در تأمین نیازمندیهای خانواده به بهترین صورت به پدرشان کمک میکردند. بر این خانوادهی کوچک و این اولین اجتماع بشری، فضایی از مهربانی، دوستی و همکاری حکمفرما بود. همچنین دختران خردسال نیز به تدریج بزرگ و بزرگتر میشدند. از طرفی نشانههای ضعف از نظر جسمی (نسبت به پسران) در آنان ظاهر میگشت و از طرف دیگر زیبا و دلربا میشدند. در این میان قابیل و هابیل در راضی نگهداشتن آنها و برآورده کردن نیازهای آن دو با یکدیگر مسابقه میدادند و در حمایت و یاری دادن آنان بیش از پیش به ایشان کوتاهی نمیورزیدند. قابیل و هابیل به همراه پدر و مادرشان، آدم و حوّا، کار و تلاش میکردند و اصلاً خسته و ناراحت نمیشدند. محل کار به دلیل متنوع بودن نیازهای خانواده در زندگی، کار و تلاش جهت برآورده کردن این نیازهای مختلف، متنوع و گوناگون میباشد و از آنجایی که خداوند متعال استعداد و توانایی بسیاری به زمین عطا کرده، با گردش زمین و پیدایش فصلها، کار روی آن نیز مختلف است. گاهی باید زمین را شخم زد و موقعی دیگر محصول را برداشت کرد. یک زمانی هم باید زمین را شخم زد و موقعی دیگر محصول را برداشت کرد. یک زمانی هم باید آن را به حال خود رها ساخت تا استراحت نموده و مجدداً کسب نیرو و انرژی کند. به همین دلیل قابیل بر روی زمین کار میکرد و باغبانی و کشاورزی مینمود، کار و تلاش میکرد و سپس از میوههای آن برداشت مینمود و نیازهای خود و خانوادهاش را از فصلی تا فصل دیگر برآورده میساخت و این چنین بود که کشت و کار و زراعت را آموخت. هابیل راه دیگری انتخاب کرد. او دید که شیر و پشم و پوست و گوشت چهارپایان به خوبی نیازهای ضروری زندگی خانواده را برآورده میسازند. به همین دلیل مشغول چوپانی و نگهداری از حیوانات شد و در این راه سخت تلاش میکرد. حیوانات را به چراگاه میبرد و از آنان مواظبت میکرد. حیوانات زاد و ولد میکردند، تعدادشان زیاد میشد و فربه و چاق میشدند و خانواده از این نعمتها بهرهمند میشد. توطئهی شیطان دختری که همزاد و همراه قابیل بود از دختری که به همراه هابیل متولد شده بود، زیباتر بود. با زیاد شدن سن و رشد جسمانی (و رسیدن به سن بلوغ)، آن دختر به هابیل تمایل پیدا کرد و این الهامی بود از طرف خداوند متعال که به آن دختر شده بود و اتفاقاً قابیل نیز به همشیره و همزاد خود متمایل گشت. در این میان آن دختر بیش از پیش به هابیل عشق میورزید و پیوند محبت و دوستی میان آنها محکمتر میشد. به این ترتیب شیطان بذر کینه و حسد را در دل قابیل افشاند، همچنانکه در گذشته نیز برای آدم نقشه کشید و باعث اخراج او از بهشت شد و او را در زمین به زحمت انداخت و موجب نافرمانی او از خداوند گشت، امروز نیز طرح و نقشهای دیگر دارد؛ چون او راضی نخواهد شد که آدم و فرزندانش در آرامش و رضایت زندگی کنند. مگر شیطان دشمنی همیشگی خود را با آدم فراموش میکند؟ روزی خداوند به او دستور داد که به آدم سجده کند، اما او تکبر کرد و نپذیرفت و هشدار داد که انتقام خواهد گرفت. پس هر گاه فرصت انتقام یافت، تأخیر نکرد. سپس آدم را وسوسه کرد و او را در گودال عصیان و نافرمانی انداخت و نتیجهاش دوری از بهشت بود. امروز نیز از نو آغاز کرده است و نقشهای جدید دارد؛ چون او فرزند آدم را رها نمیکند، تا با خیال آسوده خدا را اطاعت کند و به این ترتیب کمکم قابیل نسبت به برادرش هابیل شروع به بدزبانی و دشمنی نمود. قربانی نمودن در راه خدا آدم علیه السلام خواست که فتنه و اختلاف میان دو فرزندش را از بین ببرد و به همین خاطر خداوند را میان ایشان داور قرار داد. پس خداوند از آنان خواست که هر کدام از دسترنج و محصول خود در راه خدا قربانی کنند و قربانی هرکس که مورد قبول خداوند واقع شود، رستگار شده و به آرزویش خواهد رسید. چنانکه گفته شد، قابیل کشاورزی و باغبانی مینمود. پس در میان محصولاتش گشت و مقداری از محصولات را که نزدیک بود فاسد شود و ارزش چندانی نداشت، انتخاب کرد و آن را در جای تعیین شده قرار داد، ولی هابیل که کارش نگهداری از حیوانات (دامداری) بود، در میان حیواناتش یکی از بهترین آنها را انتخاب کرد و سرش را برید و در محل تعیین شده قرار داد، تا پرندگان و حیوانات وحشی از گوشت آن بخورند. با دمیدهشدن صبحگاهان و طلوع آفتاب مشخص شد که قربانی هابیل (که از روی اخلاص و با رضایت قلبی در راه خدا بخشیده بود) مورد قبول واقع شده و چیزی از آن باقی نمانده است. اما قربانی قابیل که بیشتر از خاشاک و مواد پسمانده و غیرقابل استفاده از میوهها و محصولات کشاورزی بود، همچنان بر جای خود باقی بوده و مورد پذیرش خداوند متعال قرار نگرفته بود. ﴿قَالَ إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ ٱللَّهُ مِنَ ٱلۡمُتَّقِینَ﴾ [المائده: ۲۷]. «خداوند تنها از پرهیزگاران میپذیرد». ابلیس (شیطان) تصمیم گرفت که آتش اختلاف و دشمنی را میان دو برادر شعلهور سازد. کینه و نفرت را میان فرزندان آدم ایجاد کند. او در این کار استاد است و مهارت زیادی دارد. به همین خاطر از روشهای گوناگونی بهره میگیرد. بلافاصله آتش کینه را در دل قابیل افروخت و ارتباط میان او و خانوادهاش را زشت جلوه داد (و وانمود میکرد که هابیل از او ارزشمندتر است). قابیل هر روز بیشتر از روز گذشته از هابیل متنفر میگشت و کینهی او را بیشتر در دل میپروراند. در نتیجه شیطان به او گفت که برادرش هابیل مانعی است در مقابل او و تا او هست آرزوهایش تحقق نخواهد یافت. ناچار باید او را از سر راه برداشت و از دستش نجات یافت. قابیل تهدیداتش را نسبت به برادرش آغاز کرد و در این میان ابلیس (شیطان) مرتب با وی سخن میگفت و او را راهنمایی میکرد. قابیل به هابیل گفت: تو را خواهم کشت و این کار را با توحتماً انجام خواهم داد. تو کسی هستی که مانع برآورده شدن آرزوهای من میباشی، تو زندگی را بر من تلخ نمودهای. (پس تو را میکشم) و پس از آن در کمال آرامش و خوشی زندگی خواهم کرد و همشیره و همزادم نیز از آن من خواهد بود و از لذتهای زندگی بهرهمند خواهم شد. به درستی که قربانی تو مورد قبول خداوند واقع شد، ولی قربانی من رد شد. هابیل با مهربانی و آرامش گفت: «خداوند تنها از پرهیزگاران میپذیرد». در این هنگام چهرهی قابیل برافروخته شد و چشمانش از شدت خشم و غضب سرخ گشت و گفت: «این کار را حتماً خواهم کرد، یعنی تو را میکشم». هابیل در پاسخ گفت: ﴿لَئِنۢ بَسَطتَ إِلَیَّ یَدَکَ لِتَقۡتُلَنِی مَآ أَنَا۠ بِبَاسِطٖ یَدِیَ إِلَیۡکَ لِأَقۡتُلَکَۖ إِنِّیٓ أَخَافُ ٱللَّهَ رَبَّ ٱلۡعَٰلَمِینَ ٢٨ إِنِّیٓ أُرِیدُ أَن تَبُوٓأَ بِإِثۡمِی وَإِثۡمِکَ فَتَکُونَ مِنۡ أَصۡحَٰبِ ٱلنَّارِۚ وَذَٰلِکَ جَزَٰٓؤُاْ ٱلظَّٰلِمِینَ﴾ [المائده: ۲۸- ۲۹]. «اگر تو برای کشتن من دست دراز کنی، من به سوی تو دست دراز نمیکنم تا تو را بکشم. آخر من از خدا (یعنی) پروردگار جهانیان میترسم.* من میخواهم (تو) با (کولهبار) گناه من و گناه خود (در روز رستاخیز به سوی پروردگار) برگردی و از دوزخیان باشی و این سزای (عادلانهی خدا) برای ستمکاران است». کشتن برادر و پشیمانی بعد از آن با این حال شیطان به شدت در درون قابیل رخنه کرده و سخت او را فریب داده بود. به طوری که گوشهایش از شنیدن حق، کر و چشمهایش از دیدن حقیقت، کور شده بود. شیطان آنقدر در قابیل نفوذ کرده بود، مثل این بود که در رگ و پوستش نیز نفوذ کرده است و او را به حرکت در میآورد. پس در لحظهای که کسی از آن دو خبر نداشت، ناگهان قابیل به هابیل حملهور شد و بر فرق سرش کوبید و چیزی نگذشت که هابیل در بین دو دستان قابیل جان باخت و جز جثهای بیجان، چیزی از او باقی نماند که غرق در خون خود بود. قابیل جسد برادرش را بر زمین نهاد و کمی آن طرفتر به او نگاه میکرد در حالیکه از ترس بر خود میلرزید و قلبش به شدت میتپید. در این لحظه کمی فکر کرد و فهمید که چه گناه بزرگی کرده است و احساس میکرد که برادر و پشتیبانش را از دست داده است و به این ترتیب بود که: ﴿فَأَصۡبَحَ مِنَ ٱلۡخَٰسِرِینَ﴾ [المائده: ۳۰]. «جزو ستمکاران شد». وجدانش او را سرزنش میکرد و گرفتار دام اندوه و تأسف شده بود و سرگردان و حیران، تنهای تنها، احساس میکرد که هر ذرهای از ذرات هستی او را ملامت و سرزنش میکنند. ناتوانی و پشیمانی سپس قابیل بر صخرهای نشست و به فکر فرو رفت. در حالی که اندوه و حزن بر او سنگینی میکرد و پاهایش از شدت اندوه و تأسف توان حملش را نداشتند. در این هنگام در حالیکه جنازهی برادر مقتولش روی دستش مانده بود و نمیدانست با آن چه کار کند، کلاغی جلوی پایش فرود آمد. در حالیکه پرندهی مردهای به چنگ و منقار داشت و پرندهی مرده را گوشهای رها ساخت و با چنگالها و منقارش شروع به حفر کردن زمین نمود. پس از حفر چالهای، کلاغ مرده را در آن نهاد و خاک را روی آن ریخت و پنهان کرد. سپس پر گشود و در هوا پرواز کرد و ناپدید شد. این کلاغ از جانب خداوند فرستاده شده بود تا به قابیل بیاموزد که جثهی برادر مقتولش، را پنهان کند. آیا پرنده به انسان آموزش میدهد؟ هیچ شکی نیست که در این واقعه حکمتی است از جانب خداوند متعال و مفهوم آن این است که کارهای موجودات چه انسان یا حیوان، جماد یا نبات، پرنده و غیره همه به دست خداوند است. چشمان قابیل از دیدن کلاغ و عملش متحیر ماند و به فکر فرو رفت و با اندوه و پشیمانی گفت: ﴿قَالَ یَٰوَیۡلَتَىٰٓ أَعَجَزۡتُ أَنۡ أَکُونَ مِثۡلَ هَٰذَا ٱلۡغُرَابِ فَأُوَٰرِیَ سَوۡءَهَ أَخِیۖ فَأَصۡبَحَ مِنَ ٱلنَّٰدِمِینَ﴾ [المائده: ۳۱]. «… ای وای بر من آیا من نمیتوانم مثل این کلاغ باشم و جسد برادرم را دفن کنم. پس (سرانجام از ترس رسوایی و بر اثر فشار وجدان، از کردهی خود پشیمان شد) و از زمرهی افراد پشیمان شد». سپس قابیل برخاست و در حالیکه از شدت حسرت و پشیمانی و درد و رنج عذاب وجدان پاهایش به سختی او را تحمل میکردند، عمل کلاغ را تقلید کرده و اقدام به دفن برادر خود نمود. این چنین بود که اولین خون انسانی در قربانگاه شهوت و هواپرستی بر زمین جاری گشت و (به جای اطاعت خدا) از شیطان فرمانبرداری نمود.1 امتیاز
-
زندگینامه حضرت یونس علیه السلام حضرت یونس علیه السلام پسر متا در شهر موصل و در دوران حکومت آشوریها که بیشتر مناطق قاره آسیا را در اختیار داشتند به پیامبری از طرف خداوند برگزیده شد. مردم موصل در آن زمان بسیار ثروتمند بودند و در عین حال بسیار ستمکار، مردم آزار و بتپرست بودند. به همین سبب خداوند به حضرت یونس علیه السلام وحی فرمود که ای یونس به قوم خودت ابلاغ کن که از این کفر و عناد دست بردارید. در صورتی که دست بردار نباشید، مورد خشم و غضب خداوند قرار میگیرید. حضرت یونس علیه السلام قوم خود را جمع کرد و پیام خداوند را به آنها تبلیغ نمود ولی دعوت او را نپذیرفتند، خداوند با فرستادن یک ابر بزرگ تیره و تار و دودآلود نزدیک شدن نزول عذاب الهی را به آنان گوشزد کرد. حضرت یونس ÷ موصل را به طرف دجله ترک کرد تا اینکه به وسیله کشتی از آن منطقه دور شود. چنان که خداوند در سوره «انبیاء» راجع به ترک محل حضرت یونس میفرماید: ﴿وَذَا ٱلنُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَٰضِبٗا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقۡدِرَ عَلَیۡهِ فَنَادَىٰ فِی ٱلظُّلُمَٰتِ أَن لَّآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنتَ سُبۡحَٰنَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ ٱلظَّٰلِمِینَ٨٧﴾ [الأنبیاء: ۸۷]. «یاد کن داستان یونس ملقب به ذوالنون را در آن هنگام که بر قوم نافرمان خود خشم گرفت و ایشان را به عذاب خدا تهدید کرد و بدون دریافت پیام آسمانی از میانشان خشمناک بیرون رفت و گمان برد که با زندانی کردن و دیگر چیزها بر او سخت و تنگ نمیگیرد، سوار کشتی شد و کشتی به تلاطم افتاد و به قید قرعه مسافران و کشتیبانان او را به دریا انداختند و نهنگی او را بلعید، در میان تاریکیهای سهگانه شب، دریا و شکم نهنگ فریاد برآورد که کریما و رحیما پروردگاری جز تو نیست و تو پاک و منزهی از هر گونه کم و کاستی و فراتر از هر آن چیزی هستی که نسبت به تو بر دلمان میگذرد و تصور میکنیم. خداوندا بر اثر مبادرت به کوچ بدون اجازه حضرت باری من از جمله ستمکاران شدهام «مرا دریاب»». روزی قوم یونس علیه السلام برای رفع بلا و مصیبت وارده به دعا و توبه و نیایش پرداختند. خداوند دعای آنان را قبول کرد و از این گرفتاری و ناراحتی نجات یافتند. چنان که خداوند در قرآن میفرماید: ﴿فَلَوۡلَا کَانَتۡ قَرۡیَهٌ ءَامَنَتۡ فَنَفَعَهَآ إِیمَٰنُهَآ إِلَّا قَوۡمَ یُونُسَ لَمَّآ ءَامَنُواْ کَشَفۡنَا عَنۡهُمۡ عَذَابَ ٱلۡخِزۡیِ فِی ٱلۡحَیَوٰهِ ٱلدُّنۡیَا وَمَتَّعۡنَٰهُمۡ إِلَىٰ حِینٖ٩٨﴾ [یونس: ۹۸]. «پس چرا هیچ شهری نبوده است که [اهلش] ایمان بیاورد تا ایمانشان به آنان سود دهد؟ مگر قوم یونس که وقتی ایمان آوردند، عذاب رسوایی را در زندگی دنیا از آنان برطرف کردیم و آنان را تا پایان عمرشان [از الطاف و نعمتهای خود] برخوردار نمودیم..». هنگامی که قوم یونس علیه السلام ایمان آوردند و خداوند عذاب سخت خود را از آنان برداشت به فکر تفقد و غیبت حضرت یونس علیه السلام افتادند و دعا میکردند که باز به میان ایشان برگردد و او را به عنوان پیامبر قبول کنند. هنگامی که خداوند حضرت یونس را از شکم ماهی بیرون آورد و نجات داد به امر خداوند حضرت جبرئیل یک دست لباس را برای حضرت یونس آورد و گفت خداوند میفرماید: باید به میان قوم خود در شهر موصل برگردد. هنگامی که حضرت یونس به امر خداوند به شهر موصل برگشت، مردم آن بسیار خوشحال شدند و از او استقبال کردند. مردم شهر موصل به او ایمان آوردند و در نتیجه به آنها زندگی همراه با شادی و سلامت تا هنگام مرگ طبیعی بخشیدیم. همچنان که حضرت یونس علیه السلام در شهر موصل وفات فرمود و در مسجدی که به نام خودش نامگذاری شده است مدفون گردیده است.1 امتیاز